۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

دکترِ جهادی

دکترِ جهادی

دکترِ جهادی

جزئیات

گفت‌و‌گو با سیدرضا هاشمی داماد دکتر سیدشیرمرد میرعالی/ به مناسبت ۱ شهریور، روز پزشک

1 شهریور 1401
حوزوی بودم و قم در مقطع سطوح عالی درس می‌خواندم. پیگیر شدم با دختری متدین ازدواج کنم. یکی از اساتید، دختر دکتر میرعالی را معرفی کرد. قبلا اسم دکتر میرعالی را شنیده بودم، اما شناختی از روحیات و شخصیتش نداشتم. طبق هماهنگی‌های اولیه قرار شد دکتر را یک جلسه حضوری ببینم. یک روز باهام تماس گرفت و گفت «بیا بریم گلزار شهدای گمنام. وسیله داری بیایی؟» گفتم «با آژانس میام.» گفت «نه. آدرس بده، خودم میام دنبالت.»
پلی نزدیک خانه‌مان بود. آن‌جا قرار گذاشتیم. با ماشین پراید سفید و ظاهری آراسته و ساده آمد. هرگز فکر نمی‌کردم یک پزشک فوق‌تخصص و عضو هیات علمی دانشگاه با بلوز و شلوار پارچه‌ای ساده و ماشین پراید باشد. سوار شدم و رفتیم سمت گلزار شهدا. توی مسیر گفت «این جلسه بین خدا و من و تو می‌مونه. صداقت داشته باش و راحت جوابمو بده. اگه یه انسانی در چارچوب دستورات خدا باشه و زندگیش رو با خدا تنظیم کنه، همه چیزش درست می‌شه. اگه دینت حل باشه، مادیات هم حل می‌شه. چون که صد آید، نود هم پیش ماست. دخترهام خواستگار مهندس و کارمند بانک داشته و دارن ولی مسئله التزام به دین برام الویت داره. تو چقدر التزام به دین داری؟»
وقتی رسیدیم مزار شهدای گمنام گفت «این شهدا با خدای خودشون، با امام زمان خودشون و با رهبر خودشون صادق بودن و عاقبتش به سعادت رسیدن. ما هم اگه می‌خوایم به سعادت برسیم، باید با خدا و امام زمان و رهبر خودمون روراست باشیم.» نیم ساعت پیش شهدا بودیم. عکسی با هم گرفتیم. گفت «من هرجا می‌رم و با هر کس می‌رم، یه عکس یادگاری باهاش می‌گیرم.»
***
پزشک جهادی شیرمرد میرعالیبرخی انسان‌ها وقتی به جایگاهی می‌رسند، طوری برخورد می‌کنند که خودشان را بالاتر از دیگران می‌دانند ولی ایشان خودش را جدای از بقیه نمی‌دانست و من باهاش خیلی احساس راحتی کردم. آن‌جا دریافتم که ایشان مسئله مبارزه با نفس و تکبر را خوب حل کرده. زاهد بود. برایش امکان داشت و می‌توانست ولی رعایت می‌کرد. می‌گفت «چند ماه ماشین شاسی‌بلند داشتم ولی اگه بخوام بگیرم، نهایتا ۴۰۵ میخرم.» دکتر خیلی متفاوت بود. سختگیری‌اش فقط روی دین بود و مدام می‌گفت «ما راضی هستیم به رضای خدا.»
دکتر نمی‌خواست خانواده‌ها به زحمت بیفتند یا توی عرف، دختر و پسری سر زبان بیفتد و بعد به دلایلی اگر نشد، کدورتی پیش بیاید. اول خودش باهام صحبت کرد، بعد که مطمئن شد، تنهایی رفتم خانه‌شان و با دخترشان چند جلسه صحبت کردم و بعد خانواده‌ام را بردم.
اولین‌بار که رفتم خانه‌شان، کتابخانه‌اش توجهم را جلب کرد. پر بود از کتاب‌های کلام و فلسفه و منطق. یک‌بار به‌اش گفتم «شما چرا کتب حوزوی می‌خونین؟» ‌گفت «این کتاب‌ها رو می‌خونم تا قرآن رو بهتر بفهمم.»
اتاقش به سبک حسینیه بود، ساده و بر دیوارهایش احادیث و نکات اخلاقی زده بود. جمله‌ای که همان اول توجهم را جلب کرد این بود «برای حرف‌هایی که بیشترش غیبت‌ کردن از یکدیگر است، ۲۰ دقیقه کافی‌ست.» با این جمله، شخصیت خودش را برای مهمانش تعریف می‌کرد.
***
هر دیداری با دکتر داشتم، درسی می‌گرفتم. یک‌جاهایی ورود می‌کرد و نکته‌ای را در قالب طنز، شعر یا داستان می‌گفت تا ناراحت نشویم و عمل هم بکنیم. در عین حال بسیار جدی بود. نسبت به بیمارها خیلی دغدغه داشت ولی از گفتن نکاتی برای زندگی ما غافل نمی‌شد و می‌گفت.
دکتر به‌ام گفت «اگه تلاش و جدیتی رو که دین گفته داشته باشی، قطعا مسئله مالی هم درست می‌شه. تا اون ‌زمان، هر کمکی از دستم بربیاد انجام می‌دم. تو هم توی تحصیلات و شغلت جدیت داشته باش.» اگر دستگیری و کمک‌های ایشان نبود وضع زندگی من طور دیگری می‌شد چون آن‌موقع اوج گرانی بود و قیمت‌ها چند برابر شده بودند. خرج‌ها را فرع می‌دانست و می‌گفت «اصل اینه که دو نفر بتونن زندگی‌شون رو مورد رضایت خدا بسازن.»
***
بین برخی خانواده‌ها رسم است که در جلسه بعد از خواستگاری بزرگان فامیل جمع می‌شوند و روی مهریه و خرج و مخارج صحبت می‌کنند. دکتر قبل از این جلسه، بحث مهریه را حل کرد و گذاشت به عهده دخترش و من. توی جلسه مهمانی وقتی خواستند در مورد مهریه صحبت کنند اجازه نداد. همان شب حاج‌آقا شیرمهد بین من و نرگس‌خانم محرمیت خواند.
یازدهم فروردین ۹۸ عقد کردیم و چهاردهم جشن ساده‌ای گرفتیم. می‌گفت «جشن عقدتون رو طوری برگزار کنین که مورد رضایت امام زمان باشه. من می‌تونم دو سه هزار نفر دعوت کنم و مجلل‌ترین تالار رو بگیرم ولی سبک زندگی من طبق شرع و دینه و قائل به این تجملات نیستم. یک هزار تومانی هم از کسی هدیه نمی‌گیرم، مگه این که خودتون بخواید بگیرید.» و ما هم خوش‌مان آمد که هدیه‌ای نگیریم.
توی همان روزها با دکتر رفتم شهرک صنعتی که برای اشتغال‌زایی جوان‌ها راه‌اندازی کرده بود. آن روز داشتیم توی گرما بیل و کلنگ می‌زدیم. خیس عرق شدیم. دکتر به‌ام گفت «یکی از دلایلی که هدیه برای عقد دخترم نمی‌گیرم اینه که یه نفر صبح تا شب جلو آفتاب زحمت می‌کشه، بعد باید یه مقدارم بذاره روش و به من بده. انصاف نیست حق زن و بچه‌‌اش رو ازش بگیرم.» این در حالی بود که ایشان برای هر مراسم عروسی و عقدی حتما هدیه می‌گرفت و سنگ‌تمام می‌گذاشت.
***
پزشک جهادی شیرمرد میرعالیسیزده‌به‌در برای تفریح خانوادگی رفتیم شهرک صنعتی. فردایش مراسم عقد داشتیم. افراد دیگر خانواده دکتر هم بودند. دکتر طبق حدیث معروف امام علی علیه‌السلام بهترین تفریح را کار می‌دانست و حقیقتا به این حدیث هم عمل میکرد. چندتا حوض توی حیاط بودند با عمق چهار متر که حداقل دو مترشان لجن بود. چند سال بود خالی نشده بودند. دکتر گفت ‌«خب، امروز سیزده‌به‌در و روز تفریحه و بهترین تفریح هم کاره. بیایید یه کار جهادی انجام بدیم.» خودش لباس کار و چکمه پوشید و با یک سطل رفت توی حوض. لجن‌ها را با سطل می‌داد بالا و من و برادرزاده و باجناقش هم سطل‌های لجن را می‌بردیم گوشه‌ای خالی می‌کردیم.
چند ساعت توی لجن‌های حوض بود. کمی اضطراب داشتم که برای مراسم روز بعد کارها به‌موقع انجام بشود و مشکلی پیش نیاید. دکتر می‌خندید و می‌گفت «نگران نباش! همین تخلیه لجن، روزی به کارِت میاد.» تا دیروقت آن‌جا ماندیم و همه حوض‌ها را تمیز کردیم. خسته برگشتیم خانه. روز بعد، مراسم به صورت ساده برگزار شد. کربلایی حمید قنبرزاده از مداح‌های باصفای هیات حزب‌الله هم مولودی‌خوان مراسم‌مان بود.
***
شبِ همان روز، خانه ما دعوت بودند. سیل آمده بود و خوزستان و پل‌دختر را آسیب زده بود. سر سفره دکتر به‌ام گفت «مقداری وسیله خریدم. فردا می‌خوام برم پل‌دختر. اگه میخوای بیا.» بعد از نماز صبح آمد دنبالم. پرایدش پر بود از وسایل خوراکی و بهداشتی. توی مسیر در مورد زندگی متاهلی توصیه‌هایی داشت و راهنمایی‌ام می‌کرد. وقتی وارد پل‌دختر شدیم، شهر کاملا ویرانه بود. خیابان‌ها پر از گِل بود، خانه‌ها تخریب شده بود و افسردگی را توی چهره تک‌تک افراد می‌دیدی. مردم به‌سختی تو خیابان‌ها راه می‌رفتند. دکتر از این وضع آه می‌کشید و بغض داشت. می‌گفت «ارگان‌های دولتی اگه می‌خواستن، می‌تونستن مدیریت کنن.»
بچه‌های جهادی اندیمشک آن‌جا مقر داشتند. مسئول‌شان حاج‌آقا شیرمهد بود. وسایل را بردیم و تحویل‌شان دادیم. من پیشنهاد کردم دکتر برود مقر پزشک‌ها. رفت و از پزشک‌ها سوالاتی پرسید و برگشت. گفت «اینجا کار تخصصی که نمی‌شه انجام داد. افرادی که مراجعه می‌کنن برای سرماخوردگی و بیماری‌های سطحیه که پزشک‌ها هستن.»
چکمه‌اش را پوشید و گفت «خدایا! جایی رو سر راه‌مون قرار بده که تا الان کسی نرفته باشه و نیازمند باشن.» کمی گشتیم و رفتیم حاشیه شهر. دیدیم بنده‌خدایی دستش را گذاشته زیر چانه‌اش و غمناک نشسته دم در. دکتر رفت جلو. به دکتر گفت «سیل خونه‌مو نابود کرد. کسی هم نیست کمکم بده. کسی رو اینجا ندارم. زن و بچه‌ام آواره هستن.» دکتر دستی زد روی شانه‌اش و گفت «غمت نباشه، الان درستش می‌کنیم.» وقتی فهمید دکتر است گفت «افسرده‌ام و سردرد دارم. به‌ام یه قرصی بده.» دکتر به‌اش گفت «صبر کن، غروب به‌ات می‌دم.»
خانه کامل زیر گل بود. کم‌کم نیروهایی به ما اضافه شدند. استقامت و روحیه جهادی دکتر جالب بود. ما اکثرا می‌نشستیم و استراحت می‌کردیم ولی دکتر تا ظهر فقط یکی دوبار در حد پنج دقیقه نشست. مدام بیل می‌زد و کار می‌کرد. همت کرده بود تا غروب، خانه را تمیز تحویل بدهد.
موقع نماز و ناهار، یکی از بچه‌های اندیمشک آمد و گفت «بیایید مقر.» دست از کار کشیدیم. همه آماده شدیم که برویم. دکتر همان‌جا نشست. گفت ‌«من نمیام. همینجا نماز می‌خونم. برای ناهار هم کاسه کوچکی شیربرنج آوردم و یکی دوتا نون.» ما رفتیم.
از کمک‌هایی که مردم می‌فرستادند، بخشی را برای غذای جهادی‌ها استفاده می‌کردند. این ایراد شرعی هم نداشت ولی دکتر از این غذاها استفاده نمی‌کرد. بعدا به‌ام گفت «کمک‌ها به نیت سیل‌زده‌هاست. شاید کسی راضی نباشه جهادی‌ها ازش بخورن. من ترجیح می‌دم احتیاط کنم.»
***
پزشک جهادی شیرمرد میرعالیکار سنگین بود. پنج شش نفری و با مشقت، وسایل را از زیر گِل درمی‌آوردیم. وقتی داشتیم بیل می‌زدیم گفت «یادت میاد روز سیزده‌به‌در به‌ات گفتم این تجربه تخلیه لجن یه روزی به کارت میاد؟ حالا همون برات شده تجربه‌ تا به این انسان‌های دردمند کمک کنی.»
غروب که کارمان تمام شد، صاحبخانه شروع کرد به سوت بلبلی زدن. دکتر به‌اش گفت «قرص ضدافسردگی همینه! خیلی‌ها چون کارشون راه نیفتاده و درمانده هستن، افسرده می‌شن.» آب‌ قطع بود. دکتر خیلی غصه می‌خورد که آب نیست تا آن‌جا را بشوییم. هرچند خانه آن‌قدر تمیز شده بود که با یک شستن ساده، قابل استفاده بود.
برگشتنی هم خودش راننده بود. وقتی رسیدیم خانه، تا دیروقت ام.‌آر.آی می‌دید. قبل از اذان صبح بیدار شد و راه افتاد سمت اهواز. شنبه تا چهارشنبه می‌رفت بیمارستان گلستان اهواز. دو سه‌بار دیگر هم آخر هفته‌ها با هم رفتیم پل‌دختر. هربار هم ماشینش را پر می‌کرد از وسایل ضروری. آن‌جا در تمیز کردن خانه‌ها کمک می‌کرد و به سوالات پزشکی مردم جواب می‌داد.
***
با تدبیر دکتر، چند خیابان بالاتر از خانه خودشان در اهواز خانه‌ای خریدیم. موقعیت خوبی داشت ولی قدیمی بود و نیاز به تعمیرات داشت. آخر هفته که از اهواز برمی‌گشت، شبانه‌روز توی خانه کار می‌کرد. جوشکاری، لوله‌کشی، برق‌کشی و حتی نقاشی را انجام داد. سرویس بهداشتی و حمامش را هم کامل تغییر داد. می‌گفت «آدم اگه بلد باشه، بهتره خودش کار رو انجام بده تا وقتش تلف نشه.» وقتی کسی که قرار بود برای انجام کاری بیاید بدقولی می‌کرد، خودش دست به کار می‌شد.
آدم فنی بود و ابزار کار را هم داشت. از اول که خانه را خریدیم تا دو سه هفته و آوردن اسباب و اثاثیه و چیدنشان دکتر و خانمش کار می‌کردند. ما صبح وسایل را بردیم و ظهر همه رفتیم سراغ کارهای‌مان. دکتر و خانمش ماندند و کارها را انجام دادند. ما وقتی برگشتیم خیلی ناراحت شدیم که توی آن گرما، بدون استراحت مانده‌اند و کار کرده‌اند. خانم دکتر هم مثل خودش مهربان بود. کم استراحت می‌کرد و هوای همه را داشت. خیلی هم ساده‌زیست بود. هرگز نشنیدم بدی کسی را بگوید یا در زندگی، گلایه و شکایتی داشته باشد. پابه‌پای دکتر کار می‌کرد.
ما مرداد ۹۸ رفتیم ماه‌ عسل و زندگی ساده‌ای را شروع کردیم. بهترین راهنمای زندگی‌مان دکتر و خانمش بودند.
***
در دوران کرونا خانه‌اش کارگاه تولید ماسک بود. گاهی اوقات دکتر خودش پارچه برای ماسک میخرید، گاهی هم از کارگاه‌های جهادی وسیله می‌آورد خانه تا خانم و دخترش بدوزند. بعد هم می‌برد و تحویل می‌داد. با توجه به تخصصش در رادیولوژی می‌گفت «شماره منو توی فضای مجازی منتشر کنین و اعلام کنین هر کس نیاز به مشاوره پزشکی داره و سی‌تی داره بفرسته تا براش گزارش کنم.» از همه جای کشور برایش سی‌تی می‌فرستادند و او هم سریع جواب می‌داد.
بارها تو شهرک صنعتی در حال کار بود که باهاش تماس می‌گرفتند و سی‌تی می‌فرستادند. دست از کار می‌کشید و سی‌تی را نگاه می‌کرد.
یک روز تماس گرفت و گفت «می‌خوام برم شوش. شما هم بیایین با هم بریم، کنار هم باشیم.» با خانمم همراهش رفتیم. فکر کردیم می‌خواهد با هم برویم زیارت دانیال‌نبی. رفت جلوی داروخانه‌ای ایستاد. برای‌مان سوال شد چرا اینجا. گفت «یکی از بیمارهام تو اهواز دارویی می‌خواد که کمیابه. پرس‌وجو کردم، این داروخانه داره. میخوام بگیرم، براش ببرم.» حدود ۴۰ دقیقه توی ماشین ماندیم تا ایشان توانست دارو را بگیرد. برای تشخیص بیماری وقت می‌گذاشت و دقت می‌کرد. بعد هم با گوشی خودش به بیمارها زنگ می‌زد.
***
پزشک جهادی شیرمرد میرعالیروی نظم با کسی تعارف نداشت. یک روز قرار شد هشت صبح برای انجام کارهایی شهرک صنعتی باشم. موقعی که خواستم بروم، کاری برایم پیش آمد. با ۱۰ دقیقه تاخیر رسیدم. توی عرف وقتی می‌گویی هشت، یعنی تا هشت و نیم هم اشکالی ندارد و همان هشت محسوب می‌شود. وقتی رسیدم، دکتر مشغول کار بود. چندباری در زدم. آمد دم در و گفت «بله؟» گفتم «اومدم سر قرار.» گفت «قرار بود ساعت چند بیایی؟! به ساعتت نگاه کن. بنا بود ساعت هشت بیایی. با تاخیر اومدی. شرمنده، من دیگه مزاحمت نمی‌شم، برو. یه وقت دیگه‌ای کار بود به‌ات میگم.» خیلی اصرار کردم. گفت «حالا که این همه راه اومدی، یه چایی بخور، بعد برو.» باز خیلی اصرار کردم بمانم و کمکش کنم. گفت «چون اولین‌بارته، اشکال نداره ولی تکرار نشه. مسئول‌های اجرایی ما هم بی‌نظم هستن. کارها رو به موقع انجام نمی‌دن که مشکلات مردم هر روز بیشتر میشه. وقت و زمان شوخی‌بردار نیست.»
این نظم و دقت دکتر فقط در مورد کار نبود بلکه ایشان در تمام مسائل، منظم و دقیق بود. همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند. بارها در ارتفاع شش متری ساختمان سوله مشغول جوشکاری بود ولی با اذان می‌آمد پایین و آماده نماز می‌شد.
***
رهبر معظم انقلاب در جمع نخبگان و دانشمندان دانشگاهی فرموده بودند که «وقت و کار شما خیلی ارزشمند است. شما هرگز خودتان را درگیر کشمکش‌های سیاسیون نکنید.»
دکتر میرعالی در تخصص خودش جزو نخبگان بود و جزو معدود افرادی که در کشور، مدرک فوق‌تخصصی ماسکلواسکلتال* داشت. با تمام وجود خودش را سرباز امام خامنه‌ای می‌دانست و همیشه گوش به فرمان رهبری بود. تمام کارهای خودش را با فرمایشات ایشان تنظیم می‌کرد. هرگز درگیر جناح‌های سیاسی نشد. از شعارها و وعده‌های بدون عمل برخی سیاسیون گله‌مند بود.
شاهد بودم که در انتخابات، بعضی کاندیداها به‌اش زنگ می‌زدند و درخواست همراهی داشتند. ایشان جواب می‌داد «به دو شرط حمایت می‌کنم. اول این که در عمل در مسیر انقلاب و رهبری باشین و دوم این که دو روز با من تشریف بیارین اردوی جهادی. اگه خوب کار کردین و موفق بودین، قطعا در انجام وظایف قانونی هم موفق خواهید بود.»
نظرش این بود که مسئولان عالی‌رتبه کشور باید ماهی یکی دو‌بار به مناطق محروم بروند و‌ بیل و کلنگ بزنند تا درد مردم رنج‌کشیده را بیشتر بفهمند.

پی‌نوشت
* عضلات، تاندون‌ها، رباط‌ها، اعصاب محیطی و مفاصل.

نویسنده: معصومه پاپی
مصاحبه: فاطمه مرادی

مقاله ها مرتبط