اگر از من بپرسند چه کسی خمیرمایه ورودم به این مسیر و حضور در جنگ را پرورد، میتوانم بگویم شهید میثمی: شخصیتی بینظیر و انسانی بسیار متواضع و بااخلاق که هرگز منتظر هیچکس و هیچچیز نمیماند. خودش بود و یک بقچه. چه در زمان جنگ و چه زمانی که در یاسوج و شیراز بود.
زندگی بسیار منظمی داشت و همه کارهایش روی برنامه بود. اولینبار که دیدمش را خوب بهخاطر دارم. بسیجی بودم. اسلحهای دستم دادهبودند و باید شب در ساختمانی مربوط به سازمان تبلیغات یاسوج نگهبانی میدادم. حدود ساعت سهوچهار صبح و هوا خیلی سرد بود که صدای در ساختمان بلند شد. صدا از داخل ساختمان میآمد. سنوسالی نداشتم. حسابی ترسیدهبودم و هول به دلم افتادهبود. رفتم سراغ سرتیممان. او هم آمد کنارم ایستاد و دوتایی با چشمهایی ترسان، به درِ ساختمان زل زدیم. بالاخره، در باز شد و روحانی جوان و بلندبالایی از ساختمان بیرون آمد. آقای میثمی بود. نه دیده بودمش، نه حتی اسمش را شنیده بودم؛ اما، محبت و گرمای کلامش، سردی و سوز سرمای آن شب را با خودش برد و بنای آشناییمان شد. به من گفت «عجب اسلحهای داری! اسلحهات از خودت بزرگتر است!» مقداری از خوراکیهایی که در جیبش بود، به ما داد. بعد هم گفت «شیر آب کجاست؟» به او نشان دادم. وضو گرفت و رفت. من حسابی فکری شدهبودم که آب، داخل بود. پس، این آقا برای چه بیرون آمد و با این آب یخزده وضو گرفت؟ پیش ما هم ایستاد و گرم گرفت و خوراکی هم تعارف کرد. تا صبح این فکرها توی سرم چرخید. بعدا که مسئولمان را دیدم و قضیه را برایش گفتم گفت «این آقای میثمی است. ضدرژیم بوده و زمان شاه زندان رفتهاست.» کلی تعریفش را کرد.
شهید میثمی با همان برخورد توی دلم جا باز کرد و شبهای بعدی که برای نگهبانی میرفتم، خداخدا میکردم دوباره ببینمش. یکبار صبح زود میخواست برود سپاه که دیدمش. فوری سر حرف را باز کردم و ازش خواستم برایم حدیثی بگوید. در نهایتِ تواضع برایم حدیثی گفت که همان جا حفظش کردم.
***
همان اوایل، تشکلی به نام جهاد دانشآموزی را پشت خط توی یاسوج پایهگذاری کرد. میگفت «بچههایی که میتوانند، بیایند کمک افراد کهنسالی که کسی را ندارند کارهایشان را انجام بدهد؛

مثلا، گندمشان را درو کنند، خرابیهای خانهشان را درست کنند یا برایشان کارهای دیگر انجام دهند.» از بچهها میپرسید چه کارهایی بلد هستند. بر اساس مهارتهایی که داشتند، آنها را تقسیمبندی میکرد و به روستاها میبرد. یکبار در تابستانی، ما را سوار اتوبوس کردند و رفتیم سرِ زمین گندم چند هکتاری. مرد خانواده از دنیا رفتهبود و زن باید کارگر میگرفت. ما همه گندمها را درو کردیم و تحویلشان دادیم.
***
آقای میثمی نور و هیبت عجیبی داشت. به نظرم راه رفتن، کفش پوشیدن، عمامه بستن و همه کارهایش با بقیه فرق میکرد. کمی که بیشتر با ایشان آشنا شدم، فهیدم جایگاه خاص و عمیقی بین مردم منطقه دارد. شخصیتی بسیار ساده، متواضع، آرام و باوقار داشت. همه را جذب خودش میکرد. با همه طیف آدمی خوب بود: از لیبرالها، کدخداها، آخوندهای آنطرفی، آخوندهای اینطرفی، خوانینی که با نظام یا علیه آن بودند، بازاریها و مردم عادی. فصلالخطاب همه اینها میثمی بود. احترام همه را داشت: به حرفهای پیرزن نودساله گوش میکرد، به حرفهای دانشجو، معلم یا آیتالله هم گوش میداد و با همه مناسب خودشان صحبت میکرد.
مردم یاسوج از کوچک و بزرگ او را میشناختند و برایش احترام قائل بودند. حوزه علمیه یاسوج را هم خودش تاسیس کرد. هم حوزه میآمد، هم منبر میرفت، هم تو سپاه بود. برای مردم درس اخلاق، مسائل شرعی و احکام میگفت. در مراسم عقدوعروسی و عزای مردم حضور داشت و اگر نیاز بود، اختلافاتشان را حلوفصل میکرد. در یک کلام، رتقوفتق امور مردم را در دست داشت.
***
شهید میثمی دنبال عمل به تکلیف بود. ذرهای حب مسئولیت و پستومقام نداشت. نماینده ولیفقیه سپاه یاسوج بود؛ ولی، اتاق کارش سادهترین حالت را داشت. کف اتاق موکت و پتو با میزی کوچک بود. باورم نمیشد همهچیز اینقدر ساده باشد. از پاسداری که مسئول دفترش بود، پرسیدم «اتاق آقا همینجاست؟» گفت «بله.» دوباره پرسیدم «اتاق دیگری اینجا ندارند؟» گفت «نه، همین است.» کمی بعد، خودش آمد. پشت همان میز کوچک نشست و بادقت به حرفها گوش کرد. کاری نداشت که شما چه کسی و چهکاره هستی. رئیسی، بسیجی هستی یا هیچکاره. قشنگ به صحبتهایت گوش میداد و به آن رسیدگی میکرد. اینطور نبود که بگوید به من مربوط نیست.
مسائل آموزشوپرورش به ایشان که در سپاه بود، ربطی نداشت؛ اما، اگر کسی میآمد و مثلا میگفت پسر برادر من در فلان درس نمره نیاوردهاست و مشکلش را میگفت، ایشان خوب گوش میکرد، بعد دستخطی مینوشت «اگر رضای خدا در دادن نمره به فلانی است، دقت بفرمایید.» همین کافی بود که رئیس آموزشوپرورش از اینرو به آنرو شود.
***
اهل تشریفات نبود. در مدتی که با ایشان بودم، خاطرم نیست که دو نوع کفش پوشیدهباشد. آن زمان، داشتن ساعت یا انگشتر بین روحانیها چیزی عادی بود؛ ولی، ایشان مقید به هیچکدام نبود. بندهخدایی به شوخی به ایشان گفت «من اگر انگشتر بخرم و به شما بدهم، این انگشترتان را تبرک به من میدهی؟» اشک توی چشمهای شهید میثمی حلقه زد و گفت «تبرک؟! این انگشتر که قابلی ندارد. بیا، مال تو باشد.» انگشتر را به او داد و طرف هر کاری کرد، آن را پس نگرفت. بعد هم گفت «من اگر بدانم تو به لباس من هم نیاز داری، آن را به تو میدهم.»
موقع غذا میگفت «اگر میخواهید من را اذیت نکنید، مقداری نان محلی با ماست به من بدهید.» خوابش هم بسیار کم و سبک بود. شاید کمتر از چهارپنج ساعت میخوابید. اگر شهید میثمی را میدیدیم که بعد از نماز صبح و قرائت قرآن و تعقیبات، چند دقیقهای خوابیدهاست تعجب میکردیم. بعد از نماز میرفت سراغ کارهایش تا ظهر. اگر بعد از ظهر فرصتی پیدا میشد که غالب اوقات نمیشد، چرت چنددقیقهای میزد.
***
یکی از خصوصیات بارز و منحصربهفرد شهید میثمی، حافظه عجیبش بود: اگر امروز شما را میدید و میفهمید بچه فلان روستا هستی و دَه ماه دیگر دوباره میدیدتان، میشناخت و حرفهای آنموقع یادش بود. میدانست قبلا چه چیزی خواستهبودی و مشکلت چه بود؛ مثلا، میپرسید پدرت هنوز پایش درد میکند یا آن روز که آمدهبود و فلان مشکل را داشت، برطرف شد؟ همه را خوب میشناخت و یادش بود. خصوصیت دیگر، چابکی جسمش بود. با اینکه زندان رفته و شکنجههای فراوان دیدهبود و خوابوخوراک زیادی نداشت، بدنش بسیار آماده و فرز بود. اگر لازم میشد، خودش را با راننده به روستا میرساند و سخنرانیاش را میکرد. وقتی برمیگشت، صبح بود؛ ولی، هنوز شام شب را نخوردهبود.
***
آیتالله حائری، خودش، از چهرههای شاخص انقلاب بود. جایی که طلبهها دعوت بودند، گفتند شهید میثمی دیر میآید. ایشان و بقیه به غذا دست نزدند تا برسد؛ یعنی، تا این حد برای این شهید بزرگوار احترام قائل بودند. بعد از حضور پربرکتش در یاسوج، با اصرار و وساطت آیتالله حائری از این شهر به شیراز منتقل شد. حدود 36 ماه نماینده ولیفقیه در منطقه سه، شامل استانهای فارس، کهکیلویه، بندرعباس و هرمزگان بود. بعد از انتقال شهید میثمی به شیراز، ارتباطمان بيشتر شد. مادر و خواهر من حضور داشتند؛ ولی، رفتوآمدم به شیراز بهخاطر شهید میثمی بود. صبح از جبهه حرکت میکردم. ظهر میرسیدم شیراز و شب دوباره برمیگشتم جبهه. با وجود اینکه تا خانه خودمان راهی نبود، کسی را جز ایشان نمیدیدم. کار خاصی هم با شیخ نداشتم؛ اما، دلم میخواست همان زمان کوتاه را کنار او بگذرانم. با هم صحبت میکردیم. چای با هم میخوردیم و دوباره برمیگشتم.
***
هر مشکلی در جبهه پیش میآمد، با وجود اینکه فرمانده گردان و تیپ و لشکر داشتیم، میرفتیم سراغ شهید میثمی. خیلی وقتها میدانستیم حرف و گلهمان اثری ندارد؛ اما، میرفتیم

سراغش. حرفها را که میشنید، خیلی خونسرد میگفت «شما باید صبوری کنید. اطاعت از فرماندهان واجب است.»
اگر یکی از بچهها شهید میشد، گریهمان را پیش ایشان میبردیم. ممکن بود خانه شهید نرویم، ولی میرفتیم میثمی را ببینیم. خیلی از رفقایمان که شهید شدند، آخرین حرفشان این بود که سلام ما را به آقا برسانید. وقتی میگفتند آقا، دیگر همه میدانستیم آقا یعنی آقای میثمی.
***
حولوحوش عملیات بدر بود که شهید میثمی نماینده امام در قرارگاه خاتم شد. همین مسئله، زمینهساز تشکیل «گردان فاتحین» بود. بعد از عملیات بدر، رفتم قرارگاه دیدنش. گفتم «در عملیاتهای رمضان و بدر و خیبر سه مرحله داشتیم: مرحله اول، عراقیها زدند و گرفتند؛ مرحله دوم، ما عراقیها را تا سر مرز بردیم؛ اما، توی مرحله سوم، هرچه جلو میرویم، نمیتوانیم پیشروی کنیم.» گفت «چرا؟» گفتم «چون نیروها به محض اینکه یک منطقه را میگیرند، دیگر تکلیفی برای خودشان نمیبینند و برای شرکت در مراسم هممحلیهای شهیدشان برمیگردند عقب. از آن طرف هم اگر فرمانده شهید شود، همهچیز از هم میپاشد.» بعد، پیشنهادی کردم و گفتم «برویم آخوندها را آموزش بدهیم و یک گردان از آنها تشکیل بدهیم. آخوند وقتی میگوید «السلام علیک یا اباعبدالله» پشت خط میگوید، در خود خط میگوید، بالا سر مجروح میگوید، آنجا که باید مقاومت کند و عقبنشینی نکند، هم میگوید. طلبهها را میشود با احکام شرعی واجب و حرام نگهشان داشت؛ ولی، بقیه را نمیشود.» گفت «حرف خوبی است؛ ولی، سازمان سپاه این را قبول نمیکند. سپاه چگونه به طلبه اعتماد کند و گردان یا گروهان به دستش بدهد؟» حرفهای آن روزمان بینتیجه تمام شد. کمی گذشت. روزی شهید میثمی آمد سراغم که پیش مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ برویم. قبلا آقامرتضی را دیدهبودم. آقای میثمی من را معرفی کرد و طرح سازمانی مرا برای آموزش و تقسیمبندی طلبهها برای فرمانده و کارگزار لشکرها گفت. آقامرتضی به طرح شک داشت؛ ولی، گفت «مدتی در همین هور بمانید. ببینیم چه میشود؟» من همان جا بین گردانی که در هور مستقر بود، ماندم و شهید میثمی برگشت قرارگاه.
***
چند وقتی توی خط کار تبلیغ میکردم. کمکم حدود ده طلبه مازندرانی و غیرمازندرانی پیدا کردم و با همانها کار در منطقه هور را با آموزش غواصی شروع کردیم. شمالیها چون خودشان آب دیدهبودند، قشنگ شنا میکردند و مهارت داشتند. این امتیاز بود. میخواستیم آموزش را از صفر شروع کنیم؛ اما، اینها مرحله اولیه را رد کردهبودند. حضورمان در هور چند ماهی طول کشید. در این مدت، هم خط را نگهداشته و هم آموزشهایمان را دیدهبودیم. کمی هم به وضعیت گردان تازهتاسیسمان سروسامان دادیم. حالا دیگر تعدادی نیرو در مقر لشکر داشتیم و تعدادی هم در پادگان بهشتی. اتاق هماهنگکننده روحانیها هم داشتیم. هر طلبهای میآمد، با او شرط میکردیم که جزء سازماندهی این گردان و فلان گروهان و دسته است و باید فلان آموزشها را ببیند. وقتی هم مرخصی رفت و برگشت، باید دوباره برگردد همینجا و اجازه ندارد به لشکر دیگری برود.
قرار شد اگر نیاز بود طلبهای بنا به وضعیتش به لشکر دیگری برود، اطلاع بدهد تا با شهید میثمی هماهنگ کنیم. تخصص او را میگفتیم تا در جای نامربوط از او استفاده نکنند: تخصصهایی مناسب ستاد بود یا تخصصهایی مناسب نیروی گردان و رزمی. طرف تکتیرانداز ماهری بود و مناسب رزم بود یا روضهخوان و سخنران خوبی بود و نباید در رزم یا دیدهبانی وارد میشد. کارت و پلاکی هم که به طلبهها میدادیم، ثابت بود و هر نوبت عوض نمیشد. طرف اگر شهید هم میشد، با همان کارت و پلاکِ شناسایی بود. شهید میثمی هم به آقای مرادی سپردهبود وقتی نیروهای گردان فاتحین از لشکر۲۵ از مرخصی برگشتند، به لشکرهای دیگر مثلا لشکر۷ یا عاشورا نفرستند. ایشان امام جماعت مسجد حجت اهواز و مسئول اعزام مُبلغ به جبههها بود.
دیگر همه میدانستند نیروهای ما چه کسانی هستند؟ بیشتر آنها از استان مازندران، گلستان، گیلان، فارس، یاسوج و اصفهان بودند. از تهران هم نیرو داشتیم. گردان فاتحین که شهید میثمی آن را تشکیل داد، کمکم جای خود را در سازمان رزم لشکر۲۵ به فرماندهی مرتضی قربانی باز کرد. نیروهای طلبه و روحانی این گردان در هنگام عملیاتها در سایر گردانها حاضر بودند و این حضور، روحیه مقاومت و شجاعت را بیشازپیش بین رزمندهها تقویت میکرد.
***
عدد سیوشش برای شهید میثمی معنای خاصی داشت: سیوشش ماه را در زندان رژیم شاه گذرانده بود، سیوشش ماه در یاسوج بود، سیوشش ماه در شیراز و سیوشش ماه در جنگ. روزهای آخر سیوشش ماه جنگ که همدیگر را دیدیم، گفت «آقاساعد، دارم به زمان آخر نزدیک میشوم. میترسم شهید نشوم.» از این صحبتمان خیلی نگذشته بود که در منطقه عملیاتی کربلای5 از ناحیه سر مجروح شد. او همزمان با شب شهادت حضرت زهرا (س) به وعده آسمانیاش رسید.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی