اشاره: یکشنبه ۲۶ آبان ۹۸ در ناآرامیهای منطقه ملارد، مدافع امنیت «پاسدار مرتضی ابراهیمی» از نیروهای سپاه حضرت سیدالشهدا علیهالسلام استان تهران، دست خالی، بدون سلاح و برای گفتوگو به میان معترضان رفت، اما آشوبگران و اَشرار مخلِ امنیتِ کشور او را به آرزوی دیرینهاش رساندند. آرزویی که این سالها همواره آن را در سوریه جستوجو میکرد.
به گفتوگو با پدری نشستهایم که میگوید: «انگار دو نفرم را از دست دادهام؛ هم رفیقم را و هم پسرم را»... در ایام دفاع مقدس، بسیجی بودم. از طرف کارخانهای که در آن کار میکردم، در پشتیبانی جبهه خدمت میکردم و آذوقه به منطقه میبردم. سال ۷۵ همکاریام را با کارخانه قطع کردم. وانت پیکانی خریدم و به کار مشغول شدم. همیشه در طول زندگی سعیام بر کسب درآمد حلال بود. چون خودم در منطقه ضعیفنشین ساکنم، هوای مشتریان و اهالی محل را دارم. سعیام این بوده که نان نارضایتی کسی را سر سفره خانوادهام نگذارم.
***
مرتضی از کودکی کنجکاو بود. اغلب مادرش پیگیر کارهای درس و مدرسهاش بود. معلمها میگفتند باهوش و اهل پرسیدن سوال و رسیدن به جواب است. در محیط مسجد بزرگ شد. هیچ وقت مشوقش نبودم که مسجدی باشد. خودجوش و ذاتی علاقهمند به مجالس مذهبی و مساجد بود.
۱۲ سال بیشتر نداشت. یک شب، سفره شام که جمع شد دیدم همراه یکی از دخترانم جلو آمد. با خجالت و مِنّومنکنان گفت: «بابا، یه چیزی میخوام بگم. تو رو خدا از دستم ناراحت نشیها!» گفتم: «نه! چرا باید ناراحت بشم بابا!» چندینبار از من قول گرفت که از صحبتش نرنجم. خیالش که راحت شد، با حیای خاصی گفت: «بابا، شما تا حالا خمس دادی؟» پاسخ دادم: «نه بابا، ندادم. تو مسئله خمس رو از کجا یاد گرفتی؟!» جوابی نداد و رفت. حرفهای مرتضی من را به فکر فروبرد. فردا شب برای نماز همراه او به مسجد رفتم. بعد از نماز، امام جماعت آمد جلو و گفت: «آقای ابراهیمی، این آقامرتضای ما چی میگه؟» گفتم «هرچی میگه حقه حاجآقا، حق!» حاجآقا مسئله را برایم توضیح داد.
وقتی رسیدیم منزل، مرتضی و خواهرهایش هرچه داشتیم و نداشتیم ریختند وسط و دفتر و خودکار آوردند و شروع کردند به حساب خمس. خدا خیرش بدهد. همان تلنگر باعث شد هنوز که هنوز است در پرداخت خمس مالم حساس باشم.
سال خمسیام را نیمه شعبان انتخاب کرده بودم که مرتضی گفت: «بابا! مسلمون باید زرنگ باشه. شب ۲۱ ماه رمضان، شهادت امام علی و شب قدر رو بذار حساب سالت.» باز هم بیچون و چرا حرفش را پذیرفتم.
***
حقوق کارگری میگرفتم و وسع مالی نداشتم که پول توجیبی زیادی بهاش بدهم ولی همیشه قانع و راضی بود. هیچ وقت اعتراضی بابت این مقدار پول نمیکرد. به یاد ندارم برای تهیه وسیلهای به ما فشار آورده باشد. همان پول حداقلی هم که به او میدادیم، پسانداز میکرد و برای خانه یا خواهرهایش چیزی میخرید.
یکبار چشمم خورد به شلوارش. پاره شده بود، اما من متوجه نشده بودم. ناراحت شدم. فوری بغلم کرد و خندید. به اصرار من رفتیم و برایش یک شلوار سفیدرنگ خریدم. میخندید و میگفت: «بابا! با این برم مدرسه، بهام نمیخندن؟» میگفتم: «نه، باباجان. مُده.»
پسر عاقلی بود و در همه امور خانه و خانواده مشاور من و مادرش بود. هرجا مشکل و گرفتاری داشتیم، فوری خودش را میرساند و پیگیری میکرد.
***
رشته عمران دانشگاه قبول شد، اما گفت میخواهد استخاره کند و وارد سپاه شود. مایل بودم برود سراغ درسش، اما علاقهاش چیز دیگری بود. برای استخدام در سپاه استخاره کرد و خوب آمد. گفتم: «حیفه بابا، رتبه خوبی آوردی.» جواب داد: «با قرآن مشورت کردهام!»
مهندس تخریب بود و دوره آموزشی را در گرمدره گذراند. هر روز بعد از نماز صبح، خودم او را میرساندم. دایم میگفت: «بابا، من شرمنده توام. همهاش مجبوری این مسیر رو بهخاطر من بری و بیای.»
سعی میکرد ما را برای هر اتفاقی آماده کند. میگفت: «چون تخریبچی هستم، اگه درگیری پیش بیاد باید برم. اگه برای من اتفاقی بیفته، ناراحت نمیشید؟» میگفتم: «نه، ناراحت نمیشم، خودت انتخاب کردی.»
***
در اعزامهای سوریه بعد از شهادت دوستان نزدیکش مثل شهید مصطفی صدرزاده و شهید محمد آژند دلگرفته و هوایی شده بود. خصوصا شهید آژند که ارتباط نزدیک و صمیمی با او داشت. مدام شعر «بمیرید، بمیرید، در این بزم بمیرید» را میگذاشت و گریه میکرد. دلتنگ دوستانش بود.
ورد زبانش بود که اگر رفتم سوریه و شهید شدم، شما پشتیبان ولایتفقیه باشید. خط قرمزش آقا بود. مقلد و مطیع رهبری بود. میگفت: «آقا رو تنها نذارید. در این وانفسا گوشتون فقط به حرف آقا باشه. خدا نکنه پامون تو این راه بلرزه.»
***
تا در کنارم بود، او را به درستی نشناختم. چند روز قبل، دوستانش یادوارهای در ملارد برایش برگزار کردند. آمدند دنبال ما. یکی از همکارانش تعریف میکرد که مرتضی بهطور هفتگی، ارزاق به نیازمندان شهر میرساند. رفقا بعد از شهادتش به نیت او، همان خانهها را ارزاق دادند. وقتی درِ خانهای را زده بودند، دختربچهای سراغ گرفته بود که: «اون آقایی که هربار میاومد و برامون خوراکی و شکلات میآورد، کجاست؟» یکی از دوستانش نیز برایمان تعریف کرد که مشتاق زیارت کربلا بوده و وضع مالی مناسبی نداشته. مرتضی هزینه سفر او را تقبل کرده و زیارتش انجام شده.
نمونههای احسان مرتضی را قبلا هم به چشم دیده بودم. چند سالی بود اربعینها در نجف، خادم علی علیهالسلام بودم و برای زوار آشپزی میکردم. امسال نتوانستم شرکت کنم. مرتضی گفت: «شما که نتونستید اربعین مشرف بشید، بانی پیدا کنید و آشپزی کنید. غذاها رو خودم به هیات میرسونم.» بانی پیدا شد و غذا را پختیم. مرتضی شب آمد و بستهها را برد. من هم به هوای این که میرود هیات، با فاصله کمی از او پشت سرش راه افتادم. مرتضی به منطقه محروم شهر رفت و غذاها را پخش کرد بین خانهها.
نمیدانم کِی این خانوادهها را شناسایی کرده بود. آمدم سر خیابان ایستادم. چشمش به من خورد. هول شد. آمد جلو و بغلم کرد. گفت: «بابا، خواهشا تا زمانی که من زندهام نذر امشبم، پدر و پسری بین خودمون باقی بمونه.» پسرم برایم مثل رفیق بود.
***
شب واقعه، جواب تلفن همراهش را نمیداد. زنگ زدم به گردانش. گفتم «هر اتفاقی افتاده به من بگید.» اظهار بیاطلاعی کردند. سه چهارتا بیمارستان را گشتم. رفتم دفتر گردان. حاجآقایی گفت به بیمارستان تامین اجتماعی مراجعه کنم. همکارانش هم پشت سر من آمدند. رفتیم حراست. گفتند از دادگستری برایشان نامه آمده که هیچ اسمی را اعلام نکنند. گفتم: «پسرم سپاهیه. اگه اتفاقی براش افتاده، به من بگید تا بتونم آرامآرام خونواده و همسرش رو آماده کنم.» حرفم را پذیرفتند. همراه یکی از دوستان مرتضی که روحانی بود برای شناسایی به سردخانه بیمارستان رفتیم. درِ کشو را باز کردند. مرتضای من بود. سر و صورتش کبود شده بود. نمیتوانستم گریه کنم، فقط گفتم: «اناللهواناالیهراجعون.» گفتم: «خدایا! این پسر امانت خودت بود. خودت دادی و گرفتی.» سعی کردم به خودم مسلط باشم.
از بیمارستان بیرون آمدم. همسر و مادرش پریشان به سمتم آمدند. گفتم: «چیزی نشده. مرتضی بستریه، اما به دلایل امنیتی الان نمیذارن ببینیمش.» حرفم را باور کردند و به خانه برگشتیم. دخترهایم بیتابی میکردند. دورم را گرفتند و قسمم دادند که بگویم برای مرتضی چه اتفاقی افتاده. ارتباطش با خواهرهایش عالی بود. نمیدانستم دخترهایم چطوری دوریاش را تاب میآورند. به آنها گفتم: «امشب رو صبر کنین، قسم میخورم فردا شما رو پیش مرتضی ببرم.»
به قولم عمل کردم. عصر روز سهشنبه، خانوادگی همه با هم در معراج شهدا و در کنار مرتضی بودیم.
تدوین: اسرا مهدوی