۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

فدایی وطن

فدایی وطن

فدایی وطن

جزئیات

گفت‌وگو با دکتر علی زارع فرزند شهیدِ مدافع سلامت دکتر محمد زارع/ به مناسبت ۲۷ مهر، سالروز شهادت شهید زارع

27 مهر 1402
از وقتی خودم را شناختم، پدرم را با نبودن‌هایش به یاد می‌آورم. رئیس دانشگاه علوم پزشکی کاشان بود و گاهی فکر می‌کردم برای دیدنش حتما باید یک اتفاق معجزه‌‌آسا بیفتد. همیشه ما شام‌مان را خورده بودیم و خواب بودیم که می‌آمد و صبح بیدار نشده بودیم که می‌رفت. گاهی آن‌قدر دلتنگش می‌شدم که خودم را پای تلویزیون با سختی بیدار نگه‌می‌داشتم که ببینمش، اما وقتی می‌آمد، جفت‌مان آن‌قدر خسته بودیم که فرصتی برای صحبت نمی‌ماند. پدرم چند لقمه غذا آن هم در حدی که گرسنگی‌اش را برطرف کند می‌خورد و می‌خوابید. آن‌قدر همدیگر را نمی‌دیدیم که برای جبرانش گاهی مرا با خودش به جلسه‌هایش می‌برد. با این ‌که به‌مان خیلی سخت می‌گذشت و خیلی از خواسته‌های‌مان که نیاز به حضور پدر داشت برآورده نمی‌شد، اما حمایتش می‌کردیم و پا‌به‌پایش پیش می‌رفتیم.
***
مهربانی پدرانه‌اش زبانزد بود و نصیحت‌هایش بجا. روی مسائل تربیتی ما حساس بود. خودش انسان بااراده، خستگی‌ناپذیر و توانمندی بود و به همه کارهایش می‌رسید، اما میان همه مشغله‌هایش توجه عمیقی به خانواده‌اش داشت. دغدغه ویژه‌ای نسبت به من و خواهرهایم داشت. مثلا همیشه به من می‌گفت «تو باید یاد بگیری مدیریت مسائل مالی چطوریه.» با این ‌که نیازی نبود من مسائل مالی خانه را مدیریت کنم، گاهی این کار را به من می‌سپرد. این‌طور هم نبود که وقتی کاری از من می‌خواست، اصول اولیه‌اش را بگوید و رهایم کند. می‌گفت «تو باید میزان خرج‌کرد و پولی رو که در اختیار داری یادداشت کنی.» حسابرسی نمی‌کرد، اما در مورد کارهایی که کرده بودم و نتایج آن توضیح می‌خواست.
گاهی می‌گفت «علی! نه اون‌قدر خودت رو از مردم دور نگه‌دار که منزوی بشی، نه اون‌قدر نزدیک بشو که خودت اذیت بشی و آسیب ببینی. متعادل باش.» گاهی که نسبت به شرایط کم می‌آوردم و خسته می‌شدم می‌گفت «مرد آن ا‌ست که در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیا باشد.» می‌گفت «علی، اگر همه حرف‌های من رو هم قبول نداری، نداشته باش ولی هر وقت احساس کردی داری کم میاری به این جمله دقت کن.»
در مسائل خانوادگی مخصوصا در برخورد با مادر و خواهرهایم حساس بود. می‌گفت «مهربان بودن و حمایت کردن را یاد بگیر.»
پدرم مدل تربیتی خاص خودش را داشت. یادم نمی‌آید تحقیر یا سرزنشم کرده باشد. فقط با آن نگاه پرجذبه‌اش جوری نگاهم می‌کرد که خودم متوجه اشتباهم می‌شدم. حالا یا دلیلش را می‌دانستم یا ناخواسته کاری کرده بودم که ناراحتش کرده بود.
***
با صبر دنبال‌مان بود تا سر فرصت مناسب سر حرف را با ما باز کند و نکته تربیتی‌اش را بگوید. می‌گفت «حرف‌های من رو بشنو و اگر دوست داشتی ازش استفاده کن و دوست نداشتی دور بنداز. تو یک شخصیت مستقل داری و خودت تصمیم می‌گیری ولی من به عنوان پدرت باید این حرف‌ها رو بزنم.»
دبیرستان که می‌رفتم، با این ‌که مسیر بهتری برای تردد داشت، اما برای این‌ که همان زمان کم با هم باشیم و صحبت کنیم، اصرار داشت من را برساند، حتی اگر جلسه داشت و ممکن بود دیر برسد.
یادم هست یک‌بار با هم از مطب برگشتیم خانه. توی پارکینگ مرا نگه‌داشت و گفت «می‌خوام یه نکته مهم به‌ات بگم. تو باید همیشه حواست باشه که مهم‌ترین داراییت خانواده‌ات هستن. برای داشتن و جمع شدن این خانواده همه تلاشت رو بکن و با همه وجودت در خدمت‌شون باش.»
بین همه کارهایی که خوشحالش می‌کرد، مهم‌‌ترینش این بود که پزشکی بخوانم و نام دکتر زارع را حفظ کنم. خیلی روی این قضیه با من صحبت می‌کرد و از من می‌خواست این کار را انجام بدهم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم اگر تلاش کنم و خودم را به سطح علمی پدرم برسانم واقعا خوشحالش کرده‌ام. چندبار گفت «علی! تو باید از من بهتر بشی.» به قول خودش، پدرم هیچ حامی و راهنمایی‌ نداشت و خودش راهش را پیدا کرده بود، اما من پدرم را داشتم که مثل کوه پشتم ایستاده بود و لحظه به لحظه حمایتم می‌کرد.
***
پدرم عشق عمیقی به ایران داشت و این از تجربۀ حضورش در هشت سال دفاع مقدس سرچشمه می‌گرفت. از آن روزها خیلی حرفی نمی‌زد فقط گاهی از صحنه‌های هولناک و ترس‌آور جنگ صحبت می‌کرد. در مورد دوتا عمویم که شهید شده‌اند حس خاصی داشت. اصلا نمی‌توانست ازشان صحبت کند. تا لب باز می‌کرد، اشک امانش نمی‌داد. یک‌بار توی یکی از سخنرانی‌هایش گفت «من شب‌ها که می‌خواهم بخوابم یاد دوتا برادر شهیدم می‌افتم و به یادشان آن‌قدر گریه می‌کنم که بالشم خیس می‌شود. می‌گفت من نسبت به دو برادرم و همه شهدای این مرز و بوم احساس دِین می‌کنم. به همین خاطر روی وجب به وجب خاک کشورم حساسم.»
تمام دوره‌های تحصیلش را در ایران گذرانده بود. با این ‌که شرایطش را داشت، اما ماندن و کار کردن در ایران را به همه جای دنیا ترجیح می‌داد. چیزی که خیلی اذیتش می‌کرد و از آن ناراحت می‌شد وقتی بود که متوجه می‌شد دانشجوها یا همکارانش برای مهاجرت از ایران اقدام کرده‌اند. واقعا حالش به هم می‌ریخت. فرصت دست می‌داد، به‌شان می‌گفت شما باید توی همین مملکت بمانید و کار کنید. هیچ خارجی‌ نمی‌آید به ما خدمت کند. ما باید خودمان هوای خودمان را داشته باشیم. می‌گفت بروید جاهای مختلف و علم روز دنیا و مهارت‌های جدید را یاد بگیرید، اما برگردید و آن را توی مملکت خودتان گسترش بدهید.
وقتی پدرم در بیمارستان شهید لبافی‌نژاد بستری بود، یکی از شاگردانش برای مدت کوتاهی به ایران برگشته بود و آمده بود عیادتش. به او گفت «کی برمی‌گردی ایران؟» وقتی شنید که قرار است همان‌جا ماندگار شود حالش دگرگون شد. گفت «یه صندلی بیار همین‌جا بشین، باید صحبت کنیم.» با همان حال نامساعدش گفت «هر جای دنیا برای درس خوندن و کسب مهارت‌های روز دنیا می‌ری، برو ولی برای کار کردن برگرد کشور خودت.» چند دقیقه با همان حالت نفس‌تنگی با دانشجویش صحبت کرد.
***
پدرم دغدغه خدمت به مردم را داشت و هیج نمایشی در کارش نبود. در بیمارستان لبافی‌نژاد به هر بخشی که سر بزنید نشانه‌هایی از تلاش پدرم برای این ‌که مشکلی از مشکلات بیماران و بخش‌های مختلف را حل کند می‌بینید. این جریان در دوران شیوع کرونا نمود بیش‌تری پیدا کرد.
پدرم با بخش کرونا ارتباط مستقیم نداشت، اما با همکارانش که در بخش کرونا رفت‌وآمد می‌کردند تعامل مستمر و دایم داشت. پدرم آدم عقب ایستادن نبود. هرجا لازم بود، وسط میدان عمل بود. کرونا هم همین میدان عمل بود که پدرم مردانه وسط آن ایستاد.
از اوایل اسفند ۹۸ که بحث ورود کرونا به ایران مطرح شد، ساعت کاری‌اش بیش‌تر شد. کم‌تر پیش می‌آمد برای ناهار به خانه بیاید. در صورتی که قبل از این جریان، اصرار داشت ناهار با ما باشد. بیش‌تر وقت‌ها ساعت نه و ده شب می‌رسید. بعد از آمدنش هم مدام گوشی دستش بود و از اورژانس، آمار بیمارانی را که مراجعه کرده‌ بودند یا بستری شده‌ بودند یا حال بدحال‌ها را می‌پرسید. حتی از نیازهای‌شان می‌پرسید و پیگیری می‌کرد. تلفنش که تمام می‌شد، تازه دغدغه‌اش شروع می‌شد. مثلا می‌گفت ما ماسک یا دارو یا لباس برای کادر درمان کم داریم. برای رفع این کمبودها از نام و آبرویش مایه می‌گذاشت. به هر کس که فکر می‌کرد می‌تواند کاری کند رو می‌انداخت.
برای این‌ که تست‌گیری کرونا را در بیمارستان لبافی‌نژاد دایر کند یا دارو و ماسک و مواد ضدعفونی تهیه کند، به هر دری می‌زد. از آشنا و غریبه و مسئول و خیّرها کمک می‌خواست. از اعتبارش خرج می‌کرد تا گره‌ها را باز کند.
***
دو روز قبل از مثبت شدن تستش بی‌حال بود و لرز مختصری داشت ولی با خوردن کمی غذا و مایعات گرم قدری بهتر شد. شنبه روزی بود که تست داد و بعد از اعلام نتیجه، خودش را قرنطینه کرد. چند روزی منزل بود، اما حالش بهتر نشد. تبش قطع نمی‌شد. به همین خاطر به بیمارستان منتقل شد. به فاصله دو روز از پدرم، تست من و مادرم هم مثبت شد. به همین خاطر از سیر بیماری پدرم زیاد اطلاع نداشتم. پدرم خوددار بود و حالاحالاها بدحالی‌اش را به رو نمی‌آورد. وقتی هم به کرونا مبتلا شد، همین شرایط را داشت.
یادم هست دی‌ سال گذشته یک روز به من زنگ زدند که «بیا بیمارستان، پدرت آنژیو شده.» هاج‌و‌واج مانده بودم. پدرم اصلا راجع به این قضیه صحبتی نکرده بود. وقتی رفتم بیمارستان گفت «کمی احساس تنگی ‌نفس داشتم، اکو شدم و نظر پزشک این بود که نیاز به آنژیو دارم.» همه این اتفاقات طی دو روز افتاده بود. وقتی هم به من خبر داد که باید یک شب بستری می‌شد و نیاز به همراه داشت، در غیر این‌ صورت شاید اصلا قضیه را نمی‌گفت.
***
سه روز قبل از شهادت پدرم، پیشش بودم. سی‌تی‌اسکن نشان می‌داد ریه‌هایش به‌شدت درگیر شده‌اند و با ماسک اکسیژن نفس می‌کشید. می‌دانستم وضعیتش بحرانی است، اما دعایم این بود که زودتر از این شرایط عبور کند و بهبود پیدا کند.
صبحانه‌اش را می‌دادم. لقمه برایش ‌گرفتم ولی قبل از این‌ که لقمه را بخورد ‌گفت «تو خوردی؟» ‌گفتم «بله.» بعد لقمه را دهانش ‌گذاشت. حواسش به من بود. این جریان در طول صبحانه خوردنش ادامه داشت. یک لقمه خودم می‌خوردم و یک لقمه پدرم.
قرار بود آن روز برایش لوله‌(شالدون) بگذارند تا به جریان خونش راحت‌تر دسترسی داشته باشند. می‌گفت «کاش زودتر این شالدون رو می‌ذاشتن، من بلند می‌شدم به کارهام می‌رسیدم.» یعنی توی آن حال هم نگاهش به جلو بود.
بعد از صبحانه قرار شد نمونه خونش را به آزمایشگاهی بیرون از بیمارستان ببرم. وقتی برگشتم، پدرم اینتوبه شده بود، یعنی شالدون را که گذاشته بودند، خونریزی شدید کرده بود و مجرای تنفسی را مسدود کرده بود. سه روز در این شرایط بود.
از مسائل پزشکی ناامید شده بودیم و فقط دست به دعا بودیم. هر کس هر کاری می‌گفت انجام می‌دادم. هر نمازی می‌گفتند می‌خواندم. حتی برای سلامتی پدرم ختم قرآن گذاشتند و هفت هشت دور قرآن ختم شد، اما وضعیتش هیچ تغییر مثبتی نداشت. از نظر پزشکی هم توضیحی به من نمی‌دادند فقط می‌گفتند دعا کنید.
***
شرایط بدی بود؛ چیزی بین امید و ناامیدی. با خودم که فکر می‌کردم، تصورِ نداشتنش آزارم می‌داد. حاضر بودم توی آن شرایط باشد و تا آخر عمر نوکری‌اش را بکنم، اما برای‌مان بماند. خواست خدا این بود که پدرم با عنوان «شهید سلامت» به دو برادر شهیدش که در تمام سال‌های بعد از شهادت‌شان به حال‌شان غبطه می‌خورد بپیوندد. با این ‌که شهادتش برای ما سخت است، اما فقط تصور این که جایش خوب است مرا آرام می‌کند.
در پایان از همه عزیزانی که این مصاحبه را می‌خوانند خواهش می‌کنم برای دل رنجیده مادرم آرزوی صبر کنند چرا که تحمل این شرایط برایش خیلی سخت است. مادرم در تک‌تک موفقیت‌های پدرم نقش داشته و در لحظه‌لحظه زندگی مشترک‌شان او را همراهی کرده و حالا با به شهادت رسیدن پدرم به صبر زیادی نیاز دارد.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط