۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
چشم‌های خسته قاسم
چشم‌های خسته قاسم

چشم‌های خسته قاسم

جزئیات

شهید قاسم ناصر‌زارع / به‌مناسبت بیست و ششم اردیبهشت، سالروز شهادت شهید قاسم ناصرزارع سال۱۳۶۷

26 اردیبهشت 1404

برادرم در سربازی با قاسم آشنا شده بود. سربازی‌شان افتاده بود توی یکی از شهرهای مرزی. قاسم در هشتگرد به‌دنیا آمده بود. توی همان شهر هم بزرگ شده بود. اما برای گذراندن دوره سربازی باید از هشتگرد کیلومترها دور می‌شد و می‌آمد کرمانشاه. از کرمانشاه که ما ساکن بودیم تا آن شهر فاصله‌ای نبود.
قاسم پسر خوبی بود و با برادرم خیلی زودتر از آنچه تصور می‌کردیم صمیمی شد. گاهی فرهاد در حرف‌هایش از او می‌گفت. از محبت و دست‌به‌خیر بودنش. از‌این‌که حتی در شهری که نمی‌شناختش چقدر به بقیه کمک می‌کرد. من همه این‌ها را از فرهاد می‌شنیدم و در خیال خودم قاسم را می‌ساختم. اولین‌بار که دیدمش با فرهاد آمده بود خانه‌مان. یکی دوروز به‌شان مرخصی داده بودند. آن‌قدر زیاد نبود که تا شهر خودشان برود و برگردد. به اصرار فرهاد آمده بود خانه تا چند ساعتی استراحت کنند و بعد هم بروند دنبال کارشان. من تازه شانزده سالم شده بود. یکی دو بار دیگر هم با فرهاد آمد. رفت‌وآمدش که به خانه‌مان زیاد شد یک روز سر حرف را با برادرم باز کرد و حرف دلش را گفت. خیال می‌کردم فرهاد از دستش عصبانی می‌شود، اما برخلاف تصورم روی خوش نشان داد و پیامش را به مادر و پدرم هم رساند. همه‌جوره هوای رفیقش را داشت و نمی‌خواست حتی بعد از تمام شدن سربازی دوستی‌شان تمام شود.
بعد از رفتن فرهاد، مادر صدایم زد و بی‌مقدمه پرسید «روناک نظرت درباره قاسم چیه؟» هرچند در شهرمان دخترها توی همین سن‌و‌سال می‌رفتند خانه‌بخت، اما من کوچک‌تر از آن بودم که بخواهم درباره این چیزها حرف بزنم یا حتی فکر کنم. نمی‌خواستم روی حرف پدر و مادرم حرفی بزنم. صلاحم را می‌دانستند و قاسم را هم تا حدودی شناخته بودند. فرهاد هم راضی بود. پدر و مادرش که آمدند، قرارومدار عروسی را گذاشتیم تا بعد از تمام شدن سربازی‌اش برویم سرخانه و زندگی‌مان.
آن روزها جنگ تازه شروع شده بود. سربازی پسرها تمام شده بود و قاسم در کارخانه سیمان نزدیک شهرشان مشغول بود. چون دیپلم داشت و باسواد بود، در اتاق کنترل بهش کار داده بودند. شده بود اپراتور. وسایلم را از خانه پدرم جمع کردم و برای زندگی با قاسم روانه شهرش شدم. اوایل خیلی آشپزی بلد نبودم، اما قاسم به‌جای غر زدن و بهانه گرفتن می‌آمد کمکم. مهربانی و مدارایش آن‌قدر دلنشین بود که کم‌کم راه افتادم و ماهر شدم.
دو سالی بود که قاسم در کارخانه مشغول بود. تعهد کاری قاسم برایم خیلی جالب بود. اوقاتی که شب‌کار بود، در خانه خوب استراحت می‌کرد. به شوخی بهش می‌گفتم «شب‌ها که خونه نیستی. روزها هم که هستی تو رو نمی‌بینیم».
اما او جدی جواب می‌داد «دستگاه‌هایی که بهم می‌سپرن خیلی حساسه. اگه مراقب نباشم یا خوابم ببره، ممکنه کارخونه خسارت ببینه». با‌این‌که سهم من از دیدنش خیلی نبود، اما این همه مسئولیت‌پذیری‌اش را دوست داشتم. بعد از چند سال زندگی، در یکی از خانه‌های سازمانی کارخانه سیمان ساکن شدیم. خدا به ‌ما دو تا بچه هم داد. یک پسر و یک دختر که دو سال با هم فاصله سنی داشتند. قاسم بابای مهربانی هم بود. برای بچه‌ها سنگِ‌تمام می‌گذاشت. خودش عاشق فوتبال و تماشایش بود. تاریخ شهرآوردها را هم زودتر پیدا می‌کرد و از کارخانه مرخصی می‌گرفت تا بچه‌ها را ببرد استادیوم. هربار که پسرم سعید با قاسم همراه می‌شد، کلی سرکیف می‌آمد و تا مدت‌ها انرژی داشت. این برنامه‌های فوتبالی آن‌قدر برای بچه‌ها جذاب و موثر بود که از همان روزها در وجودشان ریشه زد و بزرگ‌تر هم که شدند پی‌اش را گرفتند و هردوشان رفتند سراغ فوتبال.
چند سال از جنگ می‌گذشت. من دو ساله شده بودم که یک روز قاسم گفت می‌خواهد برود جبهه. برایم عجیب بود. قاسم هم کار و درآمد داشت و هم صاحب خانه و زندگی بود، اما گفت دلم آرام نمی‌گیرد سرم به کار خودم گرم باشد و مردانی مثل من برای این خاک خون بدهند. می‌گفت غیرتم قبول نمی‌کند. چند روز بعد به عنوان بسیجی داوطلب، راهی جبهه شد. چند هفته‌ای بیش‌تر از رفتن قاسم نگذشته بود که یک روز صبح زود برایم مهمان آمد. مادر و خواهرم و شوهرش از کرمانشاه آمده بودند. همین که دیدم‌شان دلم شور افتاد. سابقه نداشت این طور بی‌خبر بیایند دیدن‌مان. مامان رو کرد به من و گفت «قاسم زخمی شده. برو لباس‌هات رو بپوش که بریم دیدنش.» برایم عجیب بود که چرا به خاطر مجروحیت قاسم خانواده‌ام این همه راه از کرمانشاه آمده‌اند هشتگرد. چادر مشکی‌ام را روی سرم انداختم که مامان گفت «باید برویم خانه مادرشوهرت و او را هم سر راه برداریم». به هر زحمتی بود دلم را که مثل سیر و سرکه می‌جوشید آرام کردم، اما انگار چیزی شده بود که من از آن بی‌خبر بودم. جلوی خانه مادر قاسم شلوغ بود. جمعیت سیاه‌پوشی موج می‌زدند و صدای قرآن بلند بود. یکی از همسایه‌ها تا مرا دید آمد طرفم و گفت «تسلیت می‌گم روناک جان. آقا‌قاسم شهید شده!»

چیزی را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم. هشت سال زندگی مشترکی که با او داشتم آمد جلوی چشمم. چشم‌های خسته قاسم وقتی از سر کار برمی‌گشت و بچه‌ها از سر‌و‌کولش بالا می‌رفتند یک لحظه از جلوی چشمم دور نمی‌شد. سعید که اسم قاسم را شنیده بود بلند گریه می‌کرد و بهانه‌اش را می‌گرفت. سپردمش به خواهرم و رفتم توی حال خودم. همه آماده شده بودند بروند معراج دیدن قاسم. برای آخرین بار می‌خواستند صورتش را ببینند. بهم گفتند قاسم توی مرز در تپه شیخ‌محمد ترکش خورده. یکی از هواپیماهای بعثی منطقه را بمباران کرده بود و ترکش درست خورده بود به سر‌و‌صورتش. مادرم هرچه کرد راضی نشدم با آن‌ها بروم. نمی‌خواستم صورت زیبایی که از او در خاطر دارم کوچک‌ترین زخمی بردارد. سپردمش به خدا و از همان‌جا روانه‌اش کردم سمت خانه آسمانی‌اش.

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط