۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

پسرم سربلند شد

پسرم سربلند شد

پسرم سربلند شد

جزئیات

گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم حاج‌محمود شفیعی/ به مناسبت ۲۹ آذر، سالروز شهادت شهید شفیعی

29 آذر 1400
محمود شب نیمه ماه رمضان بدنیا آمد. هنوز افطار نکرده بودم که او را گذاشتند توی بغلم. محمود فرزند سوم خانواده بود و از همان بچگی تا دل‌تان بخواهد شر و شلوغ بود، آن‌قدر که لباس نو توی تنش دوام نداشت. در عرض چند روز پیراهن و شلوار نو را پاره می‌کرد از بس که حواسش پی شیطنت و بازی بود. مدرسه هم که رفت اوضاع خیلی فرق نکرد. یک‌بار حاج‌آقا را خواستند مدرسه. از پشت پنجره دفتر، محمود را نشانش داده بودند. می‌گفت: «خانم! این بچه آرام و قرار نداشت. در عرض همان یک ربع زنگ تفریح، هر که را می‌آمد دم دستش می‌زد.» در عوض شهید مدافع حرم محمود شفیعیدرسش خوب بود. از ادب و حیا هم چیزی کم نداشت. همین هم باعث می‌شد مسئولان مدرسه کمی با دلش راه بیایند.
محمود با وجود این شیطنت‌ها، همه‌جوره هوای من و حاج‌آقا را داشت. یادم نمی‌آید ما را اذیت کرده باشد یا روی حرف‌مان حرف آورده باشد. تازه ۱۰ سالش شده بود که به‌اش گفتم: «محمودجان، اگه مسجد بری یه توپ چهل تیکه برات می‌خرم.» برایش خریدم. ۷۰ تومان پولش شد ولی همان ۷۰ تومان، یک عمر پسرم را بیمه کرد.
***
سال ۷۶ سربازی رفت و بعد از تمام شدن خدمتش به عضویت سپاه درآمد. محمود که در فضای مسجد قد کشیده بود، جزء به ‌جزء حلال و حرام دینش را از بر بود. توی محل کارش هم همه‌جوره حواسش بود که مبادا از بیت‌المال استفاده شخصی کند. حواسش حتی به خودکار توی جیبش هم بود، ماشین سپاه که دیگر جای خود داشت. وقتی خانه بود هرجا می‌رفت، موتور برادرش را امانت می‌گرفت.
همسرش را خودم برایش انتخاب کردم. بیش‌تر ازدواج‌های ما فامیلی است. من هم برادرزاده‌ام را که از حجب و حیا و ایمان چیزی کم نداشت به محمود پیشنهاد کردم. انگار از خدایش بود. بلافاصله قبول کرد. میلاد امام رضا عقدشان کردیم. تقریبا دو سال عقد کرده بودند. نیمه شعبان توی حسینیه گیلانی‌ها برای‌شان مراسم مولودی گرفتیم و رفتند خانه خودشان.
***
ماموریت زیاد می‌رفت. دوبار هم رفت سوریه ولی رعایت حالم را کرد و نگفت کجا می‌رود. بار اول گفت می‌روم مشهد. رفته بود ولی از آن‌جا راهی سوریه شده بود. محمود این اواخر طور خاصی شده بود. مدام از دوستان شهیدش می‌گفت که فلانی که شهید شده بچه کوچک دارد یا فلان دوستم که تازه عقد کرده بود شهید شده. او می‌گفت و من غافل از این که دل محمود از قفس دنیایی‌اش پریده، فقط گوش می‌دادم و حواسم بود به دلم بد نیاورم.
***
سال ۹۴ حاج‌آقا به حج مشرف شدند. در تدارک مراسم استقبال از حاجی بودیم، اما غم بزرگ شهدای منا روی دل‌مان سنگینی می‌کرد. محمود هم مدام در حال تذکر دادن بود. می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت: «مامان! نکنه کوچه رو چراغونی کنید! مبادا خیلی شلوغش کنید! ما این همه شهید توی منا دادیم، دل خانواده این شهدا می‌شکنه.»
***
بار آخر، شب ۲۸ صفر تلفنی با محمود صحبت کردم. وقتی تماس ‌گرفت خانمش هم بود. خانمش زیارت قبول گفت. من فکر کردم مشهد است. گوشی را گرفتم و کمی با او صحبت کردم. سفارش کردم و من هم زیارت قبول گفتم.
***
شهید مدافع حرم حاج محمود شفیعیشب یلدا بود. همه‌مان دور هم جمع شده بودیم تا کمی حال و هوای خانم و بچه‌های محمود عوض شود ولی توی دل من آشوب افتاده بود. دیدن جای خالی محمود بدجور به چشمم می‌آمد. نبودش برایم سخت بود. یکی دو روز بعد بود که خبرها جسته گریخته رسید. از محمود خبری نبود. هیچ کس نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده. چند ماه شرایطش مشخص نبود. نه می‌گفتند زنده است و نه شهادتش را قطعی اعلام می‌کردند. بین زمین و آسمان معلق مانده بودیم. من که حالم به محمود بند بود، مانده بودم چطور روزهای بی‌خبری از او را تاب بیاورم.
روزهای جدایی‌ام از محمود داشت طولانی می‌شد و انتظار برایم روز به روز نفس‌گیرتر. روزهایم به ماه و سال کشید. شد یک سال و ۱۰ ماه. یک سال و ۱۰ ماه چشمم به در بود و گوشم به زنگ که محمود بیاید. می‌گفتند شهید شده ولی باورم نمی‌شد. حس می‌کردم زنده است و امروز و فردا پیدایش می‌شود.
***
پیکرش که آمد، مطمئن شدم به رفتنش، به ندیدن دوباره‌اش. مطمئن شدم دیدارم با محمود ماند برای قیامت. وقتی محمودم را برایم آوردند گفتم: «پسرم زایره، از زیارت حضرت زینب(س) آمده.» برایش گوسفند قربانی کردیم و چاووشی خواندیم. خودم اسفند روی آتش ریختم و گل پاشیدم.
تابوت را که جلویم گذاشتند، سنگینی انتظار از روی دوش‌هایم سبک شد. مثل همیشه صدایش زدم. گفتم: «محمودم! پسرم! شیرم حلالت مادر. به تو افتخار می‌کنم پسرم که نمک خوردی و نمک‌دان نشکستی.» گفتم: «محمودجان! خدا را شکر می‌کنم که سربلند شدی. فدا کردن تو در برابر سختی‌های بی‌بی زینب ناچیز است.»
 
 
نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط