۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
منتظرم نباش
منتظرم نباش

منتظرم نباش

جزئیات

گفت‌وگو با مرضیه جمعه‌شریف، همسر شهید مدافع حرم محمد آژند/ به‌مناسبت ۲۱دی، سالروز شهادت شهید مدافع‌حرم محمد آژند، سال ۱۳۹۴

21 دی 1403
پسردایی‌ام بود ولی آن‌قدر روابط‌مان با نامحرم تعریف شده بود که جز برای سلام و خداحافظی با هم هم‌کلام نشده بودیم. دایی‌ام تلفنی مرا خواستگاری کرده بود. با پدر و مادرم قرار گذاشته بودند اگر نظرم مثبت بود برای خواستگاری رسمی به مشهد بیایند. از پله‌ها که بالا آمدم پدرم بی‌هوا گفت: «مرضیه‌جان! داییت تو رو برای محمد خواستگاری کرده، نظرت چیه؟»
***
عکس کودکی محمد آمد توی نظرش. همان که نمی‌دانست چرا چند سال است آن را توی آلبوم شخصی‌اش کنار عکس‌های خودش نگه‌داشته است. دست خودش نبود، آن‌قدر از خوبی‌های محمد شنیده بود و برایش ایده‌آل بود که توی دلش گفت: «کی بهتر از محمد؟!» با دلش که رودربایستی نداشت. با تمام دور بودن‌شان از هم، او را از بچگی‌ طور دیگری دوست داشت.
***
حس کردم صورتم گر گرفت. با صدایی که از ته چاه در می‌آمد گفتم: «باشه فکرامو بکنم جواب می‌دم.» چند روز بعد به پدرم گفتم: «من حرفی ندارم فقط بیاید با هم صحبت کنیم.» محمد وارد سپاه شده بود و از قضا دوره آموزشش افتاده بود مشهد. جلسه‌ای با خانواده‌اش آمدند و مرا رسما خواستگاری کردند. بین‌مان صیغه محرمیت خوانده شد. خانواده دایی رفتند و محمد برای گذراندن دوره‌اش ماندگار شد.
***
شش ماه نامزدی‌شان سخت و شیرین می‌گذشت. محمد که می‌آمد، همه چیز خوب بود. اوقات فراغت‌شان همه توی حرم امام رضا(ع) می‌گذشت. با هم دعا می‌خواندند، صحبت می‌کردند و گه‌گاه محمد برایش روضه می‌خواند. دم رفتن محمد که می‌رسید، هر دوی‌شان به هم می‌ریختند.
***
نامزد که شدیم سال آخر دبیرستان بودم. دانش‌آموز درس‌خوانی بودم، اما آن ترم هوش و حواسم دیگر سر جایش نبود. در کمال ناباوری هشت تا درسم را افتادم. آن‌قدر حواسم پیش محمد بود که دل و دماغ درس خواندن نداشتم. بعد از ازدواج‌مان همان هشت‌تا درس را امتحان دادم و همه را با نمره عالی قبول شدم. زن‌دایی سر به سرم می‌گذاشت. می‌خندید و می‌گفت: «پس تو چت بود مرضیه که این درسا رو افتادی؟!» بنده خدا خبر نداشت عشق محمد، همه زندگی‌ام را تحت‌الشعاع قرار داده.
عقد و عروسی‌مان هم‌زمان برگزار شد. تیر سال ۸۱. آن‌موقع هنوز محمد شرایط مالی روبه‌راهی نداشت. به همین خاطر زندگی‌مان را پیش پدر و مادرش شروع کردیم.
***
محمد حواسش به زندگی دونفره‌شان بود. اصلا او به مرضیه یاد داد چطور زندگی کند. او با درایت و نگاه درستش همه پستی‌ها و بلندی‌های زندگی‌شان را رفع و رجوع می‌کرد. محمد در شرایط ناآرامِ مرضیه برایش بهترین سنگ صبور بود. مهربان و باحوصله همه حرف‌هایش را گوش می‌داد. بدون این که سرزنشش کند یا بخواهد نصیحتش کند.
***
بین‌مان کمی شکرآب شده بود. محمد کار داشت و باید می‌رفت. وقتی رفت، بلافاصله زنگ در را زدند. محمد بود. از همان‌جا معذرت‌خواهی کرد و از دلم درآورد. دوست نداشت ناراحتی‌مان کش‌دار شود. می‌توانست برود به کارش برسد و وقتی برگشت با هم صحبت کنیم، اما دلش راضی نشد مرا با آن حال بگذارد و برود. آن لحظه خیلی خوشحال شدم. نه از معذرت‌خواهی‌اش، از این که این‌قدر هوایم را دارد. البته خودش همیشه می‌گفت: «مرضیه، من هواتو دارم. همیشه پشتتم، نگران نباش.» واقعا همین‌طور بود.
***
بعد از ازدواج‌شان دانشگاه قبول شد. به محمد گفت: «بیا تو هم شرکت کن.» محمد قیافه آدم‌های کلافه را به خود گرفت، گوشه چشمانش را کمی جمع کرد و گفت: «مرضیه! به خدا من حال و حوصله ندارم.» مرضیه خودش رفت برایش دفترچه گرفت، پر کرد و فرستاد. قبول شد. هم‌دانشگاهی شدند. آن‌موقع محمدمهدی سه ساله بود. سه‌تایی با هم می‌رفتند دانشگاه. رئیس دانشگاه می‌دیدشان. می‌گفت: «شما که خانوادگی میاید دانشگاه و حداقل سه روز هفته رو این‌جا هستید. واحد بالای ساختمان دانشگاه رو بخرید و همین‌جا ساکن بشید.»
***
محمد خیلی مشغله داشت. جدای از کارش، کارهای بسیج و هیات و محل، وقت سر خاراندن برایش نگذاشته بود. با این حال نماز اول وقت و شرکت در مراسم دعاهای هفتگی‌اش ترک نمی‌شد. دعای کمیل و ندبه و توسلش مداوم شده بود. با روابط عمومی خوبی که داشت هرجا می‌رفتیم دوست پیدا می‌کرد. با همه زود می‌جوشید. از همه قشری هم دوست داشت. محمد خیلی اهل بگو و بخند بود. وقتی توی جمع‌های خانوادگی نبود انگار هیچ‌کدام حرفی برای گفتن نداشتیم، اما وقتی بود همه ما را به حرف می‌گرفت و می‌خنداند. الان که نیست، جای خالی‌اش خیلی به چشم می‌آید.
***
نگاهش به دوست محمد افتاد. تعجب کرد. موهایش را از پشت بسته بود و لباس امروزی پوشیده بود. تو دلش گفت: «آخه اینو چه‌جوری می‌خوای با خودت ببری بیت رهبری، محمد؟!» محمد که از بیت برگشت با ذوق تعریف می‌کرد همان که مرضیه ظاهرش را نپسندیده بود وقتی آقا را دیده به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعدها آن جوان به راه آمد. عشق به آقا چنان در دلش ریشه کرد که ظاهرش را هم تغییر داد. محمد می‌گفت: «مرضیه، نور وجودی حضرت آقا کار هزارتا نصیحت لفظی را کرد.»
***
بی‌هوا گفت: «دارم کارام رو می‌کنم برم سوریه.» خشکم زد. انگار پاهایم بی‌جان شدند. نشستم روی مبل. گفتم: «محمد، من نمی‌گم نرو ولی من بدون تو چی کار کنم؟! با این علاقه و وابستگی‌ که به‌ات دارم نمی‌تونم تحمل کنم؟!» گفت: «خانم! من که همین‌جوری نمی‌رم. تو و بچه‌ها رو می‌سپرم به حضرت زینب و می‌رم.»
اشک پای چشم‌هایم شکوفه زد. گفتم: «من اصلا نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام. اگه شهید بشی چی؟!» خندید و گفت: «مگه قراره هر کی می‌ره سوریه شهید بشه؟ عزیزم! شهادت لیاقت می‌خواد.»
***
فکرش بدجور درگیر شده بود. محمد هم گه‌گاه حرف رفتنش را پیش می‌کشید. انگار داشت کم‌کم آماده‌اش می‌کرد. شهید صدرزاده که شهید شد، خیلی از کارهای محمد راست و ریست شده بود. از تشییع که آمد دگرگون بود. صورتش از فرط ناراحتی سرخ شده بود. محمدطاها را از مرضیه گرفت. بچه را گذاشت روی پایش تا بخواباند. مرضیه با تعجب نگاهش کرد. محمد حوصله این کارها را نداشت! مرضیه رفت دیدن خانم صدرزاده. یک ساعت و نیم بعد برگشت؛ بی‌قرار و پریشان. حس می‌کرد خیلی زود حال و هوای خانم صدرزاده برایش تکرار می‌شود. هرچه تلاش می‌کرد فکرش را رها کند موفق نمی‌شد. در را که باز کرد، محمدطاها هنوز روی پای محمد بود. گفت: «محمد! تو هنوز بچه رو زمین نذاشتی؟! خسته شدی.» گفت: «نه خانم. شاید دیگه از این فرصت‌ها پیش نیاد.»
***
حالم خوب نبود. مدام دلشورۀ رفتنش را داشتم. فکر روزهای نبودنش را می‌کردم. حوصله حرف زدن و خندیدن نداشتم. روز و شبم را نمی‌دانستم چطور می‌آیند و می‌روند. مدام فیلم وداع خانواده‌های شهدا توی معراج را نگاه می‌کردم و به خودم نهیب می‌زدم که این روزها برای تو هم تکرار می‌شوند. محمد یک‌بار گفت: «مرضیه! چرا این‌قدر تو خودتی؟ چرا نمی‌خندی؟» گفتم: «به چی بخندم؟! حالم خوش نیست محمد، تو داری می‌ری.»
هرچند محمد هم دیگر آن محمد سابق نبود. کم‌حرف و ساکت شده بود. حتی با بچه‌ها هم بازی نمی‌کرد. اصلا کاری به کار ما نداشت. انگار ما را نمی‌دید.
***
تلفن محمد که زنگ خورد رنگ از رویش پرید. گفت: «یعنی چی؟ اسم منو خط زدید؟! سید! تو رو خدا، تو رو قرآن، تو رو جدت اسم منو خط نزن.» اشکش درآمده بود. محمد بال بال می‌زد و التماس می‌کرد ولی نتیجه‌ای نگرفت. می‌گفتند اسمش را خط زده‌اند. نمی‌توانست برود. با دیدن محمد حال خودش هم آشوب شد. طاقت دیدن محمد با آن وضع را نداشت. پا روی دلش گذاشت و زنگ زد به فرمانده محمد و گفت: «همه فکر و ذکر محمد رفتنه. این کارو باهاش نکنید، نابود می‌شه.» نیم ساعت بعد تماس گرفتند، گفتند رفتنی شدی.
***
۱۳ دی اعزامش بود. خودم برایش ساک بستم. همان‌طور که داشت لباس‌هایش را می‌پوشید گفت: «خانم، خیلی برام وسیله نذار، نیازم نمی‌شه. ساکم رو سبک ببند.» قرار بود ناهار آخرمان را منزل پدرش باشیم. توی خانه خودمان با هم خداحافظی کردیم. بغلم کرد. اشک هر دوی‌مان درآمد. از دیدن ما محمدطاها هم به گریه افتاد. محمد گفت: «مرضیه، تا حالا برای من زن زندگی بودی، از این به بعد مرد زندگی هم باش.»
***
توی هشت روزی که سوریه بود دو سه‌بار تماس گرفت. کوتاه و مختصر حال‌شان را می‌پرسید. برعکس همیشه، صدایش سرد و بی‌روح بود. یک‌بار گفت: «محمد! چرا این‌جوری صحبت می‌کنی؟» گفت: «ببخشید، وقت کمه. خداحافظ.»
بار آخر که با هم صحبت کردند گفت: «محمد، کی دوباره تماس می‌گیری؟ من خیلی چشم انتظارم.» گفت: «دیگه چشم انتظارم نباش خانم.»
قبل از شهادتش به دوستانش گفته بود: «اگر زنده موندید و برگشتید، به خانمم بگید من دیگه از شما دل کنده بودم.»
***
تلفنم زنگ خورد. از خواب پریدم. از محل کار محمد بود. پرسید: «خانم آژند، از همسرتون خبر دارید؟» گفتم: «نه! دو سه روز پیش صحبت کردیم. احتمالا امروز زنگ بزنه.» گفت: «باشه» و خداحافظی کرد. دوباره یکی از همکاران محمد زنگ زد. همان سوال و جواب قبل و تا بخواهم بپرسم چیزی شده قطع کرد. خواب از سرم پرید. پیامک‌هایم را نگاه کردم. یکی از دوستانم پیام داده بود «مرضیه، یه خبری شنیدم. راسته؟!» فکرم فقط به محمد رفت. بی‌اختیار شماره محمد را گرفتم. نمی‌گرفت. یا بوق اشغال می‌زد یا اصلا زنگ نمی‌خورد. دست و پا گم کرده زنگ زدم به دوستم. گفتم: «چی شده؟!» گفت: «هیچی! شنیدم بارداری خواستم ببینم درسته یا نه.» تند شدم. گفتم: «مگه تو نمی‌دونی شوهر من سوریه‌اس. مگه نمی‌دونی چه شرایطی دارم. چرا هر حرفی رو می‌زنی؟! داشتم سکته می‌کردم!»
***
کمی طول کشید تا لرز تنش افتاد. آرام شد. بچه‌ها را برداشت و رفتند پایین منزل پدر محمد. تا شب آن‌جا بودند. بعد از شام، برادر محمد و خانمش هم آمدند. قیافه‌شان کمی در هم بود. جاری‌اش بی‌دلیل شروع کرد به تمیز کردن و جمع‌وجور کردن خانه.
برادرشوهرش کمی منّ‌ومن کرد و گفت: «محمد پاش تیرخورده.» اولش کمی جا خورد ولی بعد گفت: «خب الحمدلله طوریش نشده. فقط پاش تیر خورده.» آرام رفت سمت پنجره. پرده را کنار زد. دمِ در خانه پر بود از آدم. ا ین همه آدم، این وقت شب چه می‌خواستند؟! یعنی محمد فقط زخمی شده؟ شرایط را توی ذهنش بالا و پایین کرد. نه! حتما اتفاقی افتاده. برگشت به سمت بقیه و گفت: «مامان! فکر کنم واسه محمد اتفاقی افتاده.»
***
مادرشوهرم پسرش را کشید توی اتاق و در را بست. بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و مادرشوهرم با رنگ و روی پریده در آستانه در ظاهر شد و گفت: «مرضیه! همون چیزی که فکر می‌کردی درسته. محمد شهید شده.» خشکم زد. گفتم: «یعنی چی؟ مگه نگفتید پاش تیر خورده؟!» اشکم لب‌پر زد. تنم شروع کرد به لرزیدن. صدایم به هق‌هق بلند شد. همه با صدای بلند گریه می‌کردند. نگاهم دوید سمت بچه‌ها. محمدطاها فارغ از حال و هوای ما بود، اما محمدمهدی ماتش برده بود. بعد نشست روی مبل و شروع کرد به فریاد زدن که «من بابامو می‌خوام. من بابامو می‌خوام.» صدای محمدمهدی حواسم را آورد سر جا. گفتم: «هر کی می‌خواد گریه کنه، بره خونه خودش. هیچ کس حق جیغ و فریاد نداره!»
***
نشست کنار محمدمهدی. بغلش کرد، نوازشش کرد، آن‌قدر حرف زد تا بچه آرام شد، اما اشک خودش خشک شد. داشت دیوانه می‌شد. نمی‌توانست دلش را سبک کند. از حال محمدمهدی می‌ترسید. بچه‌ها را که بردند طبقه بالا کمی نفسش آزاد شد. بغضش نفس کشید. تا صبح بیدار بود؛ گرفتار در برزخ تلخ رفتن محمد. گاهی خوابش می‌برد، اما خیلی زود از خواب می‌پرید و دوباره یادش می‌افتاد محمد رفته. آن شب، تلخ‌ترین و سخت‌ترین شب عمرش بود. شبی که به صبح نمی‌رسید.
***
۱۲ روز بعد از شهادتش گفتند فعلا نمی‌توانیم پیکرش را بیاوریم. چشم‌انتظاری هم به دلتنگی‌هایم اضافه شد. انتظاری که پنج ماه و پنج روز طول کشید. غرق نبودن محمد شده بودم. دیگر نمی‌دانستم روزهایم چطور می‌گذرد. آمد به خوابم. گفتم: «محمد پس چرا برنمی‌گردی؟» گفت: «آخه اگه برگردم، این شکلی نیستم.» گفتم: «می‌دونم.» گفت: «صورتم این‌طور نیست.» گفتم: «عیب نداره، فقط برگرد.»
***
بعد از نماز صبح، روی گوشی‌اش پیام آمد: یوسف گم گشته بازآمد به کنعان...
محمد برگشته بود! باورش سخت بود. تماس گرفت تا مطمئن شود. گفتند: «دی‌ان‌ای گرفته‌ایم. مطمئنیم خودشه.» برای دیدن مسافرِ از راه آمده‌اش رفتند معراج. خواست ببیندش، نگذاشتند. مسئول معراج شهدا گفت: «همه این‌هایی که این‌جا هستند اگر عکس را ببینند، کسی را دارند آرام‌شان کند و شب کنارشان باشد تا نترسند ولی شما نه. صبر کن هروقت پسرت بزرگ شد بیا عکس را ببین.» با تابوت پیچیده در پرچم محمد تنها شد. حرف‌ها داشت برای گفتن ولی آن لحظه هیچ چیز به خاطرش نمی‌آمد. گفت: «محمد! من بدون تو از پس بچه‌ها برنمیام. منو تنها نذار. کمکم کن. هوای من و بچه‌ها رو داشته باش.»
عاشقانه‌های مرضیه تمام نشده است. هنوز حضور محمد را حس می‌کند. آمدن و رفتن‌های بی‌سروصدایش را درک می‌کند. خستگی‌ها و دلتنگی‌هایش را می‌شنود. گاهی صدای محمد می‌پیچد توی گوشش: «مرضیه! بخند.»

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط