۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

پایان ماموریت

پایان ماموریت

پایان ماموریت

جزئیات

سردار شهید شاهرخ دایی‌پور به روایت سیدحبیب شاهی/ به مناسبت ۱ تیر، سالروز شهادت شهید دایی‌پور

1 تیر 1401
شاهرخ دایی‌پور پانزدهمین شهید مدافع حرم کرمانشاه، مردی که گردِ جنگ هیچ‌گاه از روی لباس‌های نظامی‌اش تکانده نشد. مبارزات قبل از پیروی انقلاب، جنگ تحمیلی و نبرد تن به تن با عراقی‌ها، آموزش زرهی به حزب‌الله لبنان و مبارزه با اسرائیل و در نهایت جبهه مقاومت اسلامی در سوریه و نبرد با تکفیری‌ها...، اما پایان ماموریت او بازنشستگی نبود، شهادت بود.
سیدحبیب شاهی همرزم سردار دایی‌پور و تنها شاهد آخرین لحظات زندگی او، در زمان شهادت در کنارش و در حال رانندگی بود.
 
دهه‌ات هنوز نگذشته، مربی
شهید مدافع حرم شاهرخ دایی پورسیدحبیب شاهی هستم، نظامی و متولد سال ۶۱. تقریبا یک سال قبل از شهادت سردار او را دیدم. شش هفت ماه قبل از شهادتش آشنایی و ارتباط‌مان بیش‌تر شد. سردار از فرماند‌هان رده‌های میانی منطقه بود. مربی دافوس و از مربیان دوره تخصصی درجه‌های عالی سپاه بود. سواد و تجربه قابل توجهش در مسائل نظامی، حاصل تجربۀ سال‌ها تدریس بود. شجاعت فرماندهان هشت سال دفاع مقدس را داشت. این خصلت در برخی از فرماندهانی که ما معمولا در منطقه می‌بینیم نسبتا کمرنگ ‌شده، اما سردار دایی‌پور مصداق بارز جملۀ‌ سردار سلیمانی بود که گفت: «ما فرماندهانی می‌خواهیم که به نیروهای‌شان بگویند بیایید یعنی خودشان جلوتر از نیروها باشند و نیروها را فرابخوانند نه این که خودشان عقب بایستند و به نیروها بگویند بروید.» سردار از جمله کسانی بود که همیشه خودش نوک پیکان نبرد بود و به نیروها می‌گفت بیایید.
 
جوان‌گرایی
خصوصیات منحصر به فردی داشت که او را از همه‌ آدم‌های با سابقه، متمایز می‌کرد. به لحاظ تجربه‌ نظامی خیلی قوی بود زیرا قبل از جنگ سوریه با جبهه مقاومت لبنان کار کرده بود و سابقه خوبی در مبارزه با رژیم صهیونیستی داشت.
خصلت خوب و ارزندۀ دیگر سردار دایی‌پور در اختیار نهادن تجارب سال‌ها فعالیتش به جوان‌ترها بود. میدان را مهیا می‌کرد که جوانی که با او همراه است بتواند به تجربه‌ خوبی برسد. خیلی‌ها در مسائل نظامی به این شیوه معتقد نیستند، اما این یک واقعیت شگرف است که او جلوی خیلی‌ها می‌ایستاد و می‌گفت این جوان باید این کار را انجام بدهد. به نیروهای جوانِ تحت امرش و یا هم‌تراز خودش که جوان‌تر بودند اعتماد داشت و میدان می‌داد.
 
عاقبت به خیری
سردار ۳۰ سال خدمت کرده بود و بازنشسته شده بود. به لحاظ مالی وضع خوبی داشت و هیچ احتیاجی نداشت به‌خاطر مسائل مالی بخواهد فعالیت کند. اعتقاداتش او را دوباره به میدان جنگ با داعش کشانده بود. هر زمان که به منطقه می‌آمد، از پول شخصی خودش برای بچه‌های مقاومت مواد غذایی و تجهیزات خریداری می‌کرد. سوری‌ها هم وضع بدی داشتند و همیشه هوای آن‌ها را هم داشت. کل تجهیزاتی که در اختیار سردار بود، از هزینه شخصی‌اش خریداری شده بود و از بیت‌المال نبود. در مرتبه‌ای بود که تنها عاقبت ‌به خیری برایش مهم بود.
 
سعه‌صدر و هوشمندی
سوریه منطقه عجیب و غریبی است، چه به لحاظ جغرافیایی، چه اقوام و چه از نظر طرف مبارزه. جنگ سوریه هم جنگ پیچیده‌ای است. سردار تجربه هشت سال دفاع مقدس و فعالیت و آموزش در حزب‌الله لبنان را داشت. از ابتدای جنگ سوریه هم در منطقه بود. به‌خاطر تجربیاتش با خیلی از مسائل منطقه با سعه‌صدر و هوشمندی برخورد می‌کرد. سریعا به موضوعات اشراف پیدا می‌کرد و نظر می‌داد. در همان روزهای قبل از شهادت، حرکتی از آمریکایی‌ها را در منطقه پیش‌بینی کرد که کاملا صحیح از آب درآمد. تماس گرفت با فرماندهان رده‌بالا و پیش‌بینی‌اش را اعلام کرد. آن‌ها هم  بررسی کردند و مشخص شد تفکر سردار درست است. در واقع به آمریکایی‌ها در منطقه رودست زد. سردار هزینه‌ای را که برای خنثی کردن آن شیطنت باید داده می‌شد، به حداقل رساند.
 
آخرین عملیات
 شهید شاخرخ دایی پورسردار دایی‌پور به‌ عنوان فرمانده قرارگاه تاکتیکی و من به عنوان فرمانده عملیات آن قرارگاه بودم. جاده حمیمه بین تدمر و البوکمال قرار داشت. جاده باید پاک‌سازی می‌شد. قبلا مقداری از جاده با همکاری ارتش سوریه پاکسازی شده بود. پیش از این در آن منطقه، عملیات مشترک با گروه‌های دیگر مقاومت مثل فاطمیون انجام داده بودیم.
روز قبل از حادثه، ۵۰ کیلومتر پاکسازی کردیم و پیش‌ رفتیم. صبح فردا که قرار شد بقیه عملیات پاکسازی انجام بگیرد، از پایگاه تی۳ به سمت مقر مشترک با سایر نیروهای مقاومت به‌ راه افتادیم. چهل پنجاه کیلومتر که جلو رفتیم، ماشین از سمت راست که سردار نشسته بود رفت روی یک تله انفجاری و منفجر شد. من به‌خاطر شدت انفجار از ماشین آویزان شدم به سمت خارج. سرگیجه داشتم و هوشیار نبودم. درِ ماشین را به‌سختی باز کردم و به سمت سردار رفتم. از ناحیه سر آسیب دیده بود. بالای سرش بر اثر انفجار متلاشی شده بود. چفیه‌ای روی سرش گذاشتم، اما شدت خونریزی زیاد بود. بقیه صحنه‌ها تعریف کردنی نیست. لحظات زیبایی برای او بود و لحظات آشفته و سختی برای من.
 
بگذار آن‌قدر بزنند تا خسته شوند
دقایقی قبل از حادثه، سردار دست چپش را روی دست من و روی دنده گذاشته بود و می‌خندید. شروع کرد برایم خاطره‌ای از شهید حاج‌علی شوشتری نقل کرد:
- در موضع توپخانه با حاج‌علی ایستاده بودیم. عراقی‌ها کور می‌زدند و با توپخانه‌ها و ادوات‌شان به نقاطی شلیک می‌کردند که هیچ‌ کس و هیچ‌ چیز نبود. شهید شوشتری غرق در شادی و خنده می‌گفت: اینا فکر می‌کنن ما رو اذیت می‌کنن. نمی‌دونن که دارن بیخودی هزینه می‌کنن. ما مثل کوه ایستاده‌ایم. بذار اون‌قدر بزنن تا خسته بشن، بعد ما شروع می‌کنیم.
پس از پایان این جمله بود که ماشین رفت روی مین و سردار به شهادت رسید.

مصاحبه و تدوین: اسرا مهدوی

مقاله ها مرتبط