۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

چقدر شبیه توام...

چقدر شبیه توام...

چقدر شبیه توام...

جزئیات

به مناسبت ۱ آبان، سالروز شهادت شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده

1 آبان 1400
چقدر شبیه توام برادر شهیدم! چقدر عجیب و عمیق با تو هم‌ذات‌ پنداری می‌کنم! بوی خوش کودکی‌ات مستم کرد. بوی بعد از ظهرهای گرم تابستان که پا به پای برادرت توی کوچه پس کوچه‌های محله‌تان شیطنت می‌کردی و آتش می‌سوزاندی، شامه‌ام را نواخت. حس تلخ بعضی غروب‌های دلگیرت را چشیدم. همان‌هایی که صبحش توی مدرسه دست گل به آب می‌دادی و عصر سر به زیر، تندتند تکالیفت را انجام می‌دادی تا دل پدر از مظلومیتت به رحم بیاید و بگذرد از تو...
 از این‌ها که بگذریم، چقدر بی‌قراری دلت برایم آشنا بود! بی‌تابی لحظه‌هایت را از برم، سیدابراهیم. سرگشتگی روزهایی را که در پی یافتن گمشده‌ات از این شاخه به آن شاخه می‌پریدی، خوب می‌شناسم. من مبتلای گریه‌های بی‌بهانه‌ات هستم. همان‌ها که وقتی به اسم بی‌بی مزین می‌شدند، مثل چشمه می‌جوشیدند و بی‌رخصت، امانت را می‌بریدند. فقط خدا می‌داند در فصل مرور واژه‌هایی که در وصف تو بود، چه حالی داشتم. حال بینابینی بود. چیزی میان خوف و رجا... گاه به نزدیکی روزگار دلم به تو و رفقایت دلشاد و امیدوار می‌شدم و گاه به فاصله امروزمان بیمناک و نگران. وقتی می‌دیدم سرانجام دلواپسی‌ها و شوریدگی‌ات به نوشیدن شربت شهادت انجامید، جان به رگ‌هایم تزریق می‌شد و امید زیر پوستم می‌دوید، اما وقتی به خلوص دل و عملت نگاه می‌کردم و فرسنگ‌ها فاصله بین آن تا بطن خودم می‌دیدم، می‌پژمردم.
 تو دست‌نیافتنی نبودی برادرم. هر‌چه بیش‌تر برای شناختت گام برداشتم، بیش‌تر با تو احساس قرابت کردم. چقدر دغدغه‌هایت برایم آشنا بود! چقدر بالا و پایین کردن‌هایت، این در و آن در زدن‌هایت، حرص و جوش خوردن‌هایت برایم ملموس و آشنا بود!
 لابه‌لای این آشنایی، بلوغ و رشدت را دیدم.
دیدم که مثل پیچکی لطیف، جوانه زدی و رو به نور، به دور تنه تنومند درخت یقین قد کشیدی. آن‌قدر بی سر و صدا که شاید چند نفری بیش‌تر خبردار نشدند که تو داری هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوی تا جایی که دیگر ظرف این دنیا برایت تنگ می‌شود.
پروانگی‌ات را دیدم. قبل‌ترش پیله تنیدن و رستنت از آن را نیز. چقدر نرم و نازک، مسیر را به تو نشان دادند! چقدر زیبا و ظریف، سرانگشتان شیدایت را گرفتند و قدم به قدم تو را تا خانه دوست همراهی کردند!
کلاس بازیگری، بازی حرفه‌ای شطرنج، کشتی، طلبگی، کار در استخر و گاوداری و تحصیل در رشته ادیان و عرفان، همه گذشت و تو در نهایت، آرام گرفتی. آن‌قدر آرام و صبور که دل هر بیننده و همراه صاحبدلی را بردی. حالا که نیستی، رفقایت برای‌مان داستان دلدادگی تو و دوستانت را روایت می‌کنند. آشنایی با شهید محمدحسین محمدخانی یادت هست؟ آن نگاه عمیق و عاشقانه را چطور؟ فرمانده‌ات بود. از فرمانش سرپیچی کرده بودی و به هوای همراهی یار غار کودکی‌ات امیرحسین حاج‌نصیری جایی رفته بودی که نباید. محمدحسین هم به خاطر حفظ جانت با تو تند شد که مگر من فرمانده‌ات نبودم؟ مگر نگفتم همین‌جا بمان و جلو نرو؟ چرا گوش ندادی؟ اگر تو را می‌زدند چه؟! چه نجیبانه سرت را انداختی پایین و هیچ نگفتی! اجازه دادی خودش را خالی کند. بعد دست انداختی دور گردنش و بوسیدی‌اش و گفتی: غلط کند کسی که بگویند تو فرمانده‌اش نیستی. اصلا هرچه شما بگویی. این‌طوری فکر نکن داداشم... محمدحسین فقط نگاهت کرد و یک لبخند عمیق زد. شده بودی آب روی آتش. حیف که زود کبریایی شدی و این رفاقت، روی این خاک ریشه ندواند تا ما بیش‌تر حظش را ببریم.
هیچ فکرش را می‌کردی روزی بیاید و تو در بهشت، از این منزل به آن منزل بروی و از آن بالا به اطرافیان زمینی‌ات نظر کنی؟! راستی چه می‌بینی؟ فقط دلت پیش متعلقاتت است یا این که نه، حواست به بقیه هم هست؟ ما را هم می‌بینی؟ عجز و تلاش‌مان را برای نزدیک شدن به قافله‌تان را چه؟ غربت دور افتادن از جمع‌تان را چطور؟
برادر مصطفی! یادت می‌آید روزی را که پای یکی از نیروهایت که از بچه‌های تیپ فاطمیون بود رفت روی یک تله انفجاری دشمن؟ آشوبی را که در دلت افتاد به خاطر داری؟ می‌دانستی اگر پایش را از روی سیم تله بردارد، همگی‌تان می‌روید روی هوا و عملیات‌تان لو می‌رود... مسئولیت جان بچه‌ها با تو بود... می‌خواهم خاطره نجوای دلت با شهید حسن قاسمی‌دانا را در آن لحظات برایت تداعی کنم... سرت را انداختی پایین، چشمانت را بستی و زیر لب گفتی: حسن جان! اگر تو رفیق منی، اگر شهیدی و ناظر و روزی‌خور، اگر مستجاب‌الدعوه‌ای پس من و بچه‌هایم را از شر این تله خلاص کن... یادت هست بعدش چقدر زیبا آرام شدی و به نیرویت گفتی که: پایت را بردار و برو جلو؟ بنده خدا ماتش برده بود... به‌ات گفت: فرمانده! شما و بچه‌ها بروید و از این‌جا دور شوید، بعد من پایم را برمی‌دارم... قبول نکردی چون دلت قرص بود. خود شهید دلت را قرص کرده‌ بود...
به امر تو پایش را برداشت و همگی معجزه‌وار به سلامت از آن‌جا دور شدید!
حالا من جای تو ایستاده‌ام برادر شهیدم...
 پایم روی سیم تله که نه، در مرداب نفس‌ گیر‌ کرده و به کوچک‌ترین تقلایی فرو و فروتر می‌رود. تو و بچه‌هایت گرفتار تله‌ای شده بودید که در بدترین شرایط هم رستگارتان می‌کرد، اما من و من‌ها چه؟! حالِ این روزهای من و رفقایم خوب نیست. رفتن‌تان نقره‌داغ‌مان کرده. حیران مانده‌ایم. به هر مستمسکی چنگ می‌زنیم بلکه قدری از این فاصله کم کنیم، اما...
 حالا من جای تو ایستاده‌ام. جای دیروز تو. تنها با یک تفاوت کوچک... من جایی برای آن «اگر» ابتدای صحبتت نمی‌بینم. من یقین دارم که تو شهیدی و شاهد و روزی‌خور و مستجاب‌الدعوه... فقط این وسط جای آن اگر، می‌خواهم پای تمنا و خواهش را وسط بکشم... بماند که اصلا مدل تو طوری نیست که اجازه دهی کار مخاطبت به عجز و لابه برسد.
منتی نیست مدافع حرم دختر فاطمه(س)! قلم زدن و خدمت به شما به هر طریق ممکن، لطفی است از جانب خدا، اما قبول کن که همین اندک توفیق هم «حق» ایجاد می‌کند، مثل همین حقی که تو بر گردنم داری... حقی که آبستن حالی خوش و لحظاتی سرشار از معنویت است. می‌خواهم به بزرگی همین «حق» و به جلال همان آقایی که مامان حکیمه سال‌ها پیش، روز تاسوعا تو را نذر او کرد، قسم بدهم تو را که بالاخره روزی و جایی، راهی و روزنه‌ای برای‌مان باز کنی... این انصاف نیست که غایت این همه آرزو و تمنا و حسرت، مرگ در بستر باشد. روا نیست عمر طولانی داشته باشیم و ناکام به سینه قبرستان سپرده شویم... حتی تصورش حال آدم را خراب می‌کند. این که فکر کنی روی پیشانی‌ات سرانجامی جز خضاب در خون برایت نوشته‌اند... اصلا اگر حضرت دوست هم از ازل و از عهد «قالوا بلی» برایت این‌طور خواسته باشد، مدام آرزو می‌کنی کاش تو یکی از آن‌هایی باشی که به واسطه فیض خدمت به شهدا ولو اندک، «بداء» سهمت شود و سرنوشتت آن‌طور که انتظار داری بگردد و تو هم لقمه‌ای از این سفرۀ کرامت برداری. همه می‌دانیم که تک‌خوری عادت شما و بزرگان جمع‌تان نیست. پس بیا و پا در میانی کن و از هر آن که در این مدت دل‌رحم‌ترش دیده‌ای بخواه که به ما هم از این نمک بچشاند...
 اگر‌چه حالا به جایگاهی رسیده‌ای که درکت از عالم ماده فرای ذهنیت من است، اما با این همه، هیچ وقت نشده که از تو بخواهند بمانی و کاری زینبی کنی... در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن و در فضای سرشار از توفیق و اذن، نمی‌دانی در طی این طریق، چه درد عظیمی اتفاق می‌افتد! چطور می‌شود تو بمانی و استخوان لای زخم، رسالت خاک و خون را سینه به سینه منتقل کنی و در آخر بگویی جز زیبایی چیزی ندیدم! حتی برای نوشتنش سی و دو حرف الفبا یاری‌ام نمی‌کنند دیگر چه رسد به سرانجام رساندن این مقصود... ماندن و تماشای پر‌کشیدن‌تان دارد کم‌کم جان‌مان را می‌گیرد. مگر از سنگ باشیم که کوچ برادران یکی بهتر از دیگری‌مان، کام‌مان را زهر نکند و خاطرمان را پریشان! آخر ما همه از یک نسل بودیم. نسلی که عقده‌ یاری امام حسین در غاضریه بر دلش ماند و شد حرارتی ابدی در جانش. لهیبی که هرچه سیل‌آسا آب‌دیده رویش فشاندیم، لحظه‌ای سرد نشد. همان نسل که قرن‌ها بعد به درک تب و تاب انقلاب اسلامی و یاری سکان‌دارش نرسید. نسلی که سهمش از دفاع مقدس تنها خاطره‌ای محو از صدای آژیر قرمز و یک تاریکی کدر و سکوتی هولناک شد. بچه‌هایی که تنها دستاوردشان از آن ایام، شد حسرت دیر زاده شدن و درک نکردن حال و هوای معنوی جبهه‌های‌مان. تا این‌جا حال ما و رفقای بهشتی‌ات یکی بود. آه و دردی هم اگر بود، سهم همه ما دهه شصتی‌ها بود. دور هم می‌نشستیم و نان‌مان را توی خون‌مان می‌زدیم و می‌خوردیم. با هم از حسرت‌های‌مان می‌گفتیم و برای تسلای دل همدیگر، روضۀ عطش می‌خواندیم و سبک می‌شدیم...، اما کم‌کم قصه به جایی رسید که تعرض به حرم بی‌بی، همه‌مان را بی‌قرار کرد و البته شما را بی‌قرار و تجهیز... تجهیز برای نبرد مقدسی که دست من و جماعت نسوان رفقایم از آن کوتاه بود. تو باشی چقدر دردت می‌آید؟!  مثل ماهی از آب بیرون افتاده، تلذی کنی و راهی برای پیوستن به اقیانوس دفاع از حریم آل‌الله نداشته باشی. الحق‌والانصاف که لحظات سختی بر ما می‌گذرد برادرم!
از این همه بی‌طاقتی خرده نگیر آشنا. آدم‌ها مختلفند برادرم. چه کنیم که بین‌شان ما بی‌تاب‌تریم. تشنه و مضطر، چشم‌هامان پی یک میان‌بُر دو‌‌دو می‌زنند... به‌مان گفته‌اند برادر زینب خاتون، میان‌بر است... گفته‌اند خودتان را به کشتی‌اش که برسانید دیگر تمام است... گفته‌اند نیمی از عرش، مزین به این سفینه نجات و اسمای پنج‌‌تن اهل کسایش است...
اما تو، همسایۀ دیروز ما! خود اهل دردی و خوب می‌دانی که دریا بدجور توفانی است و مرکب ما هم نامجهز. کاش باز‌ هم معرفت به خرج دهید و پارو از دست این هم‌قطاران خاکی‌تان بگیرید و خودتان این بلم حیران در این گرداب را به سرانجام مقصود برسانید...
کاش...
الهی آمین...

نویسنده: فاطمه دوست‌کامی

مقاله ها مرتبط