نحوه آشنایی و ازدواجتان با شهید احمدیفرد را تعریف کنید. ما یک خانواده مذهبی بودیم و با هم نسبت داشتیم؛ پسرعمه، دختردایی بودیم. منزل ما در سربندر خوزستان بود. وقتی در جبهه جنوب بود موقع رفتن به مرخصی و برگشتن از آن، به خانه ما هم سر میزد. خداوند هم مهر او را در دل خانواده ما گذاشته بود و پدرم ایشان را خیلی دوست داشت. آن موقع من دبستانی بودم به خاطر دارم روزی معلم ما گفت با جبهه جمله بسازید و من نوشتم پسر عمه من در جبهه است. وقتی گفت با شهید جمله بسازید از آنجا که دوست نداشتم او شهید شود، اما ارزش شهادت را یاد گرفته بودم نوشتم ای کاش من هم شهید میشدم. بعد از جنگ، ایشان به خواستگاریام آمدند و ما چون با روحیات خانوادههای هم آشنا بودیم، جواب مثبت دادیم.
سوابق نظامی شهید احمدی فرد چه بود؟ در دوران دفاع مقدس در مناطق مختلفی ازجمله مجنون، اروند و مناطق عملیاتی کربلای۴، کربلای۵ و... بارها مجروح شده بود. در مرصاد هم تیر تکتیرانداز به بالای سرش اصابت کرد و مدتی بستری بود. بعد از جنگ هم فعالیت نظامیاش را ادامه داد و به گردان تکاوری رفت و جزو نیروهای اولین دوره نیروی مخصوص سپاه بود که توسط محمد ناظری آموزش دیدند. محمد ناظری دربارهاش گفته بود «اگر کسی میخواهد چریک خوبی بشود باید مثل خیرالله سر نترسی داشته باشد.» بعد از اینکه از دوره تکاوری برگشت، به عنوان تکاور نیروی زمینی سپاه سالها در مناطق مرزی و صعبالعبور در مقابله با اشرار و قاچاقچیان حضور داشت؛ تا اینکه مدتی فعالیت گردانشان کم شد و چون آدمی نبود که راحتطلب باشد، از اینکه از تواناییهایش استفاده نمیشد ناراضی بود و خودش را بازنشست کرد. وقتی بازنشست شد فکر کردیم بیشتر در خانه میماند؛ چرا که مأموریتهای قبلیاش باعث شده بود زمان زیادی در خانه نباشد، اما در دوره ارتقا دانش تخریب شرکت کرد و وارد پاکسازی میادین مین شد. در تمام خطوط مرزی از آذربایجان گرفته تا خوزستان در دشت عباس، شملچه، قصرشیرین، سومار، کردستان و... کار میکرد. هرچه میگفتیم که دیگر نرو و در منزل بمان، ما خسته شدیم از اینکه کمتر در منزل هستی، میگفت «من تخصص تخریب دارم و میتوانم مین را خنثی کنم، اگر این کار را نکنم و در منزل بنشینم، خون آن کسی که با مین از بین میرود بر گردن من است.»
به نظر شام مهمترین شاخص اخلاقی حاج خیرالله چه بود؟ هر کاری که میکرد خدا را در نظر داشت. حتی به بعضی از اقوام که باهم اختلاف فکری داشتند سر میزد. میگفت به خاطر رضای خدا صله رحم میکنیم. برخی مواقع در قصرشیرین از حقوقش چشمپوشی میکرد و میگفت برای رضای خدا مین خنثی میکنم. زمانی هم که به عراق رفت کار مینزدایی به او پیشنهاد دادند که درآمد خوبی هم داشت؛ اما قبول نکرد و گفت «به خاطر پول به آنجا نمیروم و اجر من همین زیارت امام حسین(ع) است که در هر سفر نصیبم میشود.»
چه شد که به عراق و سوریه رفت؟
چند سال پیش که کربلا شدیداً از طرف داعش تهدید شد، به کربلا و سامرا رفت. بعد از چند سفر وقتی اوضاع کربلا و عراق کمی آرامتر شد، چون شهر حلب در سوریه زیر آتش بود؛ تصمیم گرفت به سوریه برود. آقاخیرالله وقتی اخبار را گوش میداد؛ آرام و قرار نداشت و میگفت «ای خدا ما اینجا راحت زندگی میکنیم ولی آنها که مسلمانند در محاصرهاند.»
با رفتنش موافق بودید؟ آقا خیرالله عشقش جهاد در راه خدا بود. اگر جلوی او را میگرفتیم نمیتوانستیم بیقراریهایش را ببینیم و تحمل کنیم. آنقدر در خودش غرق میشد که ما پشیمان میشدیم؛ از اینکه جلویش را گرفتهایم. ما هم عادت کردیم هر تصمیمی که میگیرد تابع باشیم. او را از زیر قرآن رد میکردیم؛ هر روز صدقه میدادیم نذر و نیاز میکردیم که سالم برگردد.
اولین اعزامشان در چه تاریخی بود؟ اولین اعزام شهید خیرالله در ماه رمضان سال ۹۳ بود که همراه تعدادی از بچههای کرمانشاه از طرف ستاد بازسازی عتبات به عنوان نیروی خدماتی به کربلا رفتند.
از دیدار آخرتان بگویید؟ وقتی کولهپشتیاش را گرفت، مثل این بود که در قفس را برایش باز کردهای، احساس سبکبالی میکرد. به او گفتم «تو را به خدا سلامت میفرستمت؛ سلامت برگرد. من قبول نمیکنم که حتی یک مو از سرت کم شود.» یک دست لباس نوزادی گرفته بودیم و دادم دستش و گفتم «این را ببر برایمان تبرک کن بیاور.» آخرین عکسی که انداخته یک دستش به ضریح است و در دست دیگرش لباس نوزادی است. لباس را متبرک کرد و بعد از آن رفت به منطقه. همیشه خودم را پای ماشینهای مهران میرساندم؛ یا وقتی برمیگشت دنبال او میرفتم. دفعه آخر باهم رفتیم تا سوار ماشین شود و به مرز مهران برود. همیشه خداحافظی گرمی میکرد؛ اما این دفعه زیاد نماند. مثل اینکه اگر بایستد و خداحافظی گرم کند دلش اینجا گیر میکند. کولهپشتیاش را انداخت روی دوشش و رفت؛ حتی برنگشت که به عقب نگاه کند.
چطور به شما اطلاع دادند که شهید شده؟ هر وقت برایش پیام میفرستادم، فوراً جواب میداد که نگران نباشید. آن روز مدام به گوشی نگاه میکردم تا ببینم پیامم را خوانده یا نه، که میدیدم خوانده نشده است. اقوام و همسایهها خبر داشتند؛ اما به ما چیزی نگفته بودند. آن روز خیلیها تماس گرفتند و احوالپرسی کردند. سراغ حاجی را هم میگرفتند. کمکم نگران شدم؛ اما اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که اتفاقی برایش افتاده باشد؛ چراکه زندگی او همیشه همراه با خطر بود. مادرم و بعد از او برادرم و همسرش به خانهمان آمدند. مادرم به آشپزخانه رفت و آنها را صدا کرد. گفتم «اگر چیزی میدانید به من هم بگویید و از من پنهان نکنید.» مادرم گفت «نه چیزی نیست.» من بند قنداق برای بچه میبافتم، همینطور که بافتنی دستم بود، مثل اینکه توی دلم خالی شده باشد، بعد خودم را دلداری میدادم و صدایی در قلبم میگفت «نه! امکان ندارد که اتفاقی برای او بیفتد. مثل همیشه رفته و مثل همیشه سلامت برمیگردد» ولی دیگر نمیتوانستم بافتنی را در دستهایم نگه دارم و دستانم میلرزید. تا اینکه مادرم گفت «محسن مجروح شده.» حاجی بعد از جنگ گفته بود که محسن صدایش بزنیم؛ بنابراین در فامیل و خانه با نام محسن او را خطاب میکردیم. نمیخواستم باور کنم. گفتم «این هم مثل دفعات قبلی شایعه است. آن دفعه هم كه گفتند مجروح شده زنگ زدیم و اتفاقی نیفتاده بود.» مادرم گفت «خدا کند که شایعه باشد ولی الان اقوام جمع شدهاند که بیایند اینجا، اگر آمدند ناراحتی کردند شما خودت را ناراحت نکن. انشاءالله که شایعه است و سلامت برمیگردد. هرکسی هم هر حرفی زد تو محکم باش و روحیهات را نباز.» اقوام یکییکی آمدند، نشستند و گریه کردند و خبر دادند که آقامحسن مورد اصابت تله انفجاری داعش قرار گرفته و شهید شده است. باور نکردم. میگفتم حاجی کارش را خوب بلد بود، توی تله نمیافتاد؛ تا اینکه یک نفر گفت «پای همرزمش که جلوتر از او بوده به تله گیر کرده.» آن جا بود که آه از نهادم بلند شد و شهادتش را باورم کردم و بیاختیار سرم را به دیوار کوبیدم.
چند فرزند دارید؟ بچهها با شهادت پدر کنار آمدند؟ دو دختر به نامهای زهرا، زینب و یک پسر به اسم محمدحسین که بعد از شهادت حاجی به دنیا آمد. رفقایش گفتند «کنار حرم امام حسین(ع) نذر کرد و از خدا خواست که یک سرباز برای امام حسین(ع) به او بدهد.» وقتی خبر شهادتش را آوردند بچهها مدام حواسشان به من بود که زیاد ناراحتی نکنم. وقتی هم که خودشان ناراحت هستند به اتاق میروند تا من نبینمشان یا اینکه همراه عمو یا داییشان، سر مزار پدرشان میروند و از ما میخواهند تنهایشان بگذاریم. تنها مینشینند، درددل و گریه میکنند و وقتی برمیگردند آرام و سبک شدهاند. نمیدانم دفعه آخر قبل از رفتن به عراق به بچهها چه گفت که اینقدر قرص و محکم هستند و جلوی من ناراحتی نمیکنند. هر وقت هم که من ناراحت هستم میآیند و مرا دلداری میدهند که مامان ناراحت نباش بابا بهترین جای دنیاست. محمدحسین هم خیلی با عکس پدرش مأنوس است. در خانه هر وقت اسم بابا میآید سریع به عکسی از او که به دیوار است نگاه میکند و گاهی اوقات رفتارهایی از او سر میزند که باعث میشود حضور شهید را در خانه احساس کنیم.
در پایان اگر نکتهای درباره شهید و احساستان به ایشان دارید، بفرمایید. من که شریک زندگی ایشان بودم، همیشه به زندگی و شهادت ایشان غبطه میخورم؛ به اینکه نتوانستم همراه ایشان باشم. انشالله خدا من را با ایشان محشور کند.
نویسنده: نوید نوروزی