۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
مرد کوچک روزهای جنگ
مرد کوچک روزهای جنگ

مرد کوچک روزهای جنگ

جزئیات

روایت محمدحسین پورالعجل از حضور شهید خیرالله احمدی‌فرد درعملیات نصر۷ / به‌مناسبت چهاردهم مرداد سالروز آغاز عملیات نصر۷ سال۱۳۶۶

14 مرداد 1404
دوره‌ غواصی
سرباز ارتش بودم. چهار روز از جنگ گذشته بود که در گیلان‌غرب مستقر شدیم. برای این‌که بتوانم در خطوط نبرد حاضر شوم، اجازه می‌گرفتم و با رزمندگان جلو می‌رفتم. با‌این‌که اهل همدان هستم اما جنگ باعث شد در اسلام‌‌آباد ساکن شوم؛ حاج‌خیرالله بچه اسلام‌آباد بود و کم و بیش در مسجد امیرالمومنین(ع) او را می‌دیدم؛ اما آشنایی نزدیک من با او به زمانی برمی‌گردد که از طرف یگان دریایی ما را برای شرکت در دوره پانزده روزه‌ غواصی به دزفول فرستادند. قبل از عملیات کربلای۴ بود که من و شهید روندی، شهید زمانی، حاج‌خیرالله احمدی‌فرد و حسین روشن را به دوره‌ای فرستادند که مسئولیت برگزاری‌اش به عهده سپاه ولی‌عصر(عج) خوزستان بود. شب اول حضورمان در آموزش، حدود ساعت سه یک مرتبه برپا زدند. محل آموزش، اسکله‌ای به ارتفاع هفت متر داشت. مسئول آموزش گفت «سریع بروید روی اسکله کنار آب». همگی لباس‌های غواصی به تن کردیم. پنج نفر از اسلام‌آباد و چهار، پنج نفر از یگان دیگری همراه‌مان بودند. مسئول آموزش ده متر از ما فاصله گرفت و گلنگدن اسلحه‌اش را کشید و فریاد زد «تا سه می‌‌شمارم خدا می‌داند هر کسی بالای اسکله بود از کمر به پایین می‌زنم». شب اول بود و ما فکر می‌کردیم می‌خواهد سخنرانی کند؛ اما قرار بود گربه را دم حجله بکشند. هول کرده بودیم. هر کسی چیزی گفت. خیرالله هم گفت «به جون خودم الان می‌زنه، بپریم.» اصلا متوجه نبودیم کجا می‌پریم. چشم‌هایم را بستم و پریدم. بعضی از بچه‌ها کله‌شان توی گل گیر کرد، بعضی‌ها فین غواصی‌شان توی لجن گیر کرد. وقتی بالا آمدیم گل و لای و لجن بود که از سر و روی ما می‌بارید. از فردای آن با روزی هشت ساعت شنای طاقت‌فرسا کارمان شروع شد. آن پانزده روزِ سخت آموزش با خاطرات خوبش سپری شد و ما با آموزش‌هایی که برای قایق‌رانی و غواصی دیده بودیم، برای عملیات کربلای۴ آمده شدیم.
***
دخیل یا خمینی
به خاطر مسئولیت‌هایی که داشتم با رزمندگان زیادی در ارتباط بودم. با‌این‌که همدیگر را می‌دیدیم اما زمان زیادی در کنار هم قرار نمی‌گرفتیم تا‌این‌که در عملیات نصر۷ موقعیتی پیش آمد که باعث شد ارتباط نزدیک‌تری با حاج‌خیرالله داشته باشم. ارتفاعات ابوالفتح، منطقه عملیات بود و شب حمله، نیروها نتوانستند به اهداف پیش‌بینی شده دسترسی پیدا کنند. شرایط سخت پدافند، بی‌خوابی و تلفات، توان نیروها را گرفته بود. فرماندهان عملیات تصمیم گرفتند با ۷۰، ۸۰ نفر در روز به دشمن حمله کنند و حاج‌طالبی در این تصمیم نقش تعیین‌کننده‌ای داشت. ساعت شش صبح بود. به جز این تعداد کم نیرو، باقی منطقه را تخلیه کردند و عراق هم دست برتر را با استقرار در ارتفاع، در اختیار داشت. دو گروه سی نفره شدیم. از داخل شیارها جلو رفتیم تا به فاصله صد متری دشمن رسیدیم. شهید محمود شیرزادی گفت «کی بلده نوحه بخونه؟» یکی از بچه‌ها نوحه خواند و سینه زدیم. به نیروهایم گفتم «خودتان وضعیت را می‌بینید هرکسی می‌خواهد بماند یاعلی، هر کسی هم می‌خواهد برود، سریع برگردد». همه ماندند؛ از جمله خیرالله. جواد شمسی یکی دیگر از نیروها بود که دقایقی بعد از حرکت، در ورودی کانالی که مسیر حرکت به سمت ارتفاع بود، گلوله آرپیجی به صورتش خورد و استخوان‌های سر و صورت و مغزش به سر و روی ما پاشید. از موج انفجار کمی گیج شده بودم و فکر می‌کردم ترکش به صورتم خورده است. به یزدان‌پناه نگاه کردم و گفتم «یک طرف سرت کاملا رفته» گفت «تو از من بدتری!» در حالی که خون‌ها متعلق به شهید شمسی بود. استخوان‌های سرش توی فک من رفته بود. به خاطر موج انفجار به سختی حرف می‌زدیم؛ اما هر طور بود دوباره راه افتادیم. در ورودی کانال دوباره به سمت ما رگبار گرفتند؛ اما به هر ترتیبی بود در دو طرف کانال، دشمن را گیر انداختیم و خیلی زود صدای دخیل یا‌خمینی‌شان بلند شد. حدود دوازده نفر را اسیر کردیم. به خیرالله گفتم «اگه این‌ها رو انتقال ندیم ممکنه دردسر درست کنند.» مقداری سیم تلفن پیدا کرد و همه اسرا را به هم بست. طوری آن‌ها را بسته بود که اگر یکی‌شان می‌افتاد، باقی هم زمین می‌خوردند. آن‌ها را به هر زحمتی که بود جلو تویوتایی که تازه نیرو خالی کرده بود، بردم. گفتم «اینا اسیرن بیا سوارشون کن.» گفت «کجا می‌خواهید ببریدشون؟» گفتم «کمپ اسرا.» خیرالله سن‌و‌سالی نداشت. روی سقف تویوتا نشست و یک کلاش هم به دستش دادم. پاهایش را هم بستم به تویوتا که موقع ترمز از پشت نیفتد. یک کلاش کنار دست راننده گذاشتم و خودم با سرنیزه بالای سر آن‌ها ایستادم تا اگر تکان خوردند بزنم. اخبار ضد و نقیضی به مقر می‌رسید. وقتی با تویوتا وارد مقر شدیم حاج آقای ریحانی گفت «اینا چیه؟» گفتم «اسیر. تمام شد خط رو گرفتیم.» گفت «دو ساعته!»
گردان‌هایی که شب‌های قبل تلفات داده بودند و روحیه‌شان ضعیف شده بود وقتی اسرا را دیدند موج شادی بین‌شان ایجاد شد و صدای مرگ بر صدام در پایگاه بلند شد. بچه‌ها روحیه گرفتند و به حاج‌آقای ریحانی گفتند که آن‌ها را اعزام کند. بعد از شهادت خیرالله در عراق، حاج آقای ریحانی به اسلام‌آباد آمد و در مراسمش شرکت کرد. من را دید و گفت «شهید خیرالله همونه که با هم اسرا رو آوردید مقر؟» گفتم «بله جوانی که با جثه کوچیک بالای تویوتا نشسته بود خیرالله بود که الان شهید شده.» خیلی متأثر شد.

نویسنده: وجیهه جعفرزاده

مقاله ها مرتبط