۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

همین‌قدر ساده، همین‌قدر شیرین

همین‌قدر ساده، همین‌قدر شیرین

همین‌قدر ساده، همین‌قدر شیرین

جزئیات

نگاهی به زندگی شهید حجت‌الاسلام محمدصادق دارایی و همسرش زهرا قاسمی/ به مناسبت ۱۸ فروردین، سالروز شهادت شهید محمدصادق دارایی در سال ۱۴۰۱

18 فروردین 1402
اشاره: رمضان ۱۴۰۱، حمله تروریستی به سه طلبه جهادگر در حرم مطهر امام رضا علیه السلام، حادثه تلخ بمب‌گذاری سال ۷۲ را برای همه ما یادآوری کرد. در مراسم تشییع پیکر شهید حجت‌الاسلام اصلانی و شهید حجت‌الاسلام دارایی، شیعیان و اهل‌سنت در کنار هم قرار گرفتند و در برابر هجمه‌ها و تفرقه‌افکنی‌ها کنار هم ایستادند. در این میان، تصویر زهرا قاسمی، بانوی ۲۵ ساله و همسر شهید دارایی و دو فرزند خردسالش، قابِ غم‌انگیزی بود که به سادگی نمی‌توان از آن گذشت.

زهرا در فاصله یک متر و نیمی اتاق محمدصادق ایستاد و برای او دست تکان داد و پرسید «خوبی محمدصادق؟» محمد پلک‌هایش را روی هم ‌گذاشت و باز کرد که یعنی بله...
زهرا نفس راحتی کشید. این پلک بر هم زدن محمد، او را آرام‌تر و دستانش را که از اضطراب یخ کرده بود، گرم‌تر کرد. به روزهای کودکی‌اش پرتاب شد. روستای «بزد» از توابع تربت‌جام که وقتی پنج ساله بود، در کوچه پس‌کوچه‌های کاهگلی‌اش با محمدصادق می‌دویدند و بازی می‌کردند. حب امیرالمومنین دو همسایه را به هم گره زد، جوری که اهل تسنن بودن مادر زهرا هم مانع این پیوند و وصلت نشد. هر دو خانواده می‌دانستند زهرا و محمدصادق برای همند. تا پنج‌سالگی هم‌بازی هم بودند اما مراعات‌های تربیتی خانواده‌ها باعث شد تا آستانه نامزدی‌شان دیگر هم را نبینند. محمد برای تحصیل به صالح‌آباد رفت و زمانی که زهرا دبیرستانی و محمد طلبه یکی از حوزه‌های علمیه بود، خانواده دارایی از زهرا خواستگاری کردند و سال ۹۳ عقد هم شدند.
همسران طلاب خوب می‌دانند زندگی ساده یعنی چه! زندگی بدون غر زدن، بدون منت گذاشتن و با حقوق ناچیز طلبگی ساختن. محمدصادق پول‌هایی را که پس‌انداز کرده بود روی مبلغی که خانواده زهرا هدیه دادند، گذاشت و با هم جهیزیه ساده‌ای تهیه کردند. نه این که دل‌شان زندگی بهتر نخواهد؛ می‌خواست... اما، ساده شروع کردن و ساده گرفتن‌شان هم یک انتخاب بود. از خرید بسیاری از وسایل هم صرف‌نظر کردند و بعد از یک سال و پنج ماه دوران عقد، زندگی مشترک‌شان را در شهر مشهد آغاز کردند. همان روزی که زهرا بسته‌های مواد غذایی، وسایل و لباس‌هایی که فکر می‌کرد برای زندگی‌شان اضافه است و بدون آن هم امورات‌شان می‌گذرد، به محمدصادق ‌داد تا به مسجد ببرد، تا به دست یک نیازمند حاشیه‌نشین برسانند، همان روزی که محمد چشمانش از شادی برق زد و گفت «خدا را شکر که با منی زهرا...» از همان روز بود که طعم ساده و شیرینِ زندگیِ جهادی را زیر زبان‌شان حس کردند.
محمدصادق با اینکه در ابتدای جوانی بود و جای پیشرفت فراوانی در زمینه علمی و حوزوی داشت، به محض اینکه خبردار شد مسجدی در حاشیه مشهد به حضور یک طلبه فعال نیاز دارد،‌ مشتاقانه عازم خدمت به محرومان شد؛ به طوری که همراه زهرا تصمیم گرفتند خودشان هم ساکن شهرک شهید رجایی و حاشیه‌نشین بشوند. ساکنین آن شهرک تلفیقی از شیعه و سنی بود و چه کسی برای امام جماعت آن شهرک شدن، بهتر از محمد صادق که به گواه دوستان و هم‌کارانش، محبت و حساسیتش نسبت به خانواده‌های اهل‌سنت بیش‌تر از همه بود.
***
خانواده شهید محمدصادق داراییمحمدصادق باید سریع‌تر جراحی می‌شد، این موضوع را به گوش زهرا رساندند. ضربه چاقو به کلیه اصابت کرده بود و عفونت بدن باید سریع دفع می‌شد. لحظات پشت در اتاق عمل به اندازه یک عمر گذشت. گوشی همراهش را نگاه کرد. صفحه آخرین خبری را که از حادثه حرم خوانده بود، هنوز نبسته بود. پیام‌هایش را چک کرد. هجوم پیام‌هایی را که هر کدام از حادثه سوال می‌پرسیدند یا به نحوی دل‌داری می‌دادند و خبر از حال محمدصادق می‌گرفتند، رد کرد و به آخرین پیام محمدصادق رسید. ساعت چهارده و چهارده دقیقه روز شانزدهم فروردین، آخرین کلمات در قالب یک پیامک، بین زهرا و همسرش رد و بدل شده بود. زهرا گفته بود «حال‌مان خوب نیست؛ حتماً بیا و من و بچه‌ها رو ببر دکتر» محمدصادق هم پاسخ داده بود «عزیزم الان جلسه است... می‌آیم.»
آن روز در حرم رضوی، جلسه‌ای با موضوع توزیع افطاری و بسته‌های معیشتی حرم امام رضا(ع) بین خانواده‌های محروم و حاشیه‌نشین شهر مشهد برگزارشده بود. مسئول هر هفت پهنه‌ حاشیه شهر مشهد، مهمان این جلسه بودند؛ از جمله محمدصادق، حاج‌آقا اصلانی و پاکدامن. در حالی‌که هر سه نفرشان در مسیر رسیدن به همان جلسه بودند، جوان تکفیری با چاقو ضربات متعددی به آن‌ها زد. حاج‌آقا اصلانی در همان ساعات اولیه پس از حادثه به شهادت رسید و خبر شهادتش حال زهرا را هم بدتر کرد.
***
گالری گوشی‌اش پر بود از عکس‌های دو نفره و چهار نفره‌شان. عکس‌های شب یلدا.. سال نو... از وقتی طاها و حسنا به زندگی‌شان اضافه شده بودند انگار دغدغه فعالیت‌های جهادی محمدصادق برای یتیمان و حاشیه‌نشینان شهر بیش‌تر از قبل شده بود. اول برای خانواده‌های پهنه و حاشیه شهر، جشن یلدا می‌گرفت بعد برای زهرا و بچه‌ها خرید یلدایی می‌کرد. اول باید بچه‌های پهنه و حاشیه شهر رخت و لباس نو می‌خریدند و می‌پوشیدند بعد بچه‌های خودش. برای رسیدگی به خانواده‌های محروم دو مرکز خیریه افتتاح کرده بود. مرکز خیریه شهید «جهاندیده» که با کمیته امداد امام خمینی(ره) هم‌کاری داشت و کودکان یتیم و نیازمند را حمایت می‌کرد و مرکز نیکوکاری صاحب‌الزمان(عج) که در قالب توزیع صندوق‌های صدقات در خانه‌های مردم فعالیت می‌کرد و مبالغ جمع‌آوری شده را در قالب بسته‌های معیشتی و کمک مالی به دست نیازمندان می‌رساند. یک جمعه را برای خانواده و رسیدگی به زهرا، طاها و حسنا گذاشته بود که آن هم به مناسبت‌های مختلف از آن‌ها گرفته می‌شد. تمام زندگی‌شان بین حرم، مسجد و پایگاه طفلان مسلم می‌گذشت.
محمدصادق خودش را در برابر موضوعاتی مسئول می‌دانست که شاید خیلی‌ها از آن به سادگی عبور می‌کردند. مانند همان زمانی که پس از یک روز سخت به خانه آمد و زهرا دید که او خسته و گرسنه است اما اصلاً اشتهایی به غذا ندارد. چشمان محمدصادق از اشک پر بود. کمی که آرام‌تر شد، تعریف کرد که پسری را دیده که دو روز هیچ خوراکی نخورده و از شدت دل‌درد گریه می‌کرده است.
****
محمدصادق را از اتاق عمل بیرون آوردند. حال خوبی نداشت. درجه هوشیاری‌اش به سه رسیده بود. اجازه دادند زهرا جلو برود. دست محمدصادق را گرفت. دستش ورم کرده و کبود بود. گرمای دستان محمدصادق چیزی بود که از خاطر زهرا نمی‌رفت اما آن لحظه انگار این دست‌ها مال محمدصادق نبود. سرد بودند و بی‌روح. زهرا از مدت‌ها پیش به دلش افتاده بود مردِ او شهید خواهد شد.
داستان ساده و عاشقانه بود. یک جوان دهه هفتادی با تجربه طلبگی و بی‌قرار برای فعالیت‌های جهادی، با زبانی روزه، هنگام اذن دخول، وقتی که قصد داشته مثل همیشه زیر لب بخواند «فاذن لی یا مولای فی الدخول افضل ما اذنت لاحد من اولیاک...»، از امام مهربانی‌هایش شهادت طلب کرده و امام رضا جانش هم الساعه تقدیمش کرده بود. عبایش خونین شد و عمامه‌اش مثل یک کبوتر سپید پر باز کرد و روی سنگ‌های سفید صحن افتاد. همین قدر ساده، همین قدر شیرین... وقتی که مرادت شهادت باشد، دیگر فکه و ِادلب و صحن پیامبر اعظم حرم امام رضا، با هم تفاوتی ندارند. مهم این است که لیلی میل داشته باشد تا ظرف معشوق را بشکند، که شکست.

نویسنده: فائزه طاووسی

مقاله ها مرتبط