یک سال از حبیب کوچکتر بودم. با بچههای محل، هفت سنگ و فوتبال بازی میکردیم. هواپیماهای عراقی، گاه و بیگاه وسط آسمان بالای سرمان ویراژ میرفتند. غرش صدایشان بند دلمان را پاره میکرد. خانههایی که حیاطشان بزرگ بود وسط حیاط سنگر درست کردند. با حبیب رفتیم در فضای خالی نزدیک منزلمان و با بیل، گودالی کندیم. چند پله هم در دیوارهاش ساختیم. طول و عمق سنگرمان زیاد بود. سقفش را با چوب و آهن پوشاندیم. هر گروه از بچهها برای خودشان سنگر میساختند. وسط بازی با شنیدن صدای آژیر قرمز، شیرجه میرفتیم تو سنگر خودمان.
فاصلهمان با دوکوهه، سه کیلومتر بود. هواپیماهای بعثی بعد از بمباران اندیمشک، دوکوهه را میزدند. ارتفاع پروازشان پایین بود. از بالای سرمان رد میشدند. حبیب همیشه تیرکمانش آویزان شلوارش بود. خیابان اصلی قلعهلور هنوز خاکی بود. میایستاد وسط خیابان، سنگی میان تیرکمان چوبیاش میگذاشت و به سمت هواپیما میزد.
حبیب، استاد درست کردن تیرکمان چوبی بود. بهترین دوشاخه را از درخت خشکیده اره میکرد و با چاقو پوست روی آن را میکند. کِش سرم تزریقات را نصف میکرد و با تیوپ دوچرخه به دو سر کمان میبست. دو سَرِ کش سِرمی را به یک تکه پنج سانتی از چرم کمربند گره میزد. سنگ را وسط چرم میگذاشت و کش را میکشید. نشانهگیریاش معرکه بود. ضرب دست محکمی داشت.
یکبار که رفت خانه عمو نوری، با تفنگ دیانای چهار و نیمی آمد. عمو بهاش داده بود. خیلی خوشحال بود. آرزویش برآورده شده بود.
تفنگ بادیاش شیار نشانهروی نداشت. چهار پنجتا آدامس سه خط، خرید. آدامسها را با آب دهان خیس کرد، خط وسطش را با مگسک تنظیم کرد و روی بدنه تفنگش فشار داد. آدامس چسبید. سر خیابان، دور میدان و نزدیک سیلبند با بچهها شرطبندی میکرد. ۵۰ متر و صد متر، سیبل میگذاشتند. هیچ کس حریف حبیب نمیشد.
حبیب علاقه زیادی به فیلمهای جنگی و وسترن داشت. هرچی فیلم تکتیرانداز بود، همه را نگاه میکرد. چه خارجی، چه ایرانی. تا سینما بهمن فیلم عقابها را آورد، رفت سینما دیدش. هر فیلمی میدید، شب که بچهها سر خیابان جمع میشدند، برایشان با آب و تاب تعریف میکرد.
اهل ورزش بود. همه دوران ابتدایی، منتخب تیم فوتبال مدرسه ۱۷شهریور بود. فیزیک بدنی خوبی داشت و در درگیری با بازیکنهای حریف کم نمیآورد. دوست داشت همیشه جلودار باشد. فوروارد بازی میکرد.

ما همه پرسپولیسی بودیم، حبیب استقلالی. با عباس و مجید که کوچکتر بودند، خیلی کَلکل داشت. آنها تعصبی بودند. دربیها او توی اتاق خودش بود، ما هم پای تلویزیون آقام بودیم. هر موقع استقلال گل میزد، بهدو میآمد سربهسر بچهها میگذاشت. هر موقع هم پرسپولیس گل میزد، ما میرفتیم توی اتاق حبیب و شادی میکردیم.
تابستانها با ده پانزده نفر از بچههای محل جمع میشدیم و حبیب میبردمان رودخانه بالارود. از خانهمان ۱۰کیلومتر پیاده میرفتیم تا چند ساعت توی آب شنا کنیم.
یک سال کونگفو کار کرد. پارک هفتم تیر تمرین میکردند. مربیشان آقای خوشکنار بود. بعد از مدتی که درگیر مشکلات زندگی شد، دیگر نتوانست ادامه بدهد. لباسهایش را به من داد.
یکسری با برادر کوچکم دعوایم شد. داشتم میزدمش. سروصدایمان بلند شد. حبیب توی اتاقش خواب بود. بیدار شد، آمد جدایمان کرد. دوباره چوبی برداشتم که بزنمش. حبیب دستم را گرفت. گفت «دیوونه شدی؟ میخوای برادرتو بکشی؟!» گفتم «هرچی بهاش میگم نباید پدر مادرمون رو اذیت کنی، هی جوابشونو میده.» گفت «عیب نداره، جوونه، غرور داره. باید با زبون خوش نصیحتش بکنی.» شدیدا عصبانی بودم. صورتم را بوسید و بُردم اتاق خودش. چای آورد و گرفتم به صحبت تا آرام شدم. هرگز ندیدم خودش جواب پدر و مادرمان را بدهد.
آقام کشاورزی میکرد. ما هم روزهای تعطیل میرفتیم سرِ زمین. ما بعد از یک ساعت کار، میافتادیم توی حوض و آب بازی میکردیم ولی حبیب نه. حبیب پابهپایشان کار میکرد. شانزده هفده سالش که شد، خودش زمین اجاره میگرفت. از بس کمکِ آقام رفته بود، فوت و فن کشاورزی را یاد گرفته بود. ۱۰هکتار زمین کشاورزی را خودش تنها اداره میکرد. آقای غلامزاده، ده پانزده هکتار زمین داشت. حبیب باغبانش بود. بعضی موقعها ساعت دو و سه شب میرفت آبیاری. بعضی موقعها هم دو سه روز حتی یک هفته خانه نمیآمد. از کار خسته نمیشد.
مسجد امام حسین(ع) قلعهلور بالایی با پول مردم ساخته شد. چند سال طول کشید تا دیوارهایش را بالا آوردند. سقف نداشت. آب نزدیک آن زمین نبود. حبیب و بچههای محل با سطل، از فاصله پانصد متری آب میآوردند و آجر جلوی دست بنا میچیدند. چون مسجد در و پیکری نداشت، تا مدتها شبها جلوی مسجد نگهبانی میدادند.
دسته کارگری از منطقه ساختمان میآمدند. بینشان پیرزنی بود که مارعلی صدایش میکردند. زن خوبی بود. حبیب را خیلی دوست داشت. مارعلی همیشه زغال و زغالگردان داشت. از دور که ما را میدید اسپند آماده میکرد. اسپند را دور سر حبیب دور میداد به آقام. میگفت «مش ممدآقا! خدا خیر و برکت بهات داده با حبیب. همیشه براش اسپند دود کنید. بچه توی این سن، اینقدر کاریه!»
کارگرها گوجه میچیدند و ما گوجهها را میریختیم توی صندوق. حبیب صندوقکش بود. صندوقها را میبرد، تا ماشین بیاید بارها را ببَرد. حبیب دوتا بالشتک کوچک ابری درست کرده بود واسه شانهاش. مینشست زمین، چهارده پانزده صندوق اراکی سر شانهاش میچیدیم. وزن هر صندوق پانزده تا هفده کیلو بود. چهارصد پانصد متر صندوقها را میبرد تا دم ماشین. تمام جوانیاش کارگری کرد.
از وقتی ازدواج کرد تا زمانیکه میخواست برود سوریه، حولوحوش ۱۷ سال توی یک اتاق ۱۲ متری در خانه پدری زندگی کرد. یک خانه پنجاه شصت متری نزدیک خانهمان بود. بهاش گفتم «بیا اگه خودت مقداری پول داری، ما هم بهات میدیم، این خونه رو بخر.» گفت «نه. تا وقتی خودم نتونم خونه بخرم، نمیخرم.» بهاش اصرار کردیم گفت «باشه، اگه احتیاج داشتم بهتون میگم.» که هرگز نگفت.
یک حاجی سرمایهداری آشنایمان بود، فوت کرد. هر وقت بحث مال و منال بود میگفت «حالا وقتی حاجیفلانی مُرد، سرمایهاش رو با خودش برد؟»
نشسته بودیم خانهشان. تلویزیون داشت تصاویری از سوریه نشان میداد. به مادرم گفت «دا! مگه خودم انتقام اینا رو بگیرم.» بهاش گفتم «تو چرا بری؟! تو که هیچی نداری. توی یه اتاق زندگی میکنی، بچههاتم کوچیکن!» گفت «حالا مگه پدر و مادرمون هم با یتیمی بزرگ نشدن؟! این همه رفتم تکتیراندازی یاد گرفتم، بهام واجبه برم از اینا بکُشم.» فکر میکردیم دارد همینطور صحبتی میکند تا این که کارهای اعزامش را انجام داد و رفت.
بار اول زنگ زد گفت «رفتم زیارت، برای همهتون دعا کردم.» مادرمان ناراحتی قلبی داشت. هی میگفت «دا! خیلی برات زیارت کردم.»
حبیب دختر نداشت. دختر من ستایش کوچک بود. عمویش را خیلی دوست داشت. همیشه روی پاهایش مینشست. تلفن آخری که زد گفت «جون تو و جون بچههام. دخترم ستایش رو به جام بوس کن.» گفتم «حبیب! برای چی اینطوری حرف میزنی؟ تو که دورهات تموم شده و چند روز دیگه برمیگردی!» گفتم «حواست به خودت باشه. تو خب تکتیراندازی، باید دور باشی که هی ازشون بزنی!» گریه کرد. حالم خراب شد. هرگز ندیده بودم گریه کند. دلم خیلی برایش شور میزد.
بچههایش را یک روز بردم بیرون. تفنگ بادی را هم آورده بودم برایشان. مسابقه گذاشتم بین یاسین و مهدی و پارسا و خودم. نشانهای گذاشتیم. گفتیم بینیم کی میزندش. بعد فوتبال بازی کردیم. احساس کردم پسرهایش رنگ و روی یتیمی گرفتهاند. چند دفعه گفتم «خدایا! به خیر بگذره.»
ساعت ۹ صبح، مادرم آمد بالای سرم. هی میگفت «روله! بیدار شو. روله! بیدار شو.» گفتم «چته دا؟!» گفت «از ساعت چهار و پنج صبح از خواب بیدار شدم. سینهام درد گرفته. فکر کنم حبیب چیزیش شده.» دلداریاش دادم. گفتم «دا! هیچی نیست. حبیب دیروز زنگ زد، ناراحت بود. شاید الانم ناراحت باشه.» دیدید میگویند اتفاقی برای فرزند بیفتد، اول مادر میفهمد؟ همان صبحی که حبیب شهید شده بود، مادرم این حالت را داشت.
بچههای سپاه به عموزادهام خبر شهادت حبیب را دادند. گوشیام زنگ خورد. گفتم «ها، مجید؟ خیره.» صدایش یکطوری بود. گفت «هرجا هستی سریع بیا خونه بابات، کارِت دارم.»
پدرخانم حبیب و یکی از عموزادههای آقام را با خودش آورده بود. توی ماشین بودند. سرها را انداخته بودند پایین. ته دلم خالی شد. گفتم «اتفاقی برای حبیب افتاده؟» گفت «حبیب زخمی شده.» گفتم «مجید! راستشو بگو.» گریه کرد. دیگر نفهمیدم چی شد، فقط گریه میکردیم.
یکی از زنهای همسایه دم در بود. حال و روز ما را که دید، رفت دم خانهمان. بچهها از توی حیاط آمدند بیرون. من را دیدند. دویدند به مادرم خبر دادند. واویلایی شد. تمام قلعه جمع شدند. یک ساعت بعد، از طرف سپاه آمدند دم در خانه فاتحه خواندند. به آقام گفتند «آماده باشید بریم اهواز بیاریمش.» من و آقام با بچههای سپاه رفتیم فرودگاه اهواز.
هوا سرد بود. آمبولانس صندلی نداشت. با این که مفصل پایم خراب بود، کنار تابوتش روی پاهایم چمباتمه زدم. نمیدانم چطور رسیدیم اندیمشک. جمعیت را که دیدم مات شدم. مردم تابوت را روی دستانشان سمت مقبره شهدای گمنام بردند. من فقط نگاه میکردم.
چندتا پیرزن همیشه میآیند سر قبرش فاتحه میخوانند و برایش رحمت میفرستند. میگویند «وقتی خواستیم خونه بسازیم، پولی نداشتیم که عوارض بدیم. جلوی ساختوساز خونهمون رو نگرفت.»
مدتی توی اجراییات شهرداری کار میکرد. پنجشنبهها کنار قبرستان قلعهلور روزبازار برپاست. لباس و گل و میوه، همه چیز میفروشند. شهرداری یک متر در دو متر با خطکشی برایشان جا تعیین کرده و برای نظافت آشغالهایشان، عوارض میگیرد. قبضِ صدور عوارض دست حبیب بود. قبضهای دو هزار تومانی. بعد از شهادتش، گلفروشها از ما پول نمیگیرند. نمیدانم چه کاری برایشان کرده، اما طوری شده که ما دیگر رویمان نمیشود ازشان گل بخریم. میگویند «حبیب، حق گردنمون داره.»
نویسنده: سمیه تتر