یک هفته مانده بود به عملیات، اما بارش یک باران حسابی، منطقه را گل و شل کرده بود. حاجقاسم سلیمانی و ابوحسین مسئول قرارگاه حضرت زینب آمده بودند تا وضعیت منطقه را از نزدیک ببینند. ابوحامد(عليرضا توسلی) هم به عنوان فرمانده لشكر فاطمیون حضور داشت و من، که سایه به سایه او را مشایعت میکردم. ابوحسین پایش را کرده بود توی یک کفش که الا و لابد باید امشب عملیات کنیم و الحباریه را بگیریم. حاجقاسم منتظر ابوحامد بود. ابوحامد گفت: «حاجی! به نظر شما امشب تو این گل میشه رفت عملیات؟!» حاجقاسم نگاهش چرخید به سمت ابوحسین. با انگشت به ابوحامد اشاره کرد و گفت: «هر وقت این مرد آماده عملیات شد، عملیات کنید.»
***
چند وقتی بود شده بودم نیروی تامین حاجی. بهمان برمیخورد. هر مسئولی میآمد و میرفت، چند نفر محافظ داشت الا حاجی. خودش تنهايی رفت و آمد میكرد. فقط خدا میداند چقدر گفتيم تا راضی شد نیروی تامین داشته باشد. میگفت: «فرمانده همه شما حضرت عباسه. من فقط کارهای هماهنگی شما رو انجام میدم.»
حاجی با هر تشریفاتی از اساس مشکل داشت. وقتی متوجه شد اتاق فرماندهی برایش آماده کردهایم، چه قشقرقی راه انداخت! گفت: «این چه بساطیه درست کردین؟ به من یه اتاق بدید، كفاش یه فرش باشه و یه تخت واسه استراحت. والسلام.» وقتی هم راضی شد تامین داشته باشد هزار تا شرط و شروط عجیب و غریب وضع کرد. یکیاش این بود که «خودت باید صبح بعد از نماز اینجا باشی.» پنج دقیقه دیر میرسیدم رفته بود. در بند این حرفها نبود.
***
ساعت ۱۱ شب رمز عملیات اعلام شد. بچهها سلاح به دوش به سمت الحباریه میدویدند. بیسیمها یک آن آرام نمیشدند. حاجی هم دوشادوش بچهها جلو بود. اصلا قرارش نمیگرفت یکجا بنشیند و منتظر بماند. بچهها پروانهوار دورهاش کرده بودند که که مبادا اتفاقی برایش بیفتد. یک ساعت نشده، مواضع دشمن سقوط کرد و الحباریه فتح شد. بچهها رسیده بودند پای تل قرین. تلی که از نظر استراتژیک برای داعش حیاتی بود. فاتح مدام میگفت: «حاجی! تل خالیه!» منتظر اشاره حاجی بود، اما حاجی ساکت بود. بیسیم به دست قدم میزد و فکر میکرد. بالاخره تصمیم گرفت و گفت: «بزنید به تل!»
فاتح، حسین و فدایی رفتند روی تل و حاجی چشم انتظار، پایین تل قدم میزد. چشم به راه بچهها بود. صدای فاتح که توی جان بیسیم پیچید، گل از گلش شکفت. صدای فاتح از خوشحالی

میلرزید: «حاجی! کار تموم شد. تل رو گرفتیم.» بلافاصله تعدادی نیرو فرستاد روی تل تا خط را تثبیت کنند. از نظر ما همه چیز خوب پیش میرفت، اما حاجی چندبار گفت: «فردا روز سختیه! فردا روز سختیه!»
***
عقبهمان روستای دنحاجی بود. شب را آنجا خوابیدیم و صبح اول وقت برگشتیم خط. رفتیم روی تل. کوههای جولان روبهرویمان بود. جایی را گرفته بودیم که به مسیر اصلی تدارکات دشمن که به اسرائیل متصل میشد مشرف شده بودیم. انگار سینه به سینه اسرائیل ایستاده بودیم. حاجی طبق برنامه همیشگیاش بچهها را سرکشی کرد. نگاهشان كه میکرد، چشمهایش از خوشحالی برق میزد.
دشمن آرام و قرار نداشت. دور تا دور تل را با خمپاره شخم میزدند. هرچه داشتند آورده بودند میدان. بچهها روی تل مقاومت میکردند و زیر آن حجم سنگین آتش، با لب تشنه، خط را با چنگ و دندان نگهداشته بودند.
***
دلم شور حاجی را میزد. جفتشان با فاتح روی تل بودند. اصلا درک نمیکردم چرا فرمانده لشكر وسط این واویلای آتش ایستاده. فقط ميخواستم او را برگردانم پایین تل تا از گزند خمپارهها در امان باشد، اما زورم بهاش نمیرسید. راست راست روی تل میرفت و میآمد. حتی وقتی خمپاره سوت میکشید خیز نمیرفت. فریادش سر بچههای ادوات بلند شد: «چرا خوابیدین زمین؟ پاشین! اونا میزنن، شما هم بزنین.»
ابویحیی با توپ ۱۳۰ از دیرالعدس تامینمان میکرد. هر توپی که حاجی گرایاش را میداد مستقیم سر هدف فرود میآمد. صدای تکبیر حاجی و بچهها تل را برداشته بود. خیالم از شنیدن صدای حاجی آرام میگرفت، اما چشمم دنبال فاتح هم میدوید. او را نمیدیدم. مدام میان خمپارهها در تلاطم بود. به بچهها آب میرساند، مهمات میآورد يا زخمیها را جمع میکرد.
***
از صدای بلند خمپارهها دوباره بدحال شده بودم. چند عملیات قبلتر، موج انفجار مرا گرفته بود و حالا با کوچکترین صدایی حالم به هم میریخت. نمیدانستم کجا هستم و دارم چه کار میکنم فقط حواسم بود که دارم تندتند خشاب تیربار پر میکنم.
شلوغ شده بود. حاجی همه را فرستاد عقب. انگار حس کرده بود دشمن گرایمان را گرفته. مانده بودیم من و فاتح و نجیب و یاسین عاشوری. متوجه بود توی حال خودم نیستم. خشاب تیربار را از دستم گرفت و مرا سپرد به نجیب و گفت: «اینو ببر پایین، دوباره موجی شده.» میخواستم پیراهنش را بچسبم و بگویم: «نمیرم! هرجا تو باشی من هم میمونم.» اما نمیتوانستم. انگار روی ابرها بودم. گنگ و گیج فقط صداها را میشنیدم. نجیب شانهام را گرفته بود و به زور مرا عقب میبرد.
***
هشت قدم از حاجی فاصله گرفته بودم. از گوشه چشم دیدم چیزی از آسمان بین جمعشان به زمین نشست. صدای انفجار توی سرم خش انداخت. فریاد زدم: «حااااجی رو زدن! حاااجی رو زدن!» نمیدانم چطور شانهام را از دست نجیب رها کردم و خودم را رساندم به حاجی. بدنم شل و بیحال شده بود. کنارش روی زمین افتادم. از دیدن بدن پاره پاره حاجی و فاتح دیوانه شده بودم. با مشتهایم روی زمین میکوبیدم و فریاد میزدم.
فقط هشت قدم از حاجی جدا شده بودم، اما حالا به اندازه تمام دنیا از من دور شده بود.
نویسنده: مصطفی عیدی- قاسم قرنی