اشاره: این هم برای خودش حکایتی است که یک طلبه هرجا باشد، کار خودش را انجام میدهد. منبر، محل کار یا در میدان جنگ فرقی نمیکند. بالاخره راه گریزی برای خدایی شدن پیدا میکند. حجتالاسلام محمد پورهنگ یکی از همین طلبههاست که مصداق واقعی آیه «اَلَّذینَ هاجَروا وَ جاهَدوا فی سبیلِ الله» شد. او همسر و دخترهای دوقلوی ۱۷ ماههاش را با خود راهی سوریه کرد تا غیر از حضور نظامی بتواند در میان مردم سوریه کارِ فرهنگی بکند. به بهانه سالگرد عروج این شهید، پای صحبت حسین پورهنگ برادرکوچکتر او مینشینیم. حسین پورهنگ هستم. متولد سال ۶۲. نظامیام. با حاجمحمد شش سال اختلاف سن داشتیم ولی خیلی با هم صمیمی بودیم.
از دوران نوجوانی علاقه شدیدی به شهید آوینی داشتم. در دبیرستان نقشهکشی ساختمان میخواندم. از مدرسه آمدم و دیدم حاجمحمد بالای میز کارم جملهای از شهید آوینی گذاشته و زیرش نوشته: «آوینی هم مهندس و معمار بود. اگر میخواهی موفق بشوی، باید الگویت سیدمرتضی باشد.»
زایر ویژه اهلبیت روحیه انقلابی داشت. نسبت به اطرافیانش باتوجه و بامعرفت بود. در برابر ناملایمات و توهینهایی که میشنید چکشی برخورد نمیکرد. عجول نبود و سختیها را در مسایل اجتماعی تحمل میکرد. زمانی که پدر و مادرمان در قید حیات بودند یکی از کارهای بسیار زیبایی که حاجمحمد انجام میداد دستبوسی پدر و مادر بود. او خاضعانه این کار را انجام میداد و اعتقاد راسخ داشت که وقتی کسی دستبوس والدینش باشد، اهل بیت به او نگاه میکنند و او اینگونه، زایر ویژه اهلبیت میشود.
برادرمان احمد در سن نوجوانی در عملیات مرصاد به شهادت رسید. برادر بزرگترمان طلبه بود که در جبهه و در منطقه کانیمانگا به اسارت درآمد. وقتی آزاد شد، محمد ۱۲ ساله بود. محمد از او خیلی تاثیر گرفت. به پیروی از برادر بزرگمان، پس از تحصیلات مقدماتی و متوسطه وارد حوزه علمیه شهرری شد. بعد هم به حوزه علمیه قم رفت.
ارادت به امام رئوف به امام رضا علیهالسلام ارادت عجیبی داشت. یک سال حدود ۲۰ بار برای پابوسی به مشهد مقدس رفت. اگر کسی دلش میخواست به زیارت آقا برود و پول نداشت، یا خودش او را میبرد، یا هزینه سفرش را قبول میکرد. تمام حرم را مثل کف دستش بلد بود. ورود از بابالجواد برایش بسیار دلنشین بود. هر درددل و صحبتی که با امام رئوف داشت، در ورودی بابالجواد نجوا میکرد.
تصمیم مهم با شروع جنگ در سوریه، احساس تکلیف کرد. وقتی عزم رفتن کرد، با کل خانواده مشورت کرد. تقریبا همه با او مخالفت کردیم، اما آنقدر خوشزبان بود که دلمان نیامد پافشاری کنیم. با این که میدانستیم فرزندانش خیلی کوچک هستند و هنوز به پدر احتیاج دارند و از آنجایی که همسرش با این تصمیم مشکلی نداشت و همراه او بود، ما هم موافقت کردیم.
با این که نظامی نبود، برای اعزام داوطلب شد. اتفاقا اعزامش خیلی هم سخت بود. به هر دری زد تا برود. عاقبت هم رفت.
این دلتنگیها مهم نیست مثل بقیه مدافعان حرم در سوریه، مستشار نظامی بود. به اضافه این که فعالیتهای فرهنگی و کارهای تبلیغی هم انجام میداد. در موسسهای برای جوانهای سوریه کلاسهای عقیدتی و خانواده برگزار میکرد. از آنجا که زبان عربی میدانست، به خوبی با خانوادههای جنگزده سوری ارتباط
میگرفت. گاهی هم به تهران میآمد و دیگر طلبههای داوطلب را برای آموزش و کار فرهنگی با خودش همراه میکرد. سری سومی که میرفت، دخترهای دوقلویش هفت هشت ماه داشتند و دیگر پدرشان را میشناختند. در فرودگاه به من گفت: «داداش حسین، خیلی سخته آدم تو این موقعیت و این سن و سالی که بچهها دارن، اونا رو بذاره و بره. بهانهگیری بچهها رو اینبار خوب حس کردم، اما در برابر حضرت زینب و اهلبیت این دلتنگیها مهم نیست. باید دل کند و رفت.»
۱۸ ماه در حال رفتوآمد به منطقه بود. در آخرین اعزام، فرماندهاش پیشنهاد کرد همسر و فرزندانش را هم به سوریه ببرد. خرداد ۹۵ بود که خانوادهاش نیز اعزام شدند. ۶۰ روزی با هم در سوریه بودند.
غدیر تا غدیر مدتی در سوریه درگیر مسمومیت و عوارض ناشی از ترور بیولوژیکی بود ولی ما مطلع نبودیم. امکان پروازش به تهران نیز مقدور نبود. اواخر تابستان ۹۵، همراه خانوادهام در سفر شمال بودم. حاجمحمد تماس گرفت. گفتم: «کجایی حاجی؟ چه خبر؟» چیزی نگفت. گفت: «هیچی. زنگ زدم حالتو بپرسم.» در شهریور، چهار پنج روز مانده بود به ایران بیاید مرا از بیماریاش مطلع کرد. گفت: «نگفتم چون نمیخواستم سفرتون خراب بشه.»
وقتی رسید، سریع به بیمارستان بقیۀالله منتقلش کردیم. شب و روز کنارش بودم. مدام در حال توسل به اهلبیت بود. حال و هوای خوبی داشت. تبش شدید بود. یخ میآوردیم و روی شکمش میگذاشتیم، اما درجه مسمومیت آنقدر بالا بود که دیگر کار از دست رفته بود.
حاجمحمد به شهادت رسید. همه اعضای خانواده در شهادت او شوکه شدند، اما زیاد بیتابی نکردیم چون پسِ ذهنمان منتظر اینگونه رفتن او بودیم. زندگیاش مثل شهدا بود و اینگونه زیبا رفتن از او بعید نبود. حاجمحمد عید غدیر سال 56 به دنیا آمد و عید غدیر سال 95 پرواز کرد.
نویسنده: مصاحبه و تنظیم: اسرا مهدوی