اشاره: دوشکاچی گردان جندالله، تخریبچی لشکر۳۱ عاشورا و غواص ورزیده عملیات کربلای۴ و ۵، اصلیترین نقشهای حاجاکبر فرهنگیوالا در طول پنجاه ماه حضورش در هشت سال دفاع مقدس است. رزمنده جانبازی که همین اواخر هم از معرکه جهاد در جبهه مقاومت عقب نمانده و قبل از شهادت پسرش بهعنوان مستشار نظامی به عراق اعزام شده است.
سرش حسابی شلوغ بود. هماهنگ کردن ساعتی برای گفتوگوی تلفنی با او زمان زیادی برد، اما شنیدن خاطرات پدرانه او درباره تنها پسرش آن هم با کلام ساده و لهجه شیرین آذری لطف خاصی داشت. برای خواندن پدرانههای حاجاکبر درباره وحیدش با ما همراه باشید.
پانزدهم مهر به دنیا آمد. بعد از مشورت با پدربزرگم که قاری و مفسر قرآن بود نامش را وحید گذاشتم. کودکی وحید بیشتر با مادرش گذشت. جنگ تمام شده بود، اما ماموریتهای گاهوبیگاهم خیلی اجازه حضور در منزل را نمیداد.
وحید از همان اول سر به راه بود. شیطنتهای پسرانه داشت، اما اذیتمان نمیکرد. بچهای مهربان، بامحبت و باهوش بود. بههمینخاطر از نظر درسی و رفتاری هیچ مسئلهای با او نداشتیم. از سوم راهنمایی به بعد، حضور من در خانه کمی پررنگتر شد و بیشتر از قبل متوجه حالوهوای خاص وحید شدم.
جو خانوادهمان مذهبی بود. هم خانواده من و هم خانواده مادریاش متدین هستند. همین، خیلی در تربیت دینی وحید موثر بود. آنقدر الگوهای خوب و آماده دم دستش بود که لازم نبود حتی بگوییم نماز بخوان یا روزه بگیر. خودش خودجوش، همه را یاد گرفت و قبل از رسیدن به سن تکلیف واجباتش را انجام داد. وحید خیلی باگذشت و متواضع بود. یادم هست گاهی با خواهرش آتش میسوزاندند. شیطنتشان که بالا میگرفت، صدایم بلند میشد. به واسطه بزرگتر بودنش او را دعوا میکردم. سرش را بالا نمیآورد. حتی بارها تقصیر خواهرش را به گردن میگرفت. بزرگتر هم که شد همینطور بود. خودم میدانم گاهی بیدلیل به کارها و رفتارش حساس میشدم و به قول امروزیها به او گیر میدادم، اما لام تا کام اعتراض نمیکرد. شاید ناراحت میشد، اما احترامم را نگهمیداشت.
***
گاهی راجع به جنگ و خاطرات آن ایام سوالپیچم میکرد. وقتی وارد دبیرستان شد با دفاع مقدس و شهدا به صورت جدی انس گرفت. مخصوصا بعد از اولین سفرش به مناطق عملیاتی جنوب. ورودش به موسسه قرآنی نور هم مقدمه فعالیتهای فرهنگی وحید بود. ابتدا برای آموزش و یادگیری به این موسسه رفت، اما بعد از چند وقت با توجه به علاقه و فعالیتش، بهعنوان مسئول فرهنگی موسسه انتخاب شد. دوستان وحید در موسسه نور میگفتند چند سال پیش آقا صحبتی داشتند راجع به این که نسبت به کارهای فرهنگی دغدغه دارند. وحید آن را روی مقوا نوشته بود و به دیوار زده بود تا همیشه جلوی چشمش باشد. این فرموده آقا سرلوحه کارهایش بود. با این که فعالیت در بسیج و موسسه قرآنی خیلی وقتش را میگرفت ولی از درس و مدرسهاش عقب نمیماند. سال اول که کنکور داد، دانشگاه قبول شد. رشتهاش مهندسی مکانیک، گرایش ساخت و تولید بود. برای ثبتنام همراهش رفتم. با دیدن محیط و فضای دانشگاه نگران شدم. توی دلم میگفتم «خدایا! یعنی این محیط وحید رو تو خودش حل نمیکنه؟!» این نگرانی همراهم بود تا وقتی که متوجه شدم وارد بسیج دانشجویی شده. وحید با حضور در بسیج، هم تحتتاثیر محیط دانشگاه قرار نگرفت، هم توانست بعضی مشکلات مربوط به تهاجم فرهنگی را که دامنگیر همدانشکدهایهایش شده بود رفع و رجوع کند. دکتر عزیزی استاد دانشگاهش میگفت «وحید یک بسیجی پای کار بود. هیچ وقت پشت میز ندیدمش. همهاش در حال فعالیت و کار بود.» حتی دوستان بسیجیاش در دانشگاه هم به این ویژگی اذعان داشتند و میگفتند همیشه سختترین کارها را وحید انجام میداد، بیخستگی و بیکموکاست. وحید توجه نمیکرد چه کسی کار میکند و چه کسی از زیر کار شانه خالی میکند. حتی برایش مهم نبود کارش تا نیمه شب طول بکشد، حتما میماند و آن را تمام میکرد.
***
خیلی کم خانه میآمد. مدام مشغول بود. یا بسیج بود یا موسسه یا هیئت یا دانشگاه. مادرش از نبودنهای وحید دلتنگ بود. یکبار از من خواست با او صحبت کنم. به او گفتم «وحیدجان، اینطوری نمیشه بابا. یه جوری برنامهریزی کن که هم به کارهات برسی، هم به ما.» جواب داد «بابا! وقت کمه و کار زیاد. ما در کارهای فرهنگی و تربیتی حتی آموزشی کمکار بودیم. اگه من مواظب جوونترها نباشم مطمئن باش دشمن صاحب اونا میشه. میدونم دوست دارید کنار شما باشم. در این صورت باید کارهای فرهنگی رو رها کنم. ولی بدونید من در صورتی میتونم بگم کاری کردم که حتی شده یک نفر رو به صف نماز جماعت و یا پایگاه اضافه کنم.»
درسش که تمام شد اصرارش برای ورود به سپاه شروع شد. گفتم «وحید، درسات رو کامل کن بعد برای سپاه اقدام کن.» گوشش بدهکار نبود. میگفت «اجازه بدید من وارد سپاه بشم، درسم رو هم میخونم.» کوتاه آمدم. وحید با توجه به رشته تحصیلیاش با رسته تعمیر توپ وارد سپاه شد.
***
درگیریهای سوریه و عراق که جدی شد، حرف رفتن هم بین ما داغ شد. مدام حرف از رفتن میزد، اما دل به حرفش نمیدادم. تنها پسرم بود و تازه عقد کرده بود. یکبار گفتم «وحید، من از لشکر اقدام کردم ولی انگار اعزام ندارن. یگان شما پدافند هوایی و توپخونهاس، ببین اونا اعزام ندارن.» گفت «باشه بابا، میپرسم.» فردا آمد و گفت «بابا، صحبت کردم. با توجه به رسته خدمتیتون خیلی هم استقبال کردن. قرار شد با شما تماس بگیرن.» مدام پیگیری میکردم، اما خبری نبود. بعد از هفت هشت ماه شمارهای به من داد. قرار شد تماس بگیرم و پیگیر اعزامم شوم.
کار رفتنم که درست شد، بنا شد با توجه به هفت هشت سال بازنشستگی و دور بودنم از کار، مدت کوتاهی در کلاس بازآموزی و تعمیر رده پنج توپهای ۲۳ و ۵/۱۴ میلیمتری که در یگان خدمتی وحید برگزار میشد شرکت کنم. توی این مدت کوتاه متوجه اصرارهای مداومش برای رفتن شدم. فرماندهی، نمایندگی ولیفقیه، امام جماعت، همه و همه را از سر گذرانده بود و به همهشان رو انداخته بود. آنها هم چون میدانستند تنها پسر خانواده است با اعزامش موافقت نمیکردند.
***
آموزش تمام شد و من منتظر تاریخ اعزام بودم. یک روز وحید آمد و گفت «بابا، اسم هر دوی ما را نوشتن و فرستادن تهران.» به روی خودم نیاوردم، اما راضی نبودم. حتی فکر شهادتش آزارم میداد. مطمئن بودم تاب نمیآورم. از طرف دیگر به خودم میگفتم حالا که دو نفری اعزام میشویم، خودم مواظبش هستم. با هم میرویم و برمیگردیم.
واحد اعزام تهران این موضوع را قبول نکردند. گفتند نمیشود پدر و پسر با هم بروند. وحید که قضیه را گفت، جفتمان افتادیم به اصرار. من میگفتم من میروم، وحید التماس میکرد او را اعزام کنند. آخرش با رفتن من موافقت شد. وحید با توجه به تواضع ذاتیاش کوتاه آمد.
۴۵ روز رفتم عراق و برگشتم. توی فرودگاه، وحید یک عکس سلفی دو نفره از من و خودش گرفت. زیرش نوشت «ما را مدافعانحرم آفریدهاند» و آن را در شبکههای اجتماعی منتشر کرد. برگشتن من با آماده کردن بساط ازدواج وحید همزمان شد.
***
دو ماه از ازدواجش گذشته بود که دوباره بحث رفتنش را پیش کشید. باز هم مخالف بودم. گفتم «من دارم میرم و تکلیف از گردن تو ساقطه. تو تازه ازدواج کردی، کجا میخوای بری؟!» وحید سفت و سخت ایستاده بود و میگفت «نه بابا! باید برم. داره تموم میشه.» گفت «بابا، ۱۵ مهر اعزام میشم. نامهام هم اومده.» هرچه بیشتر مخالفت میکردم اصرار بیشتری میکرد. آخرش گفت «بابا، دفعه پیش هم شما به جای من رفتی ولی ایندفعه خودم میرم.» چارهای برایم نگذاشت. پا روی دلم گذاشتم و گفتم «برو.»
***
روز اعزام وحید با روز تولدش همزمان شده بود. شب قبلش برایش جشن گرفتیم. دل من و مادرش پر بود، اما خنده از لب خودش نمیافتاد. گهگاه هم بین شوخیها و خندههایش میگفت: «عکسها را طوری بگیرید که لازمتون میشه.»
مراسم تمام شد و قرار گذاشتیم صبحانه فردا را خانه وحید بخوریم. وحید پنیر خریده بود و مدام تعریفش را میکرد که «بابا، اگه بدونی چه پنیری خریدم!» میدانست من همیشه نسبت به خرید مواد غذایی حساسم، سر پنیرش با من کل انداخته بود. حسابی سر به سرم گذاشت و خندیدیم. گفتم «باشه، من فردا نون میگیرم و میام خونه شما، از اونجا میریم فرودگاه.»
***

توی فرودگاه، مادر و مادربزرگ و خانمش خیلی اشک میریختند. مادربزرگش که او را مادر صدا میکنیم التماس میکرد که «وحید! نرو.» وحید خودش را به زور نگهداشته بود. برق اشک گاهی توی چشمهایش میآمد. دستهای مادربزرگش را گرفت و گفت «مادر! من میرم راه رو باز کنم که شما بتونید بیایید زیارت بیبی.»
موقع رفتن شد. وحید رویم را بوسید، دستم را بوسید، گفت «بابا، حلالم کن.» سینهام سنگین شد، اما به روی خودم نیاوردم. دست تکان داد و رفت. نگاهم تا لحظه آخر بدرقهاش کرد. از گیت بازرسی که رد شد، برگشت باز نگاهمان کرد. دلم ریخت. دوست داشتم دوباره برگردد تا او را ببوسم. حتی دلم میخواست توی گوشش بگویم چقدر دوستش دارم و برایم عزیز است، اما شرم و غرور پدرانهام نگذاشت. گفتم حالا وقتی برگشت میگویم.
وحید رفت. مادربزرگ و مادر و همسرش همچنان اشک میریختند. حال من هم رو به راه نبود، اما خودم را کنترل میکردم. مادربزرگ وحید گفت «این پسر دیگه برنمیگرده. پسرم غلامرضا هم که میرفت جبهه گفت میرم راه کربلا رو باز کنم، اما شهید شد و برنگشت. وحید هم رفت تا راه زیارت عقیله بنیهاشم رو باز کنه. من مطمئنم دیگه برنمیگرده.»
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی