۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

محبوب من

محبوب من

محبوب من

جزئیات

مصاحبه با عاطفه دلاوری همسر شهید جواد تیموری از شهدای حمله تروریستی داعش به مجلس/ به مناسبت ۱۷ خرداد، سالروز شهادت شهید تیموری

17 خرداد 1400
اشاره: بیست و پنج ساله است، اما به یک بانوی جاافتاده می‌ماند. ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) دارد و عضو فعال مسجدی است به نام حضرت در محله هنگام تهران. به خواستگاری‌اش که آمدند گفتند با توسل به حضرت زهرا‌(س) پا پیش گذاشته‌ایم. ایام فاطمیه بود. عاطفه هم که خودش را گره زده بود به دامان بانوی دو عالم قبول کرد. حرف‌های‌شان را که زدند شریک زندگی‌اش را هم مرید حضرت زهرا(س) یافت. وقتی سر سفره عقد می‌نشست حتی خودش هم باور نداشت که زندگی‌اش این چنین فاطمی رقم بخورد.
 
روزی که برای خواستگاری به منزل ما آمدند، وقتی برای صحبت دو نفره به اتاق رفتیم، آقاجواد کاغذی را از جیبش بیرون آورد تا سوال‌هایش را بپرسد، اما درنگ کرد و به رسم ادب، از من خواست اول من حرف‌هایم را بزنم. وقتی حرف‌هایم تمام شد، کاغذ را تا کرد و توی جیبش گذاشت و گفت: «جواب همه سوالاتم را گرفتم. دیگر نیازی به این نیست.» سه جلسه صحبت کردیم. خیلی زود همه چیز مقبول افتاد تا من در کمال ناباوری رخت عروسی به تن کنم. مهریه‌ام ۱۴ سکه بود. عروسی‌مان نه خیلی محقرانه و نه خیلی با ریخت و پاش و تجملات برگزار شد. من لبریز بودم از عشق و محبت به آقاجواد.
***
دوست داشتم همسرم نظامی باشد. حالا فرقی نمی‌کرد از کدام نهاد نظامی یا لشكری. وقتی گفتند آقاجواد در حفاظت سپاه کار می‌کند، بی‌درنگ قبول کردم. افتخار می‌کردم و می‌کنم که همسرم برای دفاع از کشور و اعتقادش رخت نظامی بر تن کرد، اما حساب این‌جا را نکرده بودم که آقاجواد بخواهد از همان ابتدا، از روز جشن بله‌بران که مصادف بود با میلاد امام‌جواد(ع)، روشن کند که مسئله شهادت برایش جدی است و همواره مطرح است و من باید بدانم که زندگی با یک فرد نظامی این موضوع را هم دارد. باورش برایم سخت بود و به‌شدت مقاومت می‌کردم. مهر آقاجواد به دلم افتاده بود. هربار حرفش پیش می‌آمد به نحوی بحث را به شوخی می‌بردم یا عوض می‌کردم.
***
شهید جواد تیموریذاتش مهربان و دوست‌داشتنی بود. این را نه من که به گواه تمام اطرافیان می‌گویم. یادم نمی‌آید در طول این سه سال زندگی‌مان بحثی کرده باشیم که منجر به قهر یا کدورت شده باشد. اگر چیزی باعث رنجشش می‌شد خودش را با گوش دادن به مداحی آرام می‌کرد و تمام. آخرین فرزند خانواده بود. برادر بزرگش در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده بود. رابطه‌اش با مادر و پدرش بسیار صمیمانه و در عین حال مودبانه بود. خصوصا با مادرش. بارها شاهد بودم که بر دستان‌ مادرش بوسه می‌زد.
مهمان برایش بسیار عزیز بود و برای پذیرایی از هیچ چیزی مضایقه نمی‌کرد. به همین سبب مهمان زیاد داشتیم. زیاد پیش می‌آمد در دورهمی‌ها یا گفت‌وشنودها مباحث سیاسی مطرح شود. به مباحث سیاسی اشراف داشت و اگر حرفی مخالف می‌شنید با نرمی از دیدگاهش دفاع می‌کرد.
همیشه مرتب و منظم بود. به رنگ لباس، عطر و نظافت بسیار حساس بود. از من هم نظر می‌خواست. به سلیقه من اهمیت می‌داد. زیاد پیش می‌آمد که محاسنش را خودم مرتب می‌کردم.
هر ساله پولی را برای خرج در هیات کنار می‌گذاشت. از همان اول، هم من و هم آقاجواد موافق بودیم و دوست داشتیم در صورتی که شرایط مهیا باشد در خانه خودمان هم هیاتی برای اقامه عزای اهل بیت داشته باشیم. مداح خوبی بود، اما هیچ‌وقت برای خواندن در مجالس پیشقدم نمی‌شد. در عزای حضرت زهرا‌(س) با حال دیگری می‌خواند. دلش می‌خواست رضایت خداوند و بانوی دو عالم فراهم شود. به معنای واقعی کلمه بی‌ریا بود.
***
شب عقدکنان وقتی خواست برایش دعا کنم شهید شود قبول نکردم. برایم سخت بود دعا کنم عشق زندگی‌ام تنهایم بگذارد. حتی وقتی بحث سوریه رفتن را پیش کشید، من مخالفت کردم و گریه افتادم.
آقاجواد بارها گفته بود من سرباز وطنم هستم و باید برای دفاع از میهنم و دینم به میدان بروم، اما دل من آرام نداشت. او تحمل ناآرامی و دیدن اشک‌های من را نداشت. بحث را عوض می‌کرد، اما به طریق دیگری حرف شهادت و سوریه رفتن را پیش می‌كشید. با تماشای مستندهایی از شهدای مدافع حرم، با نشان دادن فیلم‌هایی از قساوت داعش، با خواندن وصیت‌نامه‌های شهدا، با تشریح اهمیت سوریه برای جبهه مقاومت، با طرح حرف‌هایی از همسران شهدا خصوصا قسمت‌های عاشقانه‌اش و... و من کم‌کم آمادگی‌اش را پیدا می‌کردم و نرم می‌شدم. این آخری‌ها دیگر راضی بودم به شهادتش. می‌دیدم که برای رسیدن به شهادت چه ندبه‌ها و زاری‌ها می‌کند و چه شب‌ها را به صبح می‌رساند. من دیگر نمی‌دانستم صبح که می‌رود، شب بازمی‌گردد یا نه.
ته قلبم همیشه این احساس را داشتم که جواد برای من نمی‌ماند. می‌رود، خیلی زودتر از من. آخری‌ها دیگر خواب هم می‌دیدم، خواب شهادتش را. خواب می‌دیدم که پیکرش را به رگبار بسته‌اند.
 یک ماه قبل از شهادتش خواب دیدم که در بهشت هستم. جایی دورتر از جایی که ایستاده‌ بودم تابوتی روی زمین بود و رویش را با پرچم ایران پوشانده‌ بودند. رفتم جلو و خم شدم روی تابوت. دیدم جواد است. همان صحنه برایم در معراج شهدا تکرار شد. درست همة آن‌چه را كه در خواب‌هایم می‌دیدم.
***
یک هفته پیش از شهادتش با هم رفتیم خرید. آقاجواد برخلاف همیشه که با وسواس و قناعت خرید می‌کرد، بیش از نیازمان خرید کرد. وقتی من متعجبانه از او پرسیدم: «چرا این همه خرید کردی؟!» خندید و گفت: «لازمت می‌شود.»
 ماه ‌رمضان بود. من مرغ‌ترش که دوست داشت پخته بودم. مرغ‌ترشی که معروف شد به زرشک‌پلوی شهادت! خبر نداشتم آخرین سحر است. می‌دانستم به غذای زیبا و باسلیقه اهمیت می‌دهد، سفره‌آرایی كردم. با علاقه سحری را خوردیم. آقاجواد کلی تعریف و تشکر کرد. همان‌موقع خواهرم زنگ زد. مضطرب بود و دلشوره داشت. ساعت سه صبح بود. من با تعجب آرام‌اش کردم و گوشی را قطع کردم. آقاجواد بسیار مهربان بود. گفت: «خیر است. خواهر است دیگر.»
شهید مدافع وطن جواد تیموریسفره سحری را که جمع کردیم گفت زنگ بزنیم و مادر و پدر را برای سحری بیدار کنیم. همان شد تماس آخرش. بعد آمد که دراز بکشد، صدای اذان بلند شد. آقاجواد گفت: «آخ، آب! یادم رفت آب بخورم. حسابی تشنه‌ام است.» آقاجواد با لبان تشنه به استقبال شهادت رفت.
آن روز مثل همیشه نبود. موقع رفتن این پا و آن پا می‌کرد. دم در که رسید سپرد که به خانه مادرم بروم و تنها نمانم. سالگرد عقدمان بود و تصمیم داشتم غافلگیرش کنم. لبخندی زدم و گفتم: «برو خیالت راحت. می‌روم پیش مادرم.» به پله‌ها که رسید انگار كه بخواهد بیش‌تر معطل کند گفت: «کاری نداری؟» گفتم: «نه.» توی حیاط دوباره گفت «به خانه مادرت برو، تنها نمان.» و من لبخند زدم. آقاجواد هم. دم درِ حیاط بلند گفت: «پس یا علی! خانم.» و در را بست. دلم فروریخت. دلشوره به سراغم آمد.
***
ساعت ده بود. منتظر تماس هر روزه‌اش شدم. هر روز همین‌موقع‌ها با من تماس می‌گرفت. آمدم بروم بیرون، تلفن زنگ خورد. یکی از اقوام بود. سراغ آقاجواد را می‌گرفت. گفتم که نیست. گوشی را گذاشتم. باز هم تلفن و باز هم تلفن.
دلشوره داشت جانم را می‌خورد. به تلفن همراه آقاجواد زنگ زدم. در دسترس نبود. تلویزیون را روشن کردم.
خبر حمله تروریستی به حرم حضرت امام(ره) و مجلس را كه دیدم یخ کردم. هنوز خبری از شهادت‌ها نبود. کم‌کم زیرنویس‌ها شروع شد. می‌نوشت حمله به درِ شرقی مجلس شده؛ درست محل پست جواد. می‌نوشت پیکر دو شهید خارج شده و...
ما و خانواده شوهرم در یک ساختمان زندگی می‌کردیم. مادرشوهرم آمد پایین پیش من. نمی‌خواستم نگرانش کنم. دید که رنگم پریده. علتش را پرسید. من طفره رفتم. گفت: «شنیدی به حرم امام حمله شده؟» هنوز خبر مجلس را نداشت. وانمود کردم چیز نگران‌کننده‌ای نیست. تا آن که در یک کانال خبری، اسم یکی از دو شهید را خواندم. «جواد تیموری» را كه خواندم به هم ریختم. در این فاصله، خواهرم هم آمده بود خانه ما.
***
ساعت یک بعد از ظهر بود. برادر آقاجواد به خانه آمد و گفت: «اسم شهید، جواد نبوده و یوسف بوده. جواد ما یک تیر به پایش خورده.» خوشحال شدم و خودم را آرام کردم که پس جواد من زنده است.
کم‌کم رفتار اطرافیان تغییر کرد. همه چیز حكایت از شهادت آقاجواد داشت. طاقت نیاوردیم. رفتیم سراغ بیمارستان‌ها. چندجا سر زدیم. نبود. آخر سر به بیمارستان بقیه‌الله رفتیم. آن‌جا هم جواب درستی به ما نمی‌دادند یا لااقل به من نمی‌دادند.
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود. کلافگی و بی‌خبری داشت دیوانه‌ام می‌کرد. به التماس افتادم. به دکتر و پرستار و مسئول و هر که بود التماس می‌كردم. گفتند همین‌جاست، اما اوضاعش وخیم است. در وی‌آی‌پی است. گفتم: «ببرید مرا ببینمش. فقط ببینمش!» به اصرار و التماس من قبول کردند.
***
بخش وی‌آی‌پی بیمارستان طبقه هفتم بود ولی ما به جای آن که پله‌ها را بالا برویم، پایین می‌رفتیم. می‌رفتیم به سمت زیرزمین، جایی که معلوم بود وی‌آی‌پی نیست. سردخانه آن‌جا بود. من هنوز هم نمی‌خواستم باور کنم که جوادم شهید شده.
 یک آن، یکی از اطرافیان گفت برای شناسایی پیکر شهید تیموری آمده‌ایم. همان‌موقع شُل شدم و روی زمین افتادم. دلداری‌ام دادند و بلندم کردند. پدر و برادرش جلوتر رفتند ولی من هنوز امید داشتم که این‌ها خواب باشد، یک کابوس. می‌گفتم من الان بیدار می‌شوم و همه چیز برمی‌گردد سر جایش.
صدای گریه‌ای بلند شد و مرا از خوش‌خیالی بیرون آورد. کشان‌کشان به طرف اتاق رفتم و به پیکر تنومندی که زیر کاور زیپداری دراز کشیده بود خیره ماندم. سنگینی نگاه دیگران را حس می‌کردم. صدای‌شان را می‌شنیدم که به من تسلیت می‌گفتند. من هنوز هم مقاومت می‌کردم که اگر جواد من است صورتش را نشانم بدهید. زیپ را پایین کشیدم، اما صورتی در کار نبود. تنها گوشه‌ای از محاسنش بود. محاسنی که خودم مرتب کرده بودم.
ناله‌ای کردم. آقاجواد رزمی‌کار بود و بدن ورزیده‌ای داشت. حالا آن بدن ورزیده آرام دراز کشیده بود، اما ذره‌ای از صلابتش کم نشده بود. پیکرش را محکم بغل کردم و این آخرین ملاقات من و جواد بود.
***
محبوب من رفته بود و من تنها مانده بودم، با کوهی از مصایب که باید خودم را برای مواجهه با آن‌ها آماده می‌کردم. هم‌چون حضرت زینب(س) که با هجران محبوبه دو عالم باید خودش را آماده مصایب بزرگ‌تری می‌کرد. ان‌شاءالله خداوند ما را در زمره پیروان اهل بیت خصوصا حضرت زهرا(س) قرار دهد.

نویسنده: زینب‌سادات سید‌احمدی

مقاله ها مرتبط