ابراهیم توسلی برادرزاده شهید علیرضا توسلی(ابوحامد) نیز مانند عمویش بیپیرایه است. فرزند یکی از هفت برادران توسلی. برادری دو دهه قبل به شهادت رسیده و آن یکی نیز در همین وادی شام. علیرضا تهتغاری خانواده ۱۲ نفرهای بود که در اطراف کابل زندگی میکردند. بخشیشان داخل ایران و بخشی در همان وادی هندوکش ساکن بودند
. آنچه میخوانید حاصل گفتوگویی است با ابراهیم که حلاوت دفاع از حریم اهل بیت پیامبر
(ص) را در شام چشیده، از اینرو آنچه از عمو میگوید لاجرم برخاسته از کنه جان است
.
* خانواده پدری شما چطور از افغانستان به ایران آمدند؟ همه خاندان نیامدند. اول برادر بزرگتر سال ۱۳۵۸ آمد، بعد عموی دیگرم. بعد علیرضا که در ۱۲ سالگی به ایران آمد. از آنهایی که ماندند یکیشان از پدرم بزرگتر بود که شهید و پیکرش مفقود شد. اداره امنیت افغانستان(آکفا) در دهه ۱۹۹۰ طرفداران جمهوری اسلامی را دستگیر میکرد و میکشت. آن
ها ۵۰۰۰ نفر از جمله عموی من را یکجا زنده به گور کردند
.
* جایگاه شهید توسلی بین اقوام و آشنایان چگونه بود؟ اخلاق و ویژگیهای خاصی داشت. مثلا اگر بچه کوچکی پیشش مینشست حس نمیکرد که بیگانه است، همسن بچه میشد. اگر هم با یک عالِم روبهرو میشد مثل خودش با او برخورد میکرد. وقتی خود من هم بچه بودم پیش عمو علیرضا بیشتر خوش میگذشت تا پیش خانواده. برایمان قصه میگفت یا شوخی و بازی میکرد
.
* فعالیتهای گرهگشایانه هم داشت؟ عمو را دیگر ندیدیم تا سال ۱۳۷۲ که وقتی از کابل آمدیم و رفتیم منطقه قشلاقی گوردن. یکبار دیدیم آقایی آمده و نشسته در خانه. پرسیدیم این کیست؟ پدر گفت: «برادرم است دیگر!» پدر بهخاطر شرایط جنگ داخلی و مبارز بودن عمویم مجبور بود وجودش را از ما مخفی کند. از لحظهای که آمد، در همه امورات منزل به پدر و مادرم کمک میکرد. هرچه به او میگفتیم شما تازه آمدهای، مهمانی، لازم نیست کار کنی. میگفت: «نه، میخواهم کار کنم که اگر جایی خواستم حرفهای را شروع کنم چیزی بلد باشم و بتوانم نان دربیارم
.» مادرم دستش را حین انجام کار با ساطور قطع کرده بود. این باعث شده بود که بسیاری از کارها از جمله نگهداری از حیوانات را نتواند انجام بدهد. ما هم که بچه بودیم و از دست ما خیلی کاری ساخته نبود. همه کارهای خانه را عمویم انجام میداد. از درو کردن با داس و دامداری تا هر کار دیگری. نمیگفت من مرد هستم و نباید کارهای زنانه انجام بدهم
.
* وقتی جنگ سوریه شروع شد احوالات شهید چطور بود؟ واکنشش به این ماجرا چه بود؟ وقتی تلویزیون اعلام کرد سوریه شلوغ شده، ما در افغانستان بودیم. عمویمان میگفت این
اتفاقات در سوریه ناگوار است. ما سرمان به کارمان گرم بود ولی ایشان اقدام کرد برای اعزام. آمد مشهد و در ابتدای سال ۹۲ با یک گروه رفت سوریه. نام یکی از سه فرزندش حامد بود. برای همین به «ابوحامد» معروف شد
.
* بعد به شما زنگ زد که بروید سوریه؟ زنگ زد ولی نگفت بیا. گفت: «نه میگویم بیا، نه میگویم نیا ولی اگر بیایی ما به شما نیاز داریم. به شغلت احتیاج است.» من مکانیک هستم و در تعمیرگاه کار میکنم. ماشین سبک و سنگین، هر نوع ماشین راهسازی، بهجز تانک. حسابی به کارم واردم
.
* خودتان انگیزه درونی برای رفتن به سوریه داشتید؟ من سفرهای زیادی به تمام افغانستان کردهام. چیزهایی دیدم و شنیدم که باعث شد رفتن به سوریه را انتخاب کنم. مثلا ما برای نماز به مسجدی میرفتیم. بعد متوجه شدیم صاحب آن مسجد تمام آن محل را شسته چون فهمیده ما شیعه هستیم. یا جایی رفتیم و غذا خوردیم. طرف وقتی فهمید شیعه هستیم ظرف غذای ما را کلا دور انداخت. با وجود این که من قبلا با یک سُنی ده سال در یک اتاق زندگی میکردم، در یک ظرف غذا میخوردم، در یک جا نماز میخواندم. وقتی اینها را دیدم متوجه خطر شدم که این
ها سنی نیستند بلکه از وهابی هم بدترند. فهمیدم این خطرِ بزرگ دارد جهان اسلام را تهدید میکند. دنبال شرایطی بودم که به اینجور آدم
ها ثابت کنم شیعه نجس نیست و افتخار اسلام است و اولین کسی که شمشیر خود را برای اسلام برهنه میکند شیعه است
.
* کی رفتید سوریه؟ دولت افغانستان با اعزام به سوریه خیلی موافق نبود. ما باید از طریق ایران اقدام میکردیم. اوایل سال ۹۳ اولینبار آمدم ایران، با برادرم و همسرم. خانه خود عمو علیرضا مقیم شدیم. از مشهد رفتیم تهران برای دوره آموزشی و بعد از آن در قالب گروه دوم رفتیم سوریه. اعزاممان کلا یک ماه و ۱۸ روز طول کشید
.
* وقتی رسیدید سوریه، عمو را اولینبار کجا دیدید؟ در حلب، در مقر بچههای فاطمیون. وقتی رسیدم به کسی معرفی نکردم که فامیل فلانی هستم. اگر کسی هم میگفت تو توسلی هستی و با ابوحامد نسبتی داری میگفتم: «نه، توسلی زیاد هست، ما هم یکیاش
.»
* دید نیروهای تیپ فاطمیون نسبت به ابوحامد چه بود؟ رزمندههای تازه وارد، فرماندهای که آوازهاش را شنیده باشند، اما خودش را ندیده باشند طبیعی است در ذهنشان این میگذرد که یک تشریفات گسترده و محافظان زیادی برای ورودش تدارک دیده شود ولی من که با روحیات عمویم آشنا بودم دنبال ماشین درب و داغون و مستهلکی میگشتم تا عمویم از داخلش بیرون بیاید. او سوار ماشین تک کابینی بود که از شلیکهای داعش سوراخ سوراخ شده بود
.
* در سوریه در کدام قسمت از تیپ مستقر شدید؟ من بر عهده خود ابوحامد گذاشتم تا هرجا صلاح دید از ما استفاده کنند. من نگفتم که برادرزاده ابوحامد هستم تا اگر ایشان در هر مسئولیت و هر پستی مرا گذاشت نگویند پارتیبازی کرده. برایم فرقی نمیکرد حتی اگر شغلم خدماتی و جاروکشی باشد. این را از تجربههای زندگی آموختهام. آن روز، اول ابوحامد برایمان سخنرانی کرد
.
*سخنرانی را یادتان هست؟ نه، مرا موج انفجار گرفته. حالا یادم نیست که چه گفت. صحبتها که تمام شد به یک نفر گفت ما را تقسیم کند در واحدهایی که نیاز هست. جوانی بود که اسم بچهها را یادداشت میکرد. اسم و رسمش را پرسیدم، گفتند این فاتح است؛ محافظ ابوحامد. فاتح در واقع جانشین فرمانده بود
.
* در کدام قسمت مشغول شدید؟ قسمت تعمیرات. شب که شد، آمدند اسم ما را خواندند و گفتند تو و فلانی ساکهایتان را بردارید، باید بروید دمشق. مکانیکی در دمشق بود. ما نیروی پشتیبانی بودیم و اگر برای ماشینها مشکلی پیش میآمد برطرف میکردیم. البته پشتیبانی ما صرفا مختص نیروهای این تیپ نبود. ماشین نیروهای حزبالله، زینبیون، عراقی
ها و ایرانی
ها را هم انجام میدادیم. جایی که ما مستقر شدیم، ابوحامد هم گهگداری میآمد. بیشتر، شبها میآمد که همه خواب بودند. به اتاقها سرک میکشید که اگر بخاری خاموش بود روشن کند یا اگر کسی پتو نداشت رویش را بکشد. اگر هم کسی بیدار بود از او دلجویی میکرد و مشکلاتش را میپرسید
.
* آیا فرصت شد به منطقه هم بروید و در کنار ابوحامد باشید؟ سه چهار بار بیشتر نتوانستم در کنارش باشم. من نیروی رزمی نبودم و نمیتوانستم همراه بچههای فاطمیون بجنگم. الان حسرتش را میخورم که ای کاش نمیرفتم مکانیکی و در کنار ابوحامد بودم. اغلب صبحی یا شبی با بیسیم احوالی از هم میگرفتیم. وقتی در مقر از پشت بیسیم صدایش را میشنیدم واقعا یک انرژی خاصی به من میداد. کلامش آنقدر نافذ بود که اگر کسی از همراهان ما در دمشق کمی دلسرد میشد، یکدفعه میدیدیم وسایلش را برداشته و میخواهد برود خط مقدم. میگفتیم: «تو که نمیخواستی بروی!» میگفت: «نه، ابوحامد گفته شرایط اینگونه است و تکلیف این است که برویم
.»
* تعامل ابوحامد با نیروهای غیرافغانستانی چگونه بود؟ به یکدیگر کمک میکردند و کمک میگرفتند. به هم دلگرم بودند
.
* عکسی که ابوحامد با سردار سلیمانی و شهید حجت دارد مربوط به چه زمانی است؟ ۱۷
روز قبل از شهادتش آن
عکس را گرفت
.
* درباره ایران و جمهوری اسلامی هم با شما صحبتی میکرد؟ هروقت میخواست ما را نصیحت کند، میگفت باید از انقلاب ایران درس بگیرید. همیشه یک دفترچهای همراهش بود که در یک صفحهاش عکس امام خمینی بود و یک صفحهاش عکس آقای خامنهای
.
* از ملاقاتش با مقامات و فرماندهان ایرانی اطلاع داری؟ یک روز عمویم را با کت و شلوار دیدم. آمد مقر تا پنجری ماشینش را بگیرم. پرسیدم: «عمو، کجا؟» گفت: «میروم سفارت ایران.» قبل از آن، حتی بعدش هم یک لباس نظامی کهنه داشت. هیچ
وقت ندیدم لباسش از بقیه نیروها نوتر باشد
.
* ارتباطش با شهید فاتح چطور بود؟ فوقالعاده بود. یکبار به من گفت: «باید حرف فاتح را گوش کنید.» گفتم: «همان بچه؟!» گفت: «بله! همان بچه خیلی از ما جلوتر است. یکبار غرور شما را نگیرد که چون فامیل من هستی از فاتح اطاعت نکنی، واِلا رابطهمان خراب میشود
.»
* از آخرین روزهای ابوحامد برایمان بگویید؟ از عملیات حندرات۲ برگشته بود. در ماشینش نشسته بودم و با او حرف میزدم ولی او در یک عالم دیگری بود. داشتم از احوالات خانواده خودش و خانواده خودم برایش تعریف میکردم ولی او یک کلمه هم جواب نمیداد. فقط میگفت: «بچههای مردم، بچههای مردم!» ۳۹ نفر از نیروهای فاطمیون دستهجمعی شهید شده بودند
.
* آخرینبار کی عمو را دیدی؟ آن
ها اول منطقه الحباریه را گرفته بودند و بعد تل قرین را که نقطه مرزی با اسرائیل بود. روز آخر دیدمش که گوشهای ایستاده. رفتم به او نزدیک بشوم دیدم عموی همیشگی نیست. نگاه و چهره عجیبی داشت. نگرانش شدم. بعد از شهادت دستهجمعی نیروهای فاطمیون، عمویم را خیلی دگرگون میدیدم. تغییرات عجیبی در چهرهاش پیدا شده بود
.
از شهادت فاتح و ابوحامد بگویید؟ روز بعد وقتی در محل پشتیبانی بودم، تا ظهر صدای بیسیم زدنهای ابوحامد را میشنیدم. بعد صدایش قطع شد. هرچه به گوشی او و فاتح زنگ میزدم جواب نمیدادند. ساعت سه شده بود و هیچ صدایی نمیآمد. شدیدا نگران شده بودم. هرچه از این و آن میپرسیدم: «ابوحامد چه شده؟» میگفتند: «به تو چه! چرا اینقدر پیگیر هستی که ابوحامد کجاست؟! مگر با او نسبتی داری؟» پسفردا رفتم محله زینبیه. آن
جا شنیدم که ابوحامد شهید شده
. رضا معلم از فرماندهان بود و میدانست من برادرزاده ابوحامد هستم. آمد سراغ من که: «لباسهایت را عوض کن، میخواهیم برویم جایی.» میخواست به من خبر شهادت عمویم را بدهد ولی من خبر داشتم. وقتی فهمید میدانم، شوکه شد. رفتیم مقر فاطمیون. دیدم همه انگار پدرشان را از دست دادهاند. احساس میکردند یتیم شدهاند. آن
جا رضا معلم مرا به همه معرفی کرد و گفت که من برادرزاده ابوحامد هستم
.
* نحوه شهادت چگونه بود؟ شهید حسین بادپا که الان مفقود است میگفت: «من و فاتح و ابوحامد کنار هم نشسته بودیم و داشتیم تصمیم میگرفتیم که چه کنیم؛ عقبنشینی کنیم یا بمانیم. یکدفعه دیدم که یک موشک دارد میآید سمت ما. من فقط فرصت کردم خودم را به یک طرفی پرت کنم. وقتی سرم را بلند کردم دیدم ابوحامد سرش نیست و فاتح هم نصف بدنش.» خود بادپا هم بخشی از بدنش آسیب دیده بود
. نویسنده: حدیث خوشنویس- محمود خزایی