دخترعموی حاجی هستم. وقتی ازدواج کردیم، زندگیمان را با هیچ شروع کردیم. رزق حلال برای هر دویمان مهم بود. خدا چهار دختر و دو پسر بهمان داد. مهین بچه اولم بود، متولد ۲۵آذر۵۸. از همان سن کم کمکحالم بود. حتی برای خواهر و برادرهایش مادری میکرد. با سختی بچهها را بزرگ کردیم. همیشه مراقب بودیم یکذره مال حرام وارد زندگیمان نشود. هرجا به مال کسی شک داشتم، نمیگذاشتم بچههایم غذا بخورند.
***

خانهمان تو روستا بود. همانجا مغازه کوچکی داشتیم. تو روستایمان یک مدرسه بیشتر نبود و دختر و پسر مختلط مدرسه میرفتند. بعد از ابتدایی، حاجی دیگر اجازه نداد مهین مدرسه برود. هر کس خانهمان میآمد مهین بهاش میگفت «تو رو خدا آقام رو راضی کن من درس بخونم.» ولی حاجی از حرفش کوتاه نیامد. میگفت «اجازه نمیدم دخترم بشینه بغل دست پسرها و درس بخونه.» احترام پدرش را نگهمیداشت و جلو رویش چیزی نمیگفت. من نهضت را تا سوم چهارم خواندم. آقاش هم سواد قدیم بود.
مهین قالیبافی یاد گرفت. توی خانه قالی میبافت تا برایمان کمکخرجی باشد. بچهها زیاد بودند و کار کردن شوهرم کفاف زندگی را نمیداد.
***
بچههای کوچکم ابتدایی بودند و مدرسه میرفتند. مهین هم قالیبافی میکرد، جارو میزد، لباسهای بچهها را میشست، حتی به درس و مشقشان میرسید و مواظبشان بود. خودش بچگی نکرد. همیشه به بچهها میگفتم «اگه خواهرتون کمکحالم نبود، من به تنهایی نمیتونستم شما رو بزرگ کنم. مهین حق مادری به گردنتون داره.» خیلی غصه میخوردم که مدرسه نمیرود.
سه چهار سال بعد از ترک تحصیلش، توی روستا مدرسه راهنمایی دخترانه زدند ولی دخترم را بهخاطر سنش راه ندادند. عاشق درس خواندن بود. با حسرت به خواهر و برادرهایش که مدرسه میرفتند نگاه میکرد. خیلی دوست داشتم درس بخواند ولی شرایطش جور نبود.
***
کمکم که بزرگتر شد، برای درس خواندن اقدام کرد. چون سنش بیشتر از بقیه بود، قبولش نکردند. باید بزرگسالان ثبتنام میکرد. برای آن هم باید میرفت اندیمشک یا خرمآباد. اول راهنمایی را مدرسه بزرگسالان خرمآباد ثبتنام کرد.
آنموقع ارتباط در حد تلفن ثابت بود. برادرم توی مخابرات بود. موقع امتحانات زنگ میزد و بهاش خبر میداد. ماشین راحت گیر نمیآمد. این آزادراه هم وجود نداشت. بعضی وقتها آقاش با ماشین سنگین میبردش. گاهی جا میماند. دو سال را با دردسر خرمآباد درس خواند، بعد آمد مدرسه بزرگسالان اندیمشک اسم نوشت. در روستا از مدیر اجازه گرفت و با خواهرش که اول راهنمایی بود میرفت سر بعضی از کلاسها مینشست تا چیزهایی یاد بگیرد. همیشه به خواهرهایش میگفت قدر بدانید که به سن خودتان درس میخوانید.
حیاط خانه بزرگ بود. از مدرسه که میآمد، طول حیاط را میرفت و میآمد و درس میخواند. برای درس خواندن، شبها از خوابش میزد. تفریح و استراحتش مطالعه بود. توی کتابهایش هم نکاتی مینوشت. زرنگ بود. بچههایم همیشه بالاترین نمره را بین همکلاسیهایشان میگرفتند.
از هفت سالگی پیش خودم نماز خواند. از اول راهنمایی نماز خواندن و قرآن خواندن را به شیوه صحیح یاد گرفت. یک دفتری گذاشت و از سالی که نماز خواندن بهاش واجب شد، مینوشت. ماه شعبان و رجب و خیلی از روزها را روزه میگرفت. دغدغهاش این بود که آنچه را به گردنش است بهجا بیاورد.
***
بچههایم زیاد بودند و همه هم دانشآموز. مهین همزمان با درس خواندن، کمک خودم قالیبافی میکرد. خرج درس و مدرسهاش را خودش درمیآورد. هیچ وقت بیکار نمیماند. به دخترهایم از همان بچگی کارهای خانه را یاد میدادم.
مهین برای زندگیاش برنامه داشت. درس میخواند و کارهای خانه را انجام میداد. هیچ وقت کسی شکایتش را بهام نمیکرد. رفتوآمدش به اندیمشک سخت بود. یکی از بچههایی که باهاش میرفت اندیمشک، بعد از شهادتش بهام گفت یکبار که برای امتحان از روستا رفتند اندیمشک، موقع برگشتن اینقدر دهانشان خشک شده بود که نتوانستند دهان باز کنند و با هم حرف بزنند. دخترم سختی زیادی کشید ولی کم نیاورد.
به هر سختی بود دیپلم گرفت و رفت دانشگاه، رشته روانشناسی. آنموقع دانشگاه رفتن کار هر کسی نبود. میگفت میخواهم تا نهایتی که میتوانم درس بخوانم. چه کاره شدن برایش خیلی مهم نبود ولی دنبال کسب علم بود.
***

بعد از کارشناسی مدتی تو کمیته امداد امام خمینی در بخش الوار، کارهای دفتری انجام میداد. آنقدر برای حل مشکلات افراد ناتوان وقت میگذاشت که وقتی میآمد خانه نای حرف نزدن نداشت. غصة بقیه را خیلی میخورد. اگر کسی را گرفتار میدید، به هر دری میزد تا مشکلش را حل کند.
یکی دو سال بعد از کارشناسیاش در آزمون استخدامی شبکه بهداشت شرکت کرد و قبول شد. چون توی درمانگاه روستای جااردو نیرو کم داشتند او را فرستادند آنجا. از خانهمان دور بود. با ماشین میرفت و میآمد.
از همه روستاها و عشایر به این درمانگاه میرفتند. اکثرا هم فقیر بودند. دخترم از نیازمندها ویزیت نمیگرفت و خودش هزینه را به درمانگاه پرداخت میکرد. تا حدی که در توانش بود به مردم کمک میکرد. برای خودش خیلی کم خرید میرفت. به بچههای یتیم آنجا هم با واسطه کمک میکرد. اگر هم خودش مستقیم پولی به مادرهای بچههای یتیم میداد میگفت «اینو یکی داده تا برای بچههای یتیم بدم.» هیچ وقت تو کمک به بقیه، اسمی از خودش نمیآورد. نمیخواست بفهمند کمکها از طرف خودش است. برای اهالی آنجا خیلی وقت میگذاشت. چون خودش با سختی بزرگ شد، حواسش به فقرا و بچههای یتیم بود. دخترم با دل مهربانی که داشت، پرستاری را انتخاب کرد.
***
الحمدلله دقت به حلال و حرام زندگی پایه اصلی زندگی خودم و بچههایم بوده و هست. مهین هم به حلال بودن حقوقش خیلی دقت میکرد. از چیزی که کوچکترین شکی داشت پرهیز میکرد. حساب درمانگاه دستش بود. هر ماه پولی رویش میگذاشت و واریز میکرد. برادرم توی شبکه بهداشت بود. همیشه بهاش میگفت «همون بیتالمال رو بده، چرا از جیب خودت میزنی؟!» میگفت «اینطوری شب راحت میخوابم که چیزی از بیتالمال پیشم نمونده.»
یکبار حالش خیلی گرفته بود. از شدت بغض نمیتوانست درست حرف بزند. وقتی کمی آرام شد، با گریه برای خواهرش تعریف کرد که «برای سال خمسی اومدم ۲۶ خرداد را انتخاب کردم تا قبل از واریز حقوق آن ماهم خمسم را حساب کنم و حقوقم بماند. برای اولینبار در روز ۲۶ خرداد حقوقم واریز شد! به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم ولی خدا تلنگرش را بهام زد.»
***

وقتی از درمانگاه میرسید خانه، نای سر پا ایستادن نداشت ولی عاشق خانواده بود. تا ما را میدید، میخندید و با شوق کار میکرد. بچهها سروسامان گرفته بودند و مهین شده بود همدم من و پدرش. با این که خواهر و برادرهایش رفته بودند ولی هوایشان را داشت. همیشه با دست پر میآمد خانه و زنگ میزد دعوتشان میکرد. هرکدام کوچکترین مشکلی داشتند، قبل از این که من و آقاشان متوجه بشویم، خودش پیگیری میکرد. هر روز به تکتکشان زنگ میزد. مواظب بچهها بود. نمیگذاشت ما نگران باشیم. به هر بهانهای بچهها را دور هم جمع میکرد.
با خواهرش توی روستای خودمان موسسه قرآنی راهاندازی کرد. مدرسه که تعطیل میشد برای خانمهای کمسواد و بیسواد کلاس میگذاشتند و بهشان قرآن، نماز، احکام و خواندن و نوشتن یاد میدادند. صبح تا عصر درمانگاه بود و عصر هم دو سه ساعت از وقتش را برای موسسه قرآنی میگذاشت.
***
سال۹۲ خانهمان آمد اندیمشک. میتوانست انتقالی بگیرد و بیاید بیمارستان اندیمشک ولی میگفت درمانگاه روستا بهاش نیاز دارند و باید آنجا بماند.
سرویسش روی خط اصلی پیادهشان میکرد. از آنجا بیست دقیقه پیاده میآمد تا خانه. روزهای بارانی خیلی دلواپسش بودم. همزمان با کارش، شبانه درس خواند تا ارشدش را گرفت. دو سال پیش دکترا قبول شد. باید میرفت تهران. میتوانست مرخصی بگیرد ولی دلش راضی نشد برای درس از کارش بزند و هم حقوق بگیرد و هم درس بخواند. دکترا را تاخیر انداخت و نرفت.
***
از وقتی کرونا شایع شد، آرامش هم از من گرفته شد. برادرم، دو پسرم، دخترم مهین و یکی از دامادهایم کادر درمان بودند. بیش
تر از همه نگران مهین بودم چون با مینیبوس میرفت درمانگاه روستا. امکانات بهداشتی آنجا کم بود و خیلی از اهالی کرونا گرفته بودند. ازش خواستم مدتی مرخصی بگیرد، قبول نکرد. میگفت «من الان وظیفه دارم توی این کار بمونم. اگه من نمونم کی بره جای من؟!»
خیلی رعایت میکرد و از من و پدرش فاصله میگرفت. اجازه نمیداد خواهر و برادرهایش هم خانهمان بیایند. یک روز با حال پریشان آمد خانه. خسته هم بود. نگذاشت نزدیکش بشوم. گفت «امروز چند مورد بیمار داشتیم. یکیشون حالش وخیم بود. وقتی اومد داخل، من رفتم کمکش کنم. ماسک نداشت. خیلی سرفه میکرد. مامان، من برای شما میترسم. نزدیکم نشید.»
شب رفت توی اتاق و در را بست و صبح زود هم رفت درمانگاه. قبل از ظهر برگشت خانه. سرفه میکرد و تب و لرز داشت. پسرم توی اورژانس کار میکرد. آن روز خانه بود. بهاش رسیدگی کرد. یکی دو روز داخل اتاق بود. نمیگذاشت بروم پیشش. پشت درِ اتاق گریه میکردم و صلوات میفرستادم. حالش بدتر شد. برادرش بردش بیمارستان. آن مدت، هر لحظهاش چند سال پیرتر شدم. بچهام داشت جان میداد و من خانه بودم. نمیگذاشتند پیشش بروم. حالش کمی بهتر شده بود. منتظر بودم او را بیاورند خانه ولی ۲۶ تیرماه بچهام من و آقاش را با باری از غم از دست دادنش تنها گذاشت و رفت. یا حضرت زهرا!

دخترم را غریبانه بردند بهشتزهرا...
***
بچهام خیلی سختی کشید تا رسید به جایی که به مردم خدمت بکند. میدانم نتیجه درس خواندن و شبنخوابیهایش شد بهشت ولی داغ بچه واقعا سخت است. آدم را در یک لحظه برای همیشه پیر میکند. از این که جانش را در این راه داد راضیام.
بعد از شهادت دخترم دارم از کارهای خیری که انجام داده خبردار میشوم. همیشه به بچههایم میگفتم خانه کسی که نماز نمیخواند و از اهل بیت و امام خمینی و رهبر بد میگوید غذا نخورید و همکلامش نشوید. ما این آرامش را مدیون انقلاب هستیم، پس مراقب باشید. بچهها هم الحمدلله سربهراه بزرگ شدند.
میدانستم سرپرستی یک بچه یتیم از مشهد را به عهده دارد ولی بعد متوجه شدم پنج شش یتیم را سرپرستی میکرده. خیلی از اهالی روستا الان میآیند سر مزارش و با گریه میگویند تنها توی درمانگاه به ما خدمت نمیکرده بلکه حواسش به این هم بوده که چی نیاز داریم و به هر بهانهای بهمان کمک میکرده. بعد از شهادتش هرجوری که حساب کردیم، چیزی به گردنش نبود.
نویسنده: فاطمهسادات میرعالی