۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

چه کسی این مرد را کشت؟

چه کسی این مرد را کشت؟

چه کسی این مرد را کشت؟

جزئیات

به مناسبت ۱۷ مرداد، سالروز شهادت خبرنگار شهید محمود صارمی در مزار شریف و روز خبرنگار

17 مرداد 1402
اشاره: هفدهم مرداد، روز خبرنگار است. روزی که به مناسبت شهادت «خبرنگار شهید صارمی» این چنین نامیده شده. به همین مناسبت بر آن شدیم تا با واکاوی اتفاقاتی که آن روز در دفتر سفارت ایران در افغانستان افتاد و تعداد زیادی از دیپلمات‌های ایرانی و شهید صارمی را به آرزوی دیرینه‌شان رساند، یاد و خاطره‌شان را عزیز بداریم. این شما و این آقای جعفریان و ناگفته‌هایش.

لطفاً خودتان را معرفی کنید و قدری از فعالیت‌های مطبوعاتی‌تان برایمان صحبت کنید.
من محمد حسین جعفریان هستم، متولد سال۱۳۴۶ در شهر مشهد. اولین مجموعه شعرم به نام «پنجره‌های رو به دریا» در سال ۱۳۶۹ منتشر شد ، یک مجموعه قصه تحت عنوان «در حاشیه شط»، یک کار درباره ادبیات مقاومت افغانستان تحت عنوان «شانه‌های زخمی پامیر» و گزیدة شعری هم در نیستان شماره دوازده از سری ادبیات معاصر، دارم.
این طرف و آن طرف خیلی روزنامه‌نگاری کرده‌ام . سال‌ها ستون ثابت در روزنامه‌های مختلف داشتم. مستندهایی هم ساخته‌ام که جدی‌ترین آن را شاید خوانندگان شما دیده باشند.«شیر دره پنج شیر» را درباره احمد شاه مسعود ساختم که چند ماه بعد از شهادتش از تلویزیون پخش شد.
قبل از آن «لعل بدخشان» اولین مستندی بود که در سال ۱۳۷۲ برای شبکه یک کار کردم . من در آنجا با آقای برجی دستیار بودم و آن را کارگردانی کردم. این سفر منجر به مجروحیتم در مرز چین.- افغانستان در چهاردهم خرداد ۱۳۷۲ شد که ۲۵ الی ۲۶ روز طول کشید تا بتوانم به ایران برگردم.
الآن هم مستندی در دست ساخت دارم که فکر می‌کنم می‌تواند داغ‌ترین موضوع برای خوانندگان ماهنامه فکه باشد، مستندی درباره دیپلمات های شهید ایرانی در افغانستان است.

آقای جعفریان، دقیقاً از چه زمانی و در کجا فعالیت‌هایتان را به عنوان یک خبرنگار آغاز کردید؟
به عنوان خبرنگار فعالیتم را از سال ۱۳۶۸ با روزنامة خراسان در مشهدآغاز کردم ولی قبلش برای برخی از نشریات مثل اطلاعات هفتگی، مجله جوانان و روزنامه جمهوری شعر می فرستادم .
در روزنامه خراسان مسئول صفحه جبهه و جنگ بودم، کمی بعد که در دانشگاه شهید بهشتی در رشته اقتصاد بین‌الملل در مقطع کارشناسی‌ارشد پذیرفته شدم و به تهران آمدم و با دفتر ادبیات مقاومت آشنا شدم. با آقای مرتضی سرهنگی بخشی تحت عنوان ادبیات مقاومت بین الملل را تشکیل دادیم. بیش از ۳۷ الی ۴۰ جلد کتاب درحوزه افغانستان در دوره‌ای که بنده مسئولیت آن‌جا را به عهده داشتم، چاپ شد.

اولین بار چه زمانی به افغانستان سفر کردید ؟
قبل از پاسخ به این سئوال، لازم است به یک موضوع، اشاره کوچکی کنم . محله ما یکی از محلات فقیرنشین مشهد به نام کوی پنج تن ما بود و ما آنجا همسایه‌های افغانی زیادی داشتیم. من از کودکی با این آدم‌ها آشنایی نزدیکی داشتم و برای همین من ترسی که شاید عمده جامعه از واژه افغانی دارد، نداشتم. در حقیقت افغان‌ها دوستان صمیمی من بودند.
سال ۱۳۶۳ مرز دوغارون واقع در استان خراسان دچار مشکلاتی شد. چون آن زمان ایران و عراق در جنگ بودند و جبهه کانون اصلی توجه بود برای رفع این مشکلات تعدادی از نیروهای مردمی توسط کمیته به مرز تزریق شدند که بنده هم یکی از آن‌ها بودم.

یعنی شما هم عضو کمیته بودید؟
خیر، من عضو نبودم. من یک هفته همراه دوستانی شدم که در آن‌جا مسئولیت داشتند. آن‌ها گشت‌های شبانه‌ای به داخل افغانستان داشتند که من هم با آن بچه‌ها تا روستاهایی در حومه هرات هم رفتم.اما اگر بخواهید جدی ترین سفر را حساب کنید؛ این قضیه می‌رسد به سال هفتاد که من قاچاقی در واقع بدون گذرنامه همراه با سید ابوطالب مظفری شاعر افغانی و تعدادی دیگر از اهالی ادبیات افغانستان لباس افغانی‌ها را پوشیدم و از مرز به عنوان یک افغانی رد شدم.

چرا قاچاقی؟
چون در آن زمان حکومت دکتر نجیب ا... سقوط کرده بود و هیچ سفارت خانه‌ای وجود نداشت که ما از آن ویزا بگیریم.

آقای جعفریان، اگر موافق باشید ادامه گفت وگویمان را با ماجرای شهادت دیپلمات‌های ایرانی در مزارشریف دنبال کنیم؛ لطفاً بفرمایید که اصل این ماجرا به چه زمانی برمی‌گردد؟
بله، امیدوارم که بتوانم برای اولین بار در این‌جا این مسئله را دقیق برای مردم توضیح بدهم. ببینید طالبان دوبار به شهر مزار شریف حمله کردند. دفعه اول که آمدند و شهر مزار را تصرف کردند هنوز شهر جابه‌جا نشده بود. همان روزهای اول مردم به رهبری یک ژنرال اُزبک به نام ژنرال ملک و بخشی از حزب وحدت که رهبری آن را آقای محقق بر عهده داشت علیه آن‌ها خروج کردند و تعداد زیادی از آنان را کشتند، یعنی چیزی بین هفت الی ده هزار نفر از طالبان کشته و مجروح شدند و بقیه هم به کوه‌های اطراف و مواضع قبلی‌شان فرار کردند و شهر دوباره به دست نیروهایی افتاد که ایران آن‌ها را به رسمیت می‌شناخت. چون ما طالبان را به رسمیت نمی‌شناختیم، سفارت را در کابل – پایتخت – تعطیل کرده بودیم؛ این هم به این دلیل بود که حکومت آقای برهان الدین ربانی مزار شریف را پایتخت اعلام کرده بود، بنابراین ما هم سفارت‌مان را در مزارشریف فعال کرده بودیم. سال ۷۵ به آن‌جا رفتم و کارم را به عنوان اولین رایزن فرهنگی ایران در افغانستان بعد از انقلاب، آغاز کردم.

قبل از انقلاب هم شخصی به عنوان رایزن فرهنگی در آن‌جا فعالیت می‌کرد؟
بله، قبل از انقلاب هم قرار بود که یک دوره رایزنی در آن‌جا فعال باشد که ظاهراً دکتر محیط طباطبایی مدتی آن‌جا بود و سپس به ایران برگشت .

کار یک رایزن فرهنگی آن هم در کشوری مثل افغانستان چیست ؟
افغانستان تنها کشوری است که هم زبانش با ما یکی است و هم خطش. پس به راحتی از این طریق می‌شود به معرفی آرمان‌های انقلاب، یا معرفی هنر و ادبیات بومی‌مان و معرفی بخش اعظمی از تاریخ‌مان که مشترک با آن‌ها ست، پرداخت. من معتقدم که ما حتی اگر در آن‌جا سفارت نداشته باشیم حتماً باید یک رایزنی فرهنگی داشته باشیم.
در سرتاسر دنیا رایزن های فرهنگی ایران دو وظیفه دارند: یکی بحث گسترش زبان و ادبیات فارسی و شناخت تاریخ ایران و دیگری بحث معرفی و گسترش فرهنگ تشیع.
سال ۷۵ زمانی که رایزن فرهنگی ایران در افغانستان بودم به همراه رایزن های فرهنگی دیگر کشورها به خدمت مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه‌ای رسیدیم. ایشان آن زمان تأکید کردند که از این دو محور بحث گسترش زبان فارسی بر بحث مذهبی ارجحیت دارد. این موضوع را از آن جهت تأکید می‌کنم که آن حضراتی که تازه از خواب بیدار می‌شوند و حرف از مکتب ایرانی و از این قبیل چیزها می‌زنند فکر نکنند که این حرف، حرف جدیدی است. نگاه دقیق‌تر یعنی اهمیت دادن به زبان که تمام این آرمان‌ها و تمام این مباحث دینی در آن مستتر است، همواره مورد توجه و جزو رهنمودهای رهبر انقلاب اسلامی ایران در جمع رایزن‌های فرهنگی بوده است.

برگردیم به بحث شهادت دیپلمات‌ها.
اوایل سال ۷۷ حمله‌گروه طالبان قدری شدیدتر شد و آن‌ها یک سری از استان‌ها را گرفتند و همین طور ذره ذره آمدند جلو. در نهایت در تیر و مرداد ماه خیلی پیشروی‌هایشان بیشتر شد. شهرهای شبرغان و فاریاب سقوط کرد و آن‌ها پشت دروازه‌های مزار شریف رسیدند؛ یعنی شهر بلخ در سی کیلومتری مزار را هم گرفتند. چند مرتبه هم به شهر حمله کردند و پس رفتند. سه الی چهار هفته قبل از این اتفاقات سفیر ایران از مزارشریف رفت، البته قبل‌تر از این هم یک بار آقای علاءالدین بروجردی آمد به آن‌جا؛ اما او هم برگشته و رفته بود. در نهایت مسئولیت سفارت ما به دست یک جوان بسیار مؤدب و محترمی که دستیار سفیر بود، افتاد.

ایشان چه کسی بودند؟
شهید ریگی. ایشان مسئولیت سفارت را بر عهده داشت؛ البته در نبود سفیر. در سفارت علاوه بر ایشان چهار، پنج نفر از بچه‌های وزارت امورخارجه بودند، به همراه من که کار رایزنی می‌کردم و رسماً نیروی وزارت امور خارجه نبودم. دوستان دیگری هم بودند که هم کار فرهنگی می‌کردند و هم مشاوره‌هایی به مسئولین افغانی می‌دادند؛ این‌ها بچه‌های سپاه بودند که وابسته نظامی ما در آن‌جا بودند همانند شهید ناصری. الحق و الانصاف او مرد شریفی بود و فعالیت‌های فرهنگی‌اش بر فعالیت‌های نظامی‌اش چیره بود.

آیا نمونه‌ای از این فعالیت‌های فرهنگی در خاطرتان مانده؟
بله. برای مثال ما در یک دوره‌ که آموزش و پرورش مزار شریف کاملاً تعطیل بود و در افغانستان حتی معلمین هم حقوق نمی‌گرفتند و سر کلاس درس فقط یک کتاب بود، آن هم فقط در دست معلم بود و او بود که روی تخته می‌نوشت و بقیه می‌بایست از روی تخته بنویسند؛ ما کتاب‌های آموزش و پرورش استان خراسان را؛ البته کتاب‌های مستعملشان را، در پایان یک سال خریدیم. دو الی سه هواپیما را همین دوستان سپاه در اختیارم قرار دادند و ما توانستیم کتاب‌های درسی دوره ابتدایی و راهنمایی را به افغانستان منتقل کنیم و آن را در مدارس آن‌جا توزیع کنیم. این عزیزان در آوردن و توزیع کتاب در مزارشریف به خود من خیلی کمک کردند. بودن آن‌ها یک نعمت بود، چون وزارت امورخارجه بیشتر سرگرم فعالیت‌های سیاسی و مباحث دیپلماتیکی خودش بود و فرصت نمی‌کرد به کارهایی از این دست بپردازد.

حضور نیروهای ایرانی در آن منطقه در زمان حمله طالبان چه توجیهی داشت؟
وقتی که حملات جدی شد، بین بچه‌ها زمزمه‌ای شد که باید بمانیم یا برویم؟ بچه‌های وزارت خارجه گفتند که دستور رسیده است که بمانند.این در حالی بود ‌که می‌دانستیم اگر طالبان وارد شهر شوند امنیتی متوجه ما نیست و خطر زیادی وجود دارد. بعضی از دوستان معتقد بودند چون ایران حکومت آقای ربانی را به رسمیت می‌شناسد اگر ما برویم؛ افغان‌ها دیگر مقاومتی نمی‌کنند و باعث می‌شود روحیه‌شان تضعیف شود و این موضوع به شکست آنان می‌انجامد. در هر حال من، دو روز قبل از شهادت این دوستان به ایران برگشتم.

چه‌طور؟!
سه روز قبل ازآن واقعه با مدیر بالادستی خودم ـ آقای نظام دوست معاون اداری- مالی وقت سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی در دوره آقای تسخیری ـ تماس گرفتم. ساعت حدوداً یک بعد از نیمه شب بود. طالبان در محلات غربی کابل از سمت شبرغان به سمت بلخ وارد شده بودند و صدای شلیک تانک‌ها، غرّش خمپاره‌ها و تیراندازی‌های پی در پی آن‌ها به گوش می‌رسید. دیروقت بود. همسرش گوشی را برداشت و با ناراحتی گفت: شما الآن کجای دنیا هستید؟ می‌دانید الآن ایران ساعت چند است؟ به او گفتم: خواهش می‌کنم گوشی تلفن را چند لحظه نگه دارید! سپس گوشی را از پنجره بیرون بردم و بعد گفتم: این صداها را می‌شنوید؟! من از افغانستان تماس می‌گیرم، طالبان بغل گوش‌مان هستند. من می‌خواهم از ایشان کسب تکلیف کنم.
به هرحال توانستم به موقع با آقای نظام دوست صحبت کنم ایشان هم تصمیم‌گیری را بر عهده خودم گذاشت. و گفت: می‌خواهی بمانی، بمان؛ اما برایت نه اموال مهم باشد و نه چیز دیگر. حفظ جان تو برای ما از همه چیز مهم‌تر است، بسته به این، تصمیم بگیر!
کاری که متأسفانه مسئولین وقت وزارت امور خارجه نکردند و دستور مستقیم به نیروهایشان دادند که آن‌جا بمانند.

بعد چه کردید؟
صبح فردا یکی از افراد سفارت که بعدها جزو شهدای دیپلمات شد، آمد پشت پنجره و اذان گفت. نماز را به امامت شهید فلاح که امام جماعت ما در سفارت بود، اقامه کردیم. شهید فلاح به شوخی گفت: رفقا، این آخرین نماز است، خود امیرالمومنین دارد می‌آید! (البته، منظورش از امیرالمومنین، ملاعمر بود!)
من بعد از نماز استراحت می‌کردم و بین خواب و بیداری بودم که شهید ریگی آمد و مرا بیدار کرد و گفت: آقای جعفریان ما را که مجبور کرده‌اند بمانیم، شما که دستور نداری و تصمیم گیری با خودت است، پس برو. آن‌ها از سمت یولمرب وارد شده‌اند و لشکر بلخ تسلیم شده و هر لحظه امکان دارد طالبان برسند الآن هم یک پرواز از ایران آمده، بدون این‌که وسایل‌اش را تخلیه کند دارد برمی‌گردد، شما هم برگرد. گفتم: اجازه بده خودم تصمیم‌گیری کنم.آمدم بیرون و دیدم شهید ناصری خیلی پکر است. او قبلاً فرمانده سپاه چهارم انصار بود و در آنجا وابستة نظامی ما در سفارت بود.

علت ناراحتی‌شان چه بود؟
شاید من اولین کسی باشم پرده از این اسرار برمی‌دارم اما حالا دیگر این موضوع برایم مهم نیست. قبل‌تر از آن، بین بچه‌های وزارت امور خارجه و سپاه کشمکشی وجود داشت به طوری که دوستان وزارت امور خارجه اصلاً از بودن بچه‌های سپاه در مزار شریف استقبال نمی‌کردند و می‌گفتند نام و سبقه شما، سیاسی است و بچه‌های سپاه هم از این طرف می‌گفتند که خیلی از شما هم قبلاً کارمند سپاه بودید و الآن هم آمدید این‌جا و دیپلمات هستید.
پشت درِ کنسولگری داشتیم مشورت می کردیم برویم یا نرویم که شهید ناصری با عصبانیت گفت: به ما گذرنامه نمی‌دهند. اگر الآن طالبان بیاید و این‌جا را بگیرد من بگویم چه کاره‌ام؟
این گلایه شهید ناصری از شهید ریگی بود؛ البته ناگفته نماند آن‌ها با هم مشکل نداشتند و بیشتر مشکلات از بالادستی‌ها بود.آن زمان آقای علاءالدین بروجردی گفتند که ما قول مساعد از مسئولین رده بالا پاکستان و سفیر پاکستان در افغانستان، گرفتیم که وقتی طالبان وارد شدند به بچه‌های ما کاری نداشته باشند!
اما این یک تجربه غلط بود. یعنی من که بچه محله پنج تن طلاب مشهد بودم می‌فهمیدم که پاکستانی‌ها از نزدیکی کابل به تهران هراسناک‌اند. آن‌ها خودشان طالبان را به وجود آوردند و حالا داشتند می‌دیدند تیمی که خودشان به وجود آورده و در افغانستان به قدرت رسانده‌اند، دارد به تهران نزدیک می‌شود.

نزدیکی طالبان به تهران؟!
بله، تفکر اشتباهی در ایران است و همه فکر می‌کنند طالبان دشمن جمهوری اسلامی ایران است؛ البته در خیلی جاها آن‌ها دشمن‌مان بودند؛ اما به خاطر افکار و اعتقاداتشان گرایشی در آن‌ها وجود داشت که به ما نزدیک بود و آن‌ها می‌توانستند برای ما یک متحد باشند و حتی در رویه‌های سیاسی و مذهبی‌شان تجدید نظر کنند؛ حتی وقتی بخشی از بدنه وزارت خارجه به این قضیه اعتقاد پیدا کردند، یک کنسولگری در شهر جلال‌آباد (در یک منطقه کاملاً سنتی طالبان) تأسیس کردند. در حالی‌که ما حکومت طالبان را به رسمیت نمی‌شناخیتم‌، در آن زمان سرکنسول ما در جلال‌آباد، آقای بهرامی بود.
پاکستانی‌ها به شدت دنبال این بودند که بین تهران و کابل جدایی بیندازند و در نتیجه این قضیه کاملاً قابل پیش‌بینی بود که با ورود طالبان، یا بچه‌های ما به شهادت می‌رسند یا بلایی سر کنسولگری ما در مزار شریف می‌آورند. کما این‌که آن‌ها در هرات همین قول را به ما دادند؛ اگر چه بچه‌های ما در هرات وقتی که طالبان آمدند مورد یورش و تعرض قرار نگرفتند، امّا یک هفته یا یک ماه بعد آن‌ها کنسولگری ما در هرات را به آتش کشیدند. ما این سابقه را هم از آنان داشتیم.
من امروز می‌خواهم بگویم هر فرد عاقل و بالغی عاقبت کاری را که انجام می‌دهد در نظر می‌گیرد. من می‌خواهم بدانم وقتی که طالبان داشتند وارد شهر می‌شدند و همه ما یقین کردیم که لشکر ۱۰۸ بلخ یا هر عدد دیگری چون، عددش را فراموش کرده‌ام، تسلیم شدند و تیپ طالبان درحال وارد شدن به شهر هستند؛ ماندن بچه‌های ما چه لزومی داشت؟! در حالی‌که ما می‌توانستیم به سادگی هشتاد کیلومتر از مزارشریف خارج شویم و به سمت مرز حیرتان در شهر تِرمِز، آن طرف رودخانه آمودریا در ازبکستان حرکت کنیم و بعد در هتل بمانیم، این‌ها که دوباره مستقر شدند به کنسولگری برگردیم. به هر حال وزرات خارجه امر کرد که دیپلمات‌های ما آن‌جا بمانند؛ البته شهید ناصری چون زیر مجموعة وزارت خارجه نبود، مخیّر بود که بماند یا بیاید، ایشان خودش تصمیم گرفت که بماند اما، باقی دوستان که ماندند به دستور وزارت امور خارجه بود.

حتی شهید صارمی که یک خبرنگار بود؟
آقای وردی نژاد، مدیرعامل وقت خبرگزاری ایرنا، به شهید صارمی حکم کرد که فوراً خودش را به مزار شریف برساند. تردید هم نکنید که آقای وردی نژاد حتماً با مسئولین وزارت خارجه رایزنی کرده است که خبرنگارش را به مزار شریف فرستاده است. شهید صارمی عمل آپاندیسیت کرده بود و هنوز در بستر بیماری بود و در دوره نقاهتش به سر می‌برد. شاید چهار، پنج روز از جراحی‌اش گذشته بود که با هواپیما پرواز کرد و وارد مزار شریف شد . ایشان جمعه 16 مرداد وارد مزار شریف شد و شنبه ۱۷ مرداد هم به شهادت رسید.

ماجرای تحویل پاسپورت به شهید ناصری در فرودگاه چه بوده؟
شهید ناصری همراه ما به فرودگاه آمد ، حتی ما آن‌جا استخاره کردیم که ایشان را برگردانیم و کلی هم اصرار و التماس کردیم که برگردد اما، او همچنان جوابش منفی بود. هواپیما آمادة حرکت بود. به دو تا از دوستانشان که با ما بودند، گفتم: ایشان گذرنامه هم ندارند. او اگر بماند؛ طالبان هرکسی را ول کند، او را راحت می توانند ببرد (این موضوع در عرف دیپلماتیک هم مشکلی ندارد، کما آن‌که آن‌ها به این چیزها هم پایبند نیستند).
با همان دوستان مشورت کردیم و به نتیجه‌ای رسیدیم، با وجود این‌که خلبان تیک آف کرده بود روی باند دور زد و برگشت. من از هواپیما پیاده شدم، شهید ناصری به همراه شهید فلاح هم با ماشین آمدند کنار هواپیما و علت برگشت را جویا شدند. به او گفتم: شما گذرنامه نداری! با او آمدیم داخل هواپیما. گذرنامه‌ام را از ساکم درآوردم و تحویل او دادم و گفتم: این گذرنامة دیپلماتیک من است، عکسم را بکن و عکسی از خودت را روی آن بچسبان و با سیب زمینی یک مهر درست کن و روی آن بزن تا اگر طالبان آمدند، لااقل شما یک گذرنامه داشته باشی و بگویی که دیپلمات این‌جا هستی. گذرنامه را به ایشان دادم و او هم پیاده شد و هواپیما پرواز کرد.

به ایران که رسیدید، سعی کردید مسئولین را در جریان آخرین اوضاع مزار شریف قرار دهید؟
به محض آن‌که به ایران رسیدم به یکی از مسئولین رده بالای نظام زنگ زدم و گفتم: آقا من الآن از آن‌جا نزدیک دو الی سه ساعت است که آمده‌ام و تازه رسیده‌ام مشهد. در مزارشریف؛ آقای ناصری حتی گذرنامه هم ندارد، آن‌جا وضع اسفناک است. به اعتقاد من آن‌ها باید بیایند، جان آن‌ها در خطر است. این‌طور پیش برود یک بلایی سر بچه‌هایمان می‌آید، این پیش‌بینی کار خیلی سختی نیست!
آن مسئول در جوابم گفت: ( این عین عبارت ایشان است) آقای جعفریان، با جایی که شما از آن‌جا سه ساعت است که آمده‌اید، من ده دقیقه به ده دقیقه در تماسم.

واقعاً این امکان وجود داشت که آن‌ها هر ده دقیقه یک بار در تماس باشند؟
بله، ما در آن‌جا به وسیله تلفن V۱۰۰ کاملاً ارتباطمان با تهران برقرار بود، این موضوع را درست می‌گفت، ولی این ارتباط مشکلی را حل نمی‌کرد. من نمی دانم چه اطلاعاتی به ایشان منتقل می‌شد که مجموعه به این نتیجه رسید که آن‌ها آن‌جا بمانند.
من حاضرم با بحث و مناظره اثبات کنم که متهم اصلی این پرونده کیست؟ نمی‌دانم چرا این موضوع در مطبوعات پاسخ داده نشده است یا حداقل امثال آقای علاءالدین بروجردی خودشان را در رابطه با این موضوع تبرئه نکرده‌اند و برای مردم توضیح نداده که چرا این تصمیم‌گیری‌ها انجام گرفته؟ یا اگر هم اشتباهی رخ داده چرا عذرخواهی‌ای نشده و چرا کمیتة حقیقت‌یابی در رابطه با این موضوع تشکیل نشد که مشخص شود چرا بچه‌های ما در مزار شریف به شهادت رسیده‌اند؟!

چه زمانی متوجه شدید که دیپلمات‌های ما را به شهادت رسیده‌اند؟ از طریق دوستان یا از طریق رسانه‌ها؟
دوستان افغانی‌ام در افغانستان در واقع اولین کسانی بودند که به صورت غیر رسمی خبر شهادت دیپلمات‌ها را به من دادند؛ اما تا وقتی که یکی از آن دیپلمات‌ها که از این ماجرا جان سالم به در برده بود به ایران نرسید، خبر به طور قطعی اعلام نشد. ده روز از ماجرا گذشت و هیچ خبری نشد. بچه‌های ما اگر فرار کرده بودند، می‌رفتند سمت نیروهای وحدت اسلامی و از آن‌جا صدایشان به ما می‌رسید یا اگر هم به اسارت در آمده ‌بودند، طالبان اعلام می‌کرد. وقتی که ۴۸ ساعت گذشت و هیچ خبری نشد، یقین پیدا کردم که برای آن‌ها اتفاقی افتاده است.

یعنی شما می‌گویید که بعد از ده روز رسانه‌ها خبر شهادت آن‌ها را اعلام کردند؟
خیر، رسانه‌های ما که خبر شهادت آن‌ها را پس از قریب به یک ماه اعلام کردند. نیروهای طالبان پیکرهای بچه‌ها را دفن کرده بودند. به طوری که بعدها از جنازه‌های آن‌ها، فقط استخوان‌هایشان به ایران برگشت.

آن دیپلماتی که زنده به ایران برگشت که بود؟
آقای الله‌داد شاهسون.

آقای شاهسون آن روز، در سفارت ایران با چه صحنه‌ای مواجه شده بود؟
ظاهراً نیروهای طالبان آمده ‌بودند و درِ سفارت را با مشت و لگد می‌کوبیدند. یکی از دیپلمات‌ها همراه با شهید فلاح می‌رود و در را باز می‌کنند. آن‌ها هم می‌آیند تو و افراد سفارت را چند دقیقه در اتاق نگه می‌دارند، سپس آن‌ها را می‌برند به زیرزمین سفارت. تعاریف آقای شاهسون در مورد رفتار طالبان جالب و در راستای ادعای من در این زمینه است.او می‌گفت: وقتی که طالبان‌، ما را به زیر‌زمین ‌برد یک نفر که به فارسی خوب مسلط بود پرسید: آیا می شود با این تلفن با پاکستان تماس گرفت؟ اقای شاهسون جواب می‌دهد: بله.چون در سفارت دو خط تلفن بوده، آن فرد طالب مجدداً می‌پرسد: آیا خط دیگری هم وجود دارد؟دیپلمات ما بازهم جوابش مثبت است. آن فرد طالبانی بالا می‌رود و آقای شاهسون دیگر متوجه نمی‌شود که آیا او با پاکستان تماس گرفته است یا خیر؟

آقای شاهسون چطور موفق می‌شود از این واقعه جان سالم به در ببرد؟
ایشان می‌گوید: نیروهای طالبان در همان زیرزمین به سمتمان شلیک کردند و تعدادی از بچه‌ها را در دم به شهادت رساندند. آن‌ها بعد از تیراندازی محل را ترک کردند. به سختی بلند شدم هنوز دو، سه نفر از بچه‌ها به غیر از من زنده بودند. من پایم تیر خورده بود. وقتی که به حیاط سفارت نگاه کردم، دیدم حیاط خالی است وخبری از نیروهای طالبان نیست. سریع و به سختی لباس محلی افغان‌ها را که از قبل داشتم، پوشیدم و سپس آمدم بیرون. در همسایگی کنسولگری یک حسینیه بود که پسر متولی آن، راننده کنسولگری بود. به حسینیه پناه ‌بردم. به آن چند نفری که آن‌جا بودند گفتم برویم داخل سفارت؛ هنوز دو نفر از اعضای سفارت زنده‌اند، برویم و آن‌ها را نجات دهیم. متولی حسینیه با من همکاری نکرد و گفت: نمی‌شود، خطرناک است!
یک ساعت گذشت. از پنجرة حسینیه بیرون را نگاه کردم و دیدم اولین گروه طالبان با بنزهایشان رسیدند به سفارت. به گمانم عبدالمنان نیازی از رهبران برجسته طالبان بود. (البته عکس و چهرة او را بعدها دیدم و آن لحظه نمی‌شناختمش)...
اصلاً متوجه نمی‌شوم که چه دلیلی داشت که بچه‌های ما را بکشند؟ آدمی به ارشدیت شهید ناصری در این مجموعه بوده که قبلاً فرمانده سپاه چهارم انصار بوده است، فردی با این ردة سیاسی را چرا باید کشت؟ آن‌ها می‌توانستند. او را اسیر کنند و از او اطلاعات بگیرند. چرا باید به او شلیک کنند؟ مگر این‌که این‌کار، با یک برنامه‌ریزی کاملاً منظم، از پیش تعیین شده و با قصد انجام گرفته شده باشد.

آیا در این رابطه به مدارکی هم دست پیدا کرده‌اید؟
من مشغول ساخت مستندی با موضوعیت شهید ناصری هستم، با یک نفر از افسران ارشد ارتش پاکستان به نام ژنرال حمید گل، که رئیس اطلاعات ارتش پاکستان در آن زمان بود هم مصاحبه کرده‌ام. ایشان می‌گوید اصلاً من در این‌باره مکتوبی را دیدم که دستور به شهادت رساندن بچه‌های ایرانی را در آن داده بودند.

چقدر طول کشید که آقای شاهسون به ایران بازگردد؟
بیست و اندی روز.

در راه ساخت این مستند قطعاً با مشکلاتی هم مواجه شده‌اید، موانع اصلی در کار چه بودند؟
موانع و مشکلات به دو قسمت تقسیم می‌شود: یکی در ایران و دیگری در افغانستان.
در سمت ایرانی مصاحبه کردن با دوستانی که به نوعی در این قضیه متهم هستند سخت است. ما از کانال‌هایی اقدام کرده‌ایم ولی هنوز موفق نشده‌ایم؛ البته آن‌ها هم نگفته‌اند که مصاحبه نمی‌کنند اما، ما هنوز منتظرجواب از سمت آن‌هاییم. از طرف دیگر دست یافتن به اطلاعات دقیق در این‌باره آسان نیست، بعضی از این پرونده‌های اطلاعاتی در اختیار وزارت‌خانه‌هایی است که ممکن است که دیگر برای ساختن مستند همکاری نکنند. حتی بعضی از همکاران شهید ناصری که از دوستان سپاه‌اند؛ با این‌که پشتیبان کار دوستان روایت فتح هستند و با وجود این‌که من و همکارانم برای آن دوستان سپاهی شناخته شده‌ایم و از دوستان شهید ناصری بودیم و در آن موقع با او کار می‌کردیم ولی باز همکاری آنان با ما دلچسب نیست. مجبوریم با انبردست حرف از دهان تعدادی از یاران شهید ناصری بیرون بکشیم.
در سمت افغانی دوستانی که آن موقع فردی مثل شهید ناصری باید به آن‌ها وقت می‌داد تا آن‌ها را ملاقات کنند، حالا‌ شخصیت‌های مهمی در افغانستان شده‌اند مثل معاون رئیس جمهور‌، وزیر و ... که دیگر دیدنشان سخت و اظهار نظراتشان هم بسیار بی‌بو و بی‌خاصیت است. حتی از نقل خاطراتشان هم طفره می‌روند تا مبادا متهم نشوند که با ایرانی‌ها در ارتباط هستند که در صحنة فعلی افغانستان جایگاهشان را از دست ندهند .

می‌توانید در این رابطه مثالی بزنید؟
بله، بنده مشخصاً از آیت الله شیخ عاصف محسنی گلایه می‌کنم. دلم به درد آمد وقتی که به او گفتم از شهید ناصری بگو یا حداقل شهادت دیپلمات‌های ما را محکوم کن؛ اما ایشان در جواب گفت: این یک مسئلة سیاسی بوده و تمام شده، والسلام. ایشان در آن زمان رهبر حزب حرکت اسلامی افغانستان بود. چقدر شهید ناصری به آن‌ها کمک کرد و حالا این‌ها این‌قدر، قدرناشناس شده‌اند.
یا مثلاً یک نماینده مجلس با ما در افغانستان مصاحبه کرد در حد آن‌که محکوم کرد و گفت: بله،آن‌ها نباید این کار را می‌کردند و این عمل، عمل وحشیانه‌ای بود. چهار روز بعد با ما تماس گرفت و گفت: تو را به خدا این صحبت‌ها را حذف کنید، چون اگر دوباره طالبان افغانستان را بگیرد ما را می‌کشند.

شما در واقع با ساخت این مستند می‌خواهید نوعی خرق عادت کنید و وجهه شهید ناصری را بیشتر نمایان کنید تا جلوه‌ای که روز ۱۷ مرداد به عنوان روز خبرنگار در اذهان مردم وجود دارد، اصلاح شود؟
بله، دقیقاً می‌خواهم با محوریت قرار دادن شخصیت شهید ناصری، در حافظه مردم ایران این واقعه را زنده کنم و سعی دارم که در این مستند، دلیل آن را پیدا کنم. ایشان خیلی آدم بزرگی بود. در گذشته، بنیان‌گذار سپاه پاسدران انقلاب اسلامی در شهر خودش – بیرجند – و فرمانده جبهه در خطوط مقدم بوده. آن زمان که امام خمینی(ره) می‌فرماید: آمریکا از شوروی بدتر است و شوروی از آمریکا، اولین بار حدود سال‌های ۶۰-۵۹ برای کمک به مردم افغانستان و مقاومت در برابر روس‌ها از بیرجند به آن‌جا می‌رود. من در رابطه با موضوعی مستند می‌سازم که هیچ کس حاضر نیست آن را به خاطر بیاورد، نه در داخل ایران و نه در خارج از ایران. در داخل، این فرصت از سمت برخی از مسئولین به مردم داده نمی‌شود که آن واقعه را یادآوری کنند، در سمت افغان‌ها هم این موضوع فراموش شده و الآن حرف از صلح و گل و بلبل است.

ان شاءالله این مستند برای چه تاریخی آماده خواهد شد؟
امیدوارم بتوانم برای حول وحوش ۱۷ مرداد این کار را آماده کنم یا لااقل بخشی از آن را در برنامة راز آقای نادر طالب‌زاده به نمایش بگذارم. عنوانی که فعلاً برایش انتخاب کرده‌ام این است: « چه کسی این مرد را کشت ؟» امیدوارم این مصاحبه باعث نشود که یک عده به این فکر بیفتند که این مستند پخش نشود و از پخش آن جلوگیری کنند!!!

إن شاءالله که این اتفاق نمی‌افتد و مستند شما هم به موقع پخش می‌شود.
نظر شما راجع به نامگذاری ۱۷ مرداد، به نام روز خبرنگار چیست؟
به نظر من تصمیم‌گیری در رابطه با نام‌گذاری این روز به عنوان روز خبرنگار، کج‌سلیقگی بود، چون از مجموعه نه نفری که در مزار شریف به شهادت رسیدند یک نفر خبرنگار و هشت نفر دیپلمات بودند. به اعتقاد من این روز را باید به عنوان روز شهدای دیپلماتی که در خارج از مرزهای ایران به خاطر آرمان‌های انقلاب اسلامی ایران به شهادت رسیدند، نامگذاری کرد و از افرادی همچون حاج احمد متوسلیان و همراهانش، شهید صادق گنجی، شهدای ما در مزار شریف ، شهدای ما در بوسنی و هرزه‌گوین و ... . یاد کرد. به عبارت دیگر در سایه این نام‌گذاری غلط، کل ماجرای دیپلمات‌ها در شهر مزار شریف گم شد. هر سال این روز، با تبریک خبرنگاران به یکدیگر بیشتر شبیه یک جشن می‌شود تا برگزاری عزا.
آقای جعفریان بسیار متشکر و سپاسگذاریم که وقت شریفتان را در اختیار «فکه» قرار دادید.
مصاحبه و تنظیم: سید شهاب ابراهیمی حسینی
بازنویسی: فاطمه دوست‌کامی

مقاله ها مرتبط