۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

نقش ماندگار

نقش ماندگار

نقش ماندگار

جزئیات

گفت‌و‌گو با سردار محمدعلی فلکی درباره شهید حاج‌مصطفی زواره‌ای/ به‌مناسبت ۱۴اسفند، سالروز شهادت شهید حاج‌مصطفی زواره‌ای، سال۱۳۶۷

14 اسفند 1403
سردار محمدعلی فلکی جزو اولین نفراتی است که در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درمی‌آید. او عضو گردان یکم سپاه بود که در پادگان ولی‌عصر(عج) آموزش می‌بیند. از آن پس تا همین امروز که گفت‌وگوی ما با ایشان پیش روی شماست مسئولیت‌های مختلفی را عهده‌دار شده که شاید مهم‌ترینش حفاظت از امام در دو دوره سه ماهه و شش ماهه است. گفتن از سردار فلکی و شرح رشادت‌هایش در این مجال نمی‌گنجد. این شماره با ایشان درباره شهید حاج‌مصطفی زواره‌ای معاون لجستیک لشکر۱۰ سیدالشهدا(س) به گفت‌وگو نشستیم. به این امید که در آینده‌ای نه چندان دور شنونده و نگارنده خاطرات ایشان در مدت نسبتا طولانی حضورش در جنگ باشیم.

یادم نمی‌آید بار اول آقا‌مصطفی را کجا دیدم ولی از وقتی وارد گردان ادوات تیپ سیدالشهدا شدم جسته و گریخته او را در جلساتی که حاج‌علی فضلی برگزار می‌کرد می‌دیدم. ما هم‌صنف نبودیم. من ادواتی بودم و آقامصطفی تدارکاتی. به علاوه، من تهرانی بودم و او اهل ورامین ولی ارتباط‌مان با هم زیاد بود. جفت‌مان به رزمنده‌ها خدمات می‌دادیم و همین، تعامل‌مان را بیش‌تر می‌کرد. آقا‌مصطفی جوان موقر و محجوبی بود که برعکس چهره آرام و مهربانش خیلی جدی بود. هرچه من اهل شوخی و مزاح بودم، آقامصطفی سخت بود و دشوار می‌شد او را خنداند ولی باز هم مرا جذب خودش می‌کرد. همه بچه‌ها جذب ادب و اخلاق خوب آقامصطفی می‌شدند.
حاج‌علی فضلی برای هر عملیات حداقل ۵۰ جلسه می‌گذاشت. از ما گزارش کار و کم و کسری‌های‌مان را می‌گرفت و دستورات لازم را می‌داد. توی این جلسات، آقای براتی مسئول لجستیک لشکر گزارش کوتاهی می‌داد و ارایه آمار و ارقام را به عهده آقامصطفی می‌گذاشت. او هم در نهایت جدیت، بعد از کمی سرخ شدن گزارشش را می‌داد. باید بگویم آقامصطفی مثل بقیه نبود که توی صحبت کردن بی‌پروا بودند. در نهایت طمانینه و شرم، اما قاطع و محکم صحبت می‌کرد. خیلی مبادی آداب بود. هیچ کس را توی لشکر۱۰ پیدا نمی‌کنید که آقامصطفی با ادبیات نامتعارفی با او صحبت کرده باشد. شرح دادن تمام خصوصیات آقامصطفی کار خیلی سختی است. زمان زیادی از شهادتش گذشته و همین زمان، غبار فراموشی روی خیلی از خاطرات ما نشانده، اما بعضی ویژگی‌های آقامصطفی توی ذهن من ماندگار است. ظاهر منظم و مرتب او و لبخندی که هیچ وقت از لب‌هایش محو نمی‌شد چیزی نیست که فراموشم شود. آقا‌مصطفی همیشه لباس فرم سپاه می‌پوشید. اتو کشیده و تمیز. شلوارش گتر شده بود. وقتی می‌ایستاد، سینه‌اش ستبر بود و سرش را بالا می‌گرفت. شخصیت آقامصطفی مثل آهن‌ربا همه را به خود جذب می‌کرد. ابهت وجود آقامصطفی در کنار نورانیت چهره و آرامش بی‌مثالش باعث می‌شد همه‌مان دوستش داشته باشیم. اصلا دوست‌داشتنی بود. نمی‌خواستی هم توی دلت جا باز می‌کرد. همه بچه‌های جنگ مومن بودند ولی بعضی‌ها صفای باطنی‌شان مشهودتر و برجسته‌تر بود. آقامصطفی از همین دست آدم‌ها بود. من همسنگرش نبودم که تهجد یا راز و نیاز شبانه او را ببینم ولی نورانیت چهره‌اش نشان می‌داد چه ارتباط نزدیک و شیرینی با خدا دارد.
***
بچه‌های جنگ به تدارکات می‌گفتند «ندارکات». از بس هرچی می‌خواستند می‌گفتند نداریم. امکانات به بچه‌ها سخت می‌دادند ولی آقامصطفی این‌طور نبود. قالب خاص خودش را داشت. اصلا نیاز نبود برای متقاعد کردنش آسمان و ریسمان به هم ببافیم. با یک توضیح منطقی مجاب می‌شد. آقا‌مصطفی آن‌قدر دقیق و فهیم بود که لازم نبود با او کل‌کل کنیم .
یک‌بار به من گفت: «شما پونصد نفرید ولی من به شما ۵۵۰ پرس غذا می‌دم. پس چرا بازم غذاتون کم میاد؟!» گفتم: «آقای زواره‌ای، این پونصد نفر که یک‌جا مستقر نیستند. من باید این غذاها رو بین ۱۳ واحد تقسیم کنم. به هر واحد هم حداقل پنج پرس غذا اضافه می‌دم. همین تقسیم‌بندی باعث کم اومدن غذای ما می‌شه.» خیلی راحت متوجه شد چه می‌گویم، بدون سوال و جواب و توضیح اضافه. یا این که لجستیک یک‌سری ماشین جیپ۲۴ ولت میول برای حمل تفنگ ۱۰۶ به ما داده بود. ماشین‌ شیب‌های تند را راحت بالا می‌رفت، اما اشکالش این بود که با کمی گاز اضافه، کوئل و دلکوی آن می‌سوخت و ماشین از کار می‌افتاد. هرقدر برای آقای براتی توضیح می‌دادم زیر بار نمی‌رفت. رفتم سراغ شهید زواره‌ای. گفتم: «ما در طول ۱۲ ماه سال نهایتا یک ماه از این جیپ‌ها توی سربالایی استفاده می‌کنیم، اما ۱۱ ماه بقیه رو به‌خاطر نقص فنی بدون استفاده می‌شن. یه هزینه‌ای به ما بده این جیپ‌ها رو ببریم کوئل ۱۲ولت کنیم تا بتونیم ازشون استفاده کنیم.» آقامصطفی کمی فکر کرد و گفت: «بقیه رده‌ها و گردان‌هایی هم که از این جیپ‌ها دارن همین مشکل شما رو دارن؟» گفتم: «بله.» خیلی سریع پیگیری کرد و مشکل ماشین‌های ما را حل کرد.
***
نقطه عطف ارتباط من با آقامصطفی به پاییز سال ۱۳۶۴ برمی‌گردد. در جبهه شرایطی ایجاد شده بود که حاج‌علی فضلی اجازه داد بچه‌ها خانواده‌های‌شان را بیاورند منطقه. مسئول تعاون لشکر از من پرسید: «کجا برایت خانه بگیریم؟» با این که دزفول سیبل موشک‌باران دشمن بود، اما چون فضا و مردمش را دوست داشتم، گفتم: «دزفول.» گفت برو خانواده‌ات را بیاور ولی وقتی خانواده‌ام آمدند هنوز خانه آماده نشده بود. قرار شد تا آماده شدن خانه، در اندیمشک ساکن شویم. همین بهانه باعث شد با آقامصطفی هم‌خانه شویم. یک خانه یک طبقه بود که آقا‌مصطفی و آقای تاجیک هرکدام‌شان در یکی از اتاق‌هایش ساکن بودند. من و خانواده‌ام هم به آن‌ها ملحق شدیم. این جریان شاید کم‌تر از ۱۰ روز طول کشید ولی من و آقا‌مصطفی را خیلی به هم نزدیک کرد.
***
آقامصطفی سال ۶۵ شهید شد، عملیات کربلای۵. رفتن آقامصطفی همه را متاثر کرد و بیش‌تر از همه مرا. وقتی خبر شهادتش آمد، یک آن تمام وجودم سرد شد. حالم به هم ریخت. شک نداشتم شهید می‌شود ولی نمی‌دانم چرا کم‌طاقت شدم. یاد لبخندهای مهربانش توی ذهنم نقش بست. نقشی که بعد از گذشت ۳۱ سال از شهادتش هم‌چنان باقی است؛ زنده و تازه، مثل همان روزها که سرِ امکانات با آقای براتی بحث می‌کردم و او آرام و خندان نگاه‌مان می‌کرد.

نویسنده: مصطفی عیدی

مقاله ها مرتبط