۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

پدر، قهرمان

پدر، قهرمان

پدر، قهرمان

جزئیات

گفت‌وگو با یاسین رحیمی‌منش فرزند شهید مدافع حرم حبیب رحیمی‌منش/ به مناسبت ۷ بهمن، سالروز شهادت شهید رحیمی‌منش

7 بهمن 1400
من متولد ۸۱ هستم و برادرم مهدی متولد ۸۶. مهدی تو فضای کودکی خودش، شیطنت‌هایی می‌کرد که شیرین‌تر بود ولی بابا هر دوتای‌مان را مثل هم دوست داشت. مهدی اگر چیزی دست من بود بهانه می‌کرد و آن را می‌خواست. بابام از من می‌گرفت‌ و می‌داد به او و می‌گفت «تو بزرگ‌تری. بذار کمی دستش باشه بعد خودش می‌ندازتش زمین.» یا وقتی مهدی می‌گفت «یاسین اذیتم کرده!» چشمکی به‌ام می‌زد، بعد الکی من را می‌زد و می‌گفت «زَمِش!» تا او دلش نشکند. یک‌جوری هم به من می‌رساند که دارم شوخی می‌کنم.
***
کوچک که بودم یک عروسک اردکی بزرگ‌تر از خودم برایم خریده بود و یک‌ تریلی بزرگ پلاستیکی. این‌قدر بزرگ بود که داخلش می‌خوابیدم.
توی خانه یا توی جمعی اگر حرف بدی می‌گفتم یا حرف مادرم را گوش نمی‌دادم تنبیه بدنی نمی‌کرد ولی یک‌جوری نگاهم می‌کرد که از صدتا کتک بدتر بود. قسم می‌خواست بخورد می‌گفت «به جون یاسینم!» هر وقت مریض می‌شد، من هم مریض می‌شدم. مریضی‌مان همیشه با هم بود.
هرجا می‌رفت، باهاش بودم. میاندار هیات بود. برای تعزیه هم من را با خودش می‌برد. کوچک بودم و در تعزیه، جزو طفلان کربلا به‌ام نقش می‌دادند.
***
کوهنورد ماهری بود. کوه‌هایی که می‌رفت خیلی سخت بودند. همیشه طناب توی کوله‌پشتی‌اش بود. یک‌سری فیلم روی گوشی نشانم داد که با طناب از کوه بالا می‌رفتند. کوه‌ها را که می‌رفت، تصور می‌کردید روی زمین دارد راه می‌رود. ما اگر برویم، باید با چهار دست و پا برویم.
سیزده‌بدرها جای‌مان پای کوه تنگوان بود. رفیقش وانت نیسان داشت. ما عقب نیسان می‌نشستیم و  از جاده بعد از دوکوهه می‌رفتیم پشت پادگان قدس. از آن‌جا تا حدی ماشین می‌رفت، بعدش پنج دقیقه پیاده‌روی داشت. جای خوبی بود. وسط دوتا کوه، چشمه آبی جاری بود. تیراندازی می‌کردیم، کباب می‌خوردیم و توی کوه می‌گشتیم.
شهید حبیب رحیمی منشهر سال با خانواده دایی‌ام مینی‌بوسی می‌گرفتند و می‌رفتیم زیارت شاهزاده‌احمد. ما می‌ماندیم حرم و او با دایی‌ام کوه‌ها را می‌گشتند. به موتورش علاقه داشت و خیلی به‌اش می‌رسید. مرتب روغنش را عوض می‌کرد. وقتی می‌رفتیم زیارت شاهزاده‌احمد، پارچه سبزی تبرک می‌آورد و می‌بست به فرمان موتور.
***
روی درس و مشقم خیلی حساس بود. هر موقع دیکته داشتیم، شب ازم امتحان می‌گرفت. امتحان‌های آخر سال کلاس هفتم بود یا هشتم. برنامه‌ام را خوب نگاه نکرده بودم و نمی‌دانستم یکشنبه امتحان دینی دارم. گرفتم خوابیدم. از مدرسه به‌اش زنگ زده بودند که «نیومده سر امتحان!» سریع آمد خانه و گفت «واسه چی برای امتحانت نرفتی؟» خیلی عصبانی بود. به‌دو رفتم مدرسه. امتحان دادم و نمره‌ام خوب شد.
حساب باز کرده بود پیش کتاب‌فروشی محل. به‌اش گفته بود «هر وقت یاسین اومد، هرچی خواست به‌اش بده. میام حساب می‌کنم.»
هر لباسی که خودم می‌خواستم برایم می‌خرید. می‌گفت «هر طوری که خوت دوست داری انتخاب کن.» طرح‌ و رنگش را من انتخاب می‌کردم، جنسش را بابام. روی کم و زیاد قیمت حساس نبود. مغازه‌دارها رفیق‌هایش بودند. این یکی می‌گفت بیا از خودم بخر، آن یکی می‌گفت بیا از خودم بخر. ارتباطش با اطرافیان خوب بود و زود رفیق می‌شد.
با مدیر مدرسه‌مان آقای گل‌اندام هم رفیق بود. آن‌طور نبود بیاید مدرسه، احوال درسم را از او می‌پرسید. مستقیم با مدیرمان ارتباط داشت. با بچه‌های مدرسه می‌خواستیم اردو برویم. آقای گل‌اندام به بابام گفت «همراه‌مون بیا.» با معلم‌ها خیلی خوب بود. آن‌ها هم ازش خوش‌شان می‌آمد.
***
از ساعت نه و ده شب دیگر نمی‌گذاشت توی خیابان باشیم. خودش می‌آمد صدای‌مان می‌زد. می‌گفت «بیایید خونه.» خودش صبح زود می‌رفت سر کار و باید زود می‌خوابید. کل لامپ‌ها را هم خاموش می‌کرد. ما هم مجبور می‌شدیم بخوابیم. سرش را که روی بالش می‌گذاشت همیشه می‌گفت «خدایا، شکرت. اگه امروز کار بدی کردم، خودت ببخش.» هیچ شبی نبود که این را نگوید. استغفارش بود. این جمله توی ذهن‌ ما هم حک شده و همیشه قبل از خواب می‌گوییم.
خانه که می‌آمد، با همه خیلی شوخی و بگوبخند داشت. به‌خصوص با عموعباس زیاد شوخی می‌کردند. شب که خواب بود، او می‌آمد پتو را از رویش می‌کشید و می‌گفت «بیدار شو!» نمی‌گذاشت بخوابد. بابام هم به تلافی، ساعت دو و سه شب می‌رفت و کمی می‌زدش و پتو را هم ازش می‌گرفت. با هم خیلی خوب بودند.
***
دو سه ماه قبل از این که برود سوریه، گوشی جدید خریده بود. عکس‌های فراخوان گردان و عکس‌هایی از سوریه توی گوشی‌اش بود.
رفته بودیم خانه دایی‌ام، دوکوهه. تلویزیون اخبار سوریه را نشان می‌داد. زد روی پایش و گفت «ای خدا! الان اون‌جا نباشی که نذاری مردم رو بکُشن؟!»
عکس کودک سوری که سه چهارتا تفنگ روی سرش گذاشته بودند توی گوشی‌اش بود. آن را که نگاه می‌کرد، چشم‌هایش قرمز می‌شدند و اعصابش خراب می‌شد. کلاً بابای قبلی نبود. روح دیگری وارد بدنش شده بود. فقط ذهنش را گذاشته بود سر یک نکته؛ آن هم این که برود سوریه. تصور می‌کردید کسی دستش را گرفته و می‌خواهد ببردش، او هم نمی‌تواند حرف بزند و فقط دارد دنبالش می‌رود.
صبح که بیدار شدیم برویم مدرسه، مداحی «عمه راضی نشو» را گذاشته بود. ما که رفتیم، بابام رفت برای اعزام به سوریه.
سه چهارتا عکس با واتساپ فرستاد برای عموحمید. عکسش را گذاشتم روی پروفایلم. یکی از بچه‌های کلاس‌مان گفت «این تکاور خارجی کیه؟» وقتی به‌اش گفتم بابام است، باور نکرد.
***
یکی دو سال کشتی کار می‌‌کردم. بابام می‌برد باشگاه و می‌آوردم. بعد رفتم جودو. هفته اولی که جودو رفتم، مسابقات شهرستانی بود. یک فن یاد گرفته بودم. آن فن را به همه زدم و اول شدم. مسابقات استانی در اهواز هم اول شدم. بعد از قهرمانی کشوری، دعوت شدم به تیم ملی برای مسابقات بین‌المللی آذربایجان. سال اولم بود و کمربند قهوه‌ای داشتم. آن‌ها همه مشکی بودند. ازبکستان و قرقیزستان و ژاپن را بردم و یک ایرانی توی وزن خودم افتاد روبه‌رویم. او را هم بردم. ماقبل فینال به کره باختم و فینال نرفتم. مربی به‌ام گفت «فقط روی سکو بری خوبه، اول تا سومش مهم نیست چون مسابقه اولته.» شبکۀ ورزش، بازی را زنده نشان داد. هر مسابقه‌ای که می‌خواست شروع بشود هی می‌گفتم «یازینب!» بازی رده‌بندی را بردم و سوم شدم. بچه‌ها عکسم را گذاشتند توی اینستاگرام و تیتر زدند «پدر قهرمان، پسر قهرمان».
 
نویسنده: نسرین تتر

مقاله ها مرتبط