زمانی که میخواستم با مادر شهید گفتوگو کنم انتظار داشتم با خانمی خانهدار و غصهدار روبهرو شوم که باید سوالات مصاحبه را به نحوی ساده از او بپرسم و منتظر پاسخها باشم. با همین تفکر شماره تماس او را گرفتم؛ ابتدا فکر کردم که با همسر یا خواهر شهید در حال گفتوگو هستم. گفتم میخواهم با مادر شهید بزرگوار گفتوگو کنم که با روی گشاده پذیرایم شد و گفت هرچه بخواهید از رضای من بدانید برای شما میگویم؛ به این دلیل که من تنها مادر او نبودم. ما با هم رفیق بودیم و خیلی شوخی میکردیم. رضا همه حرفهایش را به من میزد.
ابتدا از کودکی او برایمان گفت؛ بعد از آن نوبت به سربازی شهید عادلی رسید و کار در کاروان راهیان نور؛ سپس از موضوع ازدواج فرزند خود گفت و از ولایتمداری او. در خاتمه نحوه شهادت را برایم توضیح داد.
زهرا کرد زنگنه مادر شهید مدافعحرم رضا عادلی متولد سال ۱۳۵۰ در اهواز است و هفت فرزند دارد. درباره فرزند چهارم خود که با نذر شب میلاد آقا ابا عبدالله الحسین(ع) به دنیا آمد و رضا نام گرفت، میگوید «رضا بچه نترس، دلسوز، شجاع و بخشنده بود.»
زهرا کرد زنگنه که خود اهل ایل بختیاری و زنی شجاع و از فرماندهان بسیج خواهران است، میگوید «دوازده سالم بود که ازدواج کردم و قبل از اینکه رضا را به دنیا بیاورم، سه فرزند دختر داشتم؛ به همین دلیل زمانی که آقا رضا را باردار بودم نزد هیچ پزشکی نرفتم اما نذر آقا علیبنموسیالرضا کرده بودم که نام فرزند چهارمم را همنام او بگذارم. با اینکه رضا در شب میلاد آقا اباعبدالله الحسین(ع) به دنیا آمد و بسیاری از اقوام و آشنایان میگفتند که نام او را حسین بگذار اما چون نذر امام هشتم بود نام او را رضا گذاشتم. از همان زمان بارداری، من از او خاطره دارم از زمانی که در شکم من تکان میخورد.
***
آقا رضا فرزند چهارم من متولد سال ۶۸ بود. از همان کودکی، او را با خودم به هیاتهای عزاداری امام حسین(ع) میبردم. در آنجا زمانی که مداحان از حضرت رقیه(س) و بیبیزینب(س) میگفتند مدام از من سوال میپرسید «چرا گوش دختر سه ساله را کشیدند؟ چرا او را کتک زدند؟ چرا امام حسین(ع) را به شهادت رساندند؟» او از کودکی عاشق شهدا و به این موضوعات علاقهمند بود. او از زمانی که در شش سالگی به کلاس اول ابتدایی رفت با همکلاسیهایش به مسجد میرفت. کلاس پنجم ابتدایی بود که او را در پایگاه بسیج ثبتنام کردم. از همان کودکی بخشندگی رضا را دیده بودم، البته خب این موضوع را از درون خانواده یاد گرفته بود. رضا اول راهنمایی بود که با یکی از دوستان صمیمیاش به اسم علی که اکنون در قید حیات نیست به مدرسه میرفت. مسیر خانه تا مدرسه طولانی بود، گاهی پیش میآمد که فاضلابها پر میشد و آب زیادی در مسیر راه میافتاد. یکی از روزهای سرد زمستانی زمانی که آنها از مدرسه برمیگشتند علی زمین خورده بود و لباسهایش در آب فاضلاب خیس شده بود. رضا به همراه علی به خانه آمد و به من گفت «مامان علی خیس شده و میخواهد لباسهایش را عوض کند اگر میشود شما برو داخل اتاق و در را ببند.» رضا یک دست از لباسهای خودش را به علی داد و لباسهای دوستش را شست و روی بخاری خشک کرد و علی را با لباسهای تمیز خودش به خانه فرستاد. از بچگی بخشنده، دلسوز و اهل کمک بود. رضا لقمهای که در مدرسه داشت نصف میکرد و اگر بچهای پیراهن پارهای بر تن داشت، پیراهن خودش را به او میداد؛ به طور مثال اگر او سه تا پیراهن داشت دو تا از آنان را میبخشید. رضا خیلی درسخوان بود؛ من خیلی کم به مدرسه او سر میزدم؛ موقعی هم که میرفتم همه معلمها از او راضی بودند. این وضعیت تا کلاس دوم دبیرستان ادامه داشت. سه تا از امتحانات ثلث دوم او مانده بود که با موتور تصادف سختی کرد و به کما رفت. دیگر امیدی به برگشت او نداشتیم، با این وجود به آقا علیبنموسیالرضا(ع) پناه آوردم و نذر کردم. به آقا گفتم «تو خودت او را به من دادی، کمک کن که من بدون رضا نشوم.» با نذر و نیاز و تلاش پزشکان رضا بعد از سه روز از کما خارج شد. اما بعد از کما رضایی که تا قبل از تصادف درسهایش خوب بود، دیگر علاقه ای به ادامه تحصیل نداشت و ترک تحصیل کرد.
***
بعد از آن بود که گفت من میخواهم به خدمت سربازی بروم. چون من فرمانده یکی از پایگاههای بسیج در اهواز بودم و رضا خودش نیز بسیجی بود، میگفت «اگر من در اهواز به خدمت بروم

سربازی برایم آسان میشود، میخواهم به جایی بروم که خدمت سربازی سختی داشته باشم.» نظام وظیفه سه بار اسم او را برای خدمت سربازی در سپاه اعلام کرد، اما نرفت تا اینکه او را برای خدمت سربازی به ارتش معرفی کردند. رضا به دورههای تکاوری در ارتش بسیار علاقهمند بود. برای خدمت سربازی به سرپل ذهاب اعزام شد و دوره آموزشی و سربازی خودش را در آن منطقه پشت سر گذاشت. او در طول سه ماهی که دوره آموزشی را میگذراند به خانه نیامد. دوره خدمت سربازی او نیز در سرپل ذهاب در بالای کوهی قرار داشت که پایین آن کوه افرادی زندگی میکردند که رضا به آنها کمک میکرد. در آن زمان حقوق سربازی شصت هزار تومان بود. زمانی که از رضا سوال میکردم که به تو حقوق میدهند، میگفت «بله حقوقم را میدهند.» اما من کارتی برای دریافت حقوق از او ندیدم. با خودم فکر کردم شاید رضا نمیداند باید به بانک برای گرفتن حقوق مراجعه کند. از بانک پرسوجو کردم، گفتند که از این کارت هر ماه برداشت میشود. تعجب کردم که چرا من تا الان ندیدم رضا حقوقی گرفته باشد. بعدا متوجه شدم که همان زمانی که کارت حقوق سربازی را دریافت کرده آن را به خانوادهای در پایین همان کوهی که خدمت میکرد، بخشیده است
. ***
خدمت سربازی رضا به پایان رسید؛ اما فرماندهان از او خواسته بودند تا چند وقت دیگر در آن منطقه بماند. زمانی که رضا از سربازی برگشت بلافاصله فعالیت خود را در پایگاه بسیج شهید بهشتی در مسجد توحید شروع کرد و بعد از مدتی به حلقه صالحین بسیج تربیتی پیوست و به پیشنهاد فرماندهان به راهیان نور رفت و در موقعیت شهید مسعودیان به عنوان خادم شهدا که عنوانی است افتخاری شروع به خدمت به زائران شهدای دفاعمقدس کرد و سپس به پیشنهاد برخی از سرداران سپاه، به موقعیت شهید باکری در خرمشهر رفت. بعد از آن رضا تصمیم گرفت که ادامه تحصیل دهد. من او را در یک هنرستان ثبتنام کردم. بعد از چند روز از مدرسه با او برای نخستین امتحان تماس گرفتند. به این دلیل که پسرم آدرس مدرسه را بلد نبود او را تا مدرسه همراهی کردم. مدیر مدرسه سوالات امتحانی و جواب آنها را به رضا داد و گفت «کافی است که جوابها را با دستخط خودت به برگه امتحانی منتقل کنی.» رضا سفید بود و ریشهای مشکی و براق و سیبیلهای طلایی داشت. با صورتی برافروخته گفت «آقا این کاری که شما انجام میدهید ایراد شرعی دارد.» مدیر گفت «ای بابا بنویس و خودت را راحت کن و دیپلمت را بگیر. قبل از تو چند نفر پول زیادی دادند و جوابها را به آنان دادیم تو هم برو بنویس و خیالت را راحت کن.» رضا گفت «من چنین فردی نیستم؛ فردا میخواهم با این مدرک دیپلم، خودم و بچم نون بخوریم و با آن حقوق بگیرم»
رضا آن روز امتحان نداد و قرار شد که درسهایش را بخواند و با زحمت خودش دیپلم بگیرد. چهلم رضا نگذشته بود که از مدرسهاش زنگ زدند که دیپلم او آماده شده است. معاون مدرسه بعد از اینکه متوجه شهادت رضا شد دیپلم را خودش به خانه ما آورد. او گفت «همان زمان ما باید میفهمیدیم که رضا چه پیغمبری است و چقدر سیرت زیبایی دارد.» رضا دیپلمش را ندید فقط

قبول شد
. رضا علاوه بر اینکه بسیار نترس، شجاع، دلسوز و با خدا بود، ولایتمدار هم بود. زمانی که رهبر معظم انقلاب صحبت میکردند، او ایستاده صحبتهای ایشان را گوش میداد و یادداشت میکرد. حتی رضا در سال ۱۳۹۳ به دستور آقا ازدواج کرد. در آن سال آقا فرمود که شیعیان ما ازدواج کنند و بچهدار شوند. بلافاصله بعد از تمام شدن سخنرانی آقا که از رسانه ملی پخش شد، رضا با من تماس گرفت و گفت «بیانات را گوش دادی؟» گفتم «بله» گفت «خب آقا چه گفتند؟» گفتم «ایشان فرمودند که جوانان ازدواج کنند.» گفت «خب من الان زن میخواهم!» ما خیلی با هم شوخ و ندار بودیم. به او گفتم «خب حالا از کجا بیارم.» گفت «آقا گفتهاند که جوانان باید ازدواج کنند و حرف ایشان نباید روی زمین بماند.» کمی شوخی کردیم و گفتم «اگر زن باشد برایت ده تا میگیریم.» کلی خندید
. گذشت و فردای آن روز دوباره رضا زنگ زد و گفت «مادر چه شد؟!» گفتم «مادر مگر زن پول است که کارت به کارتش کنم، بگذار بگردم.» به او گفتم «این همه دختر میآیند راهیاننور، خودت یکی را انتخاب کن.» گفت «مادر من اینجا به هیچ فردی نگاه نمیکنم
.»
چند روز بعد برای مراسمی به یکی از شهرستانها سفر کردم و دختر یکی از بستگانم را در آنجا دیدم. زنگ زدم به رضا قبل از اینکه صحبت کنم گفت «زن پیدا کردی؟» گفتم «بگذار سلام کنم بعدا.» عجله او فقط به این دلیل بود که حرف آقا زمین نماند. گفتم «یک دختر مناسب برایت پیدا کردم.» گفت «دو روز به من مهلت بده و بعد از آن سؤالاتی که من میگویم تو بپرس»، گفتم «نمیخواهی او را ببینی؟» گفت «نه! هر چه شما بگویی همان است»، گفتم «خب شاید آن چیزی که من میخواهم مورد پسند تو نباشد.» گفت «نه هر چه تو بگویی
.»
دو روز به او مهلت دادم، خدا میداند نمیدانستم او چه میخواهد، من حتی اسم دختر را هم نپرسیدم. بعد از دو روز به من گفت «حالا این چیزهایی را که من میگویم از او بپرس، من از حضرت زینب(س) مهلتی خواستم، که چیزهایی را به من بگوید.» گفت «ببین اهل نماز است، حجاب دارد، چادری است؟» اهمیت زیادی برای حجاب قائل بود، گفت «اهل آرایش نباشد و اسمش هم زینب باشد.» به والله قسم من نمیدانستم اسمش چیست. قطع کردم و زنگ زدم به داییام و موضوعاتی را که رضا پرسیده بود با آنان در میان گذاشتم. آنها هم آدمهای مقید و خیلی سادهای بودند و از طرفی هم پسر من را تا به حال ندیده بودند. نام دختر زینب بود! و تمام موضوعاتی که رضا میخواست در او بود. یک دختر خوب و نمازخوان و خانوادهدار.
۱۱ اسفندماه سال ۹۳ عقدشان بود. سر سفره عقد گوشیاش زنگ خورد؛ من را صدا کرد و گفت «من باید بروم.» گفتم «کجا بروی؟ مردم آمدهاند.» خلاصه او را نگه داشتیم. او قبل از ما جمع کرد و رفت خرمشهر، شب کارهایش را انجام داد و برگشت و ساعت ۷ صبح برای دوره رفت، دورههای زیادی میرفت و میآمد؛ اما به من نمیگفت.
***
در اولین اعزامش به سوریه ۴۵ روز آنجا بود. قرار بود بعد از ۴۵ روز به ایران برگردد اما رضا زنگ زد که میخواهم بمانم. نمیتوانست چیزی از درگیریها به من بگوید. اما قبل از شروع ۴۵ روز بعدی در آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا به شهادت رسید.
نویسنده: حدیث خوشنویس