۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

هوایم را داشته باش

هوایم را داشته باش

هوایم را داشته باش

جزئیات

گفت‌و‌گو با محمدهادی خزایی فرزند خبرنگار شهید محسن خزایی/ به مناسبت ۲۲ آبان، سالروز شهادت شهید خزایی

22 آبان 1400
بابا بخش واضح و پررنگ خاطرات کودکی من است. هرچند از وقتی که به یاد می‌آورمش همیشه در حال تلاش و تکاپو بود. حق داشت. عاشق شغلش بود، اما این عشق هیچ وقت او را از ما غافل نکرد.
اختلاف سنی من و محمدمهدی شش سال است. خانواده‌مان که چهار  نفره شد، توی منازل سازمانی صدا و سیمای زاهدان ساکن بودیم. یادم نمی‌رود شبی که محمدمهدی به دنیا آمد. بابا با یک دوچرخه کوچک قرمزرنگ آمد سراغم و گفت: «پسرم، اینو فرشته‌ها به‌خاطر داداشت برات فرستادن.» از دیدن دوچرخه ذوق کرده بودم. همان‌جا جلوی بیمارستان سوار دوچرخه شدم. از آن شب به بعد دوچرخه‌‌سواری شد جزو برنامه‌های روزانه‌ام. بابا که ظهر از سر کار می‌آمد بعد از کمی استراحت می‌رفتیم توی محوطه و بابا دوچرخه‌سواری یادم می‌داد. گاهی که می‌ترسیدم می‌گفت: «نترس پسرم، من حواسم هست.»
دوران کودکی‌ام با بابا عجین بود. مهدی هم که آمد، بابا با جفت‌مان فوتبال و کاراته تمرین می‌کرد. حتی گاهی با همان سن کمِ شش هفت سال، توی فوتسال که به همراه دوستانش بازی می‌کرد مرا بازی می‌داد. به قول خودش می‌خواست ترسم بریزد و جسارت پیدا کنم.
اما دوران کودکی‌ام همیشه این‌قدر شاد و پر‌نشاط نبود. ما توی منطقه‌ای زندگی می‌کردیم که حمله و درگیری با اشراری مثل عبدالمالک ریگی آرامش‌مان را به هم می‌ریخت. یادم می‌آید یک روز صبح ساعت شش با یک صدای وحشتناک از خواب پریدم. بابا داشت با تلفن صحبت می‌کرد و از چند‌ و ‌چون اتفاق می‌پرسید. بعد هم با عجله لباس پوشید و دوربین به دست راهی شد. برای اتوبوس نیروی انتظامی تله انفجاری گذاشته بودند. آن زمان بابا مدیر باشگاه خبرنگاران جوان زاهدان بود. با این که مدیر بود، اما خودش همیشه وسط میدان تهیه خبر حضور داشت. یک‌بار هم تا دم ترور رفت، اما جان سالم به در برد. فرد مهاجم قبل از شلیک شناسایی شد و پا به فرار گذاشت. این جریان‌ها و ترسِ از دست دادن بابا گاهی ذایقه شیرین کودکی‌مان را تلخ می‌کرد. بابا آن‌قدر خوب بود که حتی فکر از دست دادنش دلم را آشوب می‌کرد.
***
شهید مدافع حرم محسن خزاییارادت بابا به اهل‌ بیت و توسل همیشگی‌اش به آن‌ها بی‌نظیر بود. حتی توی ساده‌ترین جریان‌های زندگی‌اش رد پای توسل و توکل دیده می‌شد. کمی که بزرگ‌تر شدم همیشه می‌گفت: «محمدهادی، اگه دنبال موفق شدنی، از یاد خدا غافل نشو. اگه گره‌ای تو زندگیت افتاد یا کسی باهات دشمنی کرد، به اهل بیت و خدا توسل کن و دراه حق و درست قدم بذار، خودبه‌خود مشکلات حل می‌شه.»
شخصیت مدیریتی بابا همیشه همراهش بود. اصلا انگار توی خونش بود. سعی می‌کرد همه چیز سر جای خودش باشد. اگر قرار بود کاری انجام شود باید به نحو احسن انجام می‌شد. جدیت خاصی در کار داشت، اما وقتی پایش را توی خانه می‌گذاشت آن مدیر جدی و سختگیر نبود. شخصیتش کاملا تغییر می‌کرد. یک پدر منعطف و مهربان می‌شد. البته نسبت به بعضی مسائل خیلی سختگیر بود. مثلا سر مباحث درسی‌مان جدی بود. بابا همیشه می‌گفت: «باید ۲۰ بگیرید. نمره زیر ۲۰ معنا نداره.» اگر گاهی نمره‌مان ۱۷ یا ۱۸ می‌شد ناراحت می‌شد و اگر معدل‌مان از ۱۹/۵ کم‌تر بود به‌شدت ناراحت می‌شد. حتی دعوای‌مان می‌کرد. البته بابا در کنار این سخت‌گیری‌هایش در تشویق هم برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت.
آن‌موقع فلسفه رفتارهای بابا را درک نمی‌کردم، اما حالا که سال‌های سال از آن روزها گذشته مطمئنم سختگیری‌های آن روزها یک سرمایه‌گذاری طولانی‌مدت برای این روزهای ما بوده. الان می‌بینم بابا راست می‌گفت. تاکیدش روی یاد خدا و نماز و توسل به اهل ‌بیت، الان رمز موفقیت زندگی‌ام شده.
***
بابا معتقد بود تلویزیون و رادیو دریچه ارتباط با مردم هستند و اگر خبرنگاران و اهل‌ رسانه اعتبار و آبرویی دارند از مردم است. می‌گفت: «ما به همین خاطر موظفیم در سریع‌ترین زمان ممکن و صادقانه، اخبار و مطالب را به گوش مخاطب‌مان برسانیم و او رو نسبت به مسائل آگاه کنیم.» بابا شعار جالبی داشت. می‌گفت: «جایگاه یک خبرنگار بهشته. نباید خودش رو به کم‌تر از بهشت بفروشه.»
بابای من خصایص اخلاقی خاص خودش را داشت. فوق‌العاده وظیفه‌شناس بود و همیشه اطلاعات میدانی‌اش را راجع به کاری که قرار بود قبول کند افزایش می‌داد. مثلا وقتی به عنوان مدیر روابط عمومی کارخانه فولاد مبارکه اصفهان منصوب شد، قبل از هر کاری ابتدا از خطوط تولید کارخانه بازدید کرد و از شرایط شغلی کارگران کارخانه مطلع شد تا آگاهانه در آن محیط کار کند.
بابا توی کار کاملا مصمم و جدی بود، اما در حین کار حواسش به تک‌تک همکارانش بود. اگر برای یکی‌شان مشکلی پیش می‌آمد از هیچ کمکی که در حد توانش بود دریغ نمی‌کرد. نکته مهم اعتقاد بابا این بود که قبل از شروع کار حتما به اهل ‌بیت توسل داشت. وقتی برای شهیدی برنامه می‌ساخت حالش جور دیگری بود. می‌دیدم چقدر تلاطم دارد. زمانی که یکی از دوستانش شهید می‌شد این بی‌قراری و تلاطم به حد اعلا می‌رسید و بی‌هوا آرزوی شهادت را به زبان می‌آورد.
هر‌ وقت از سوریه می‌آمد مرخصی، حتما می‌رفتیم گلزار شهدا. اگر مشهد بودیم ما را سر‌ مزار شهدای تیپ فاطمیون می‌برد. آن‌جا شور دیگری داشت. برای‌مان از خاطرات دوستان شهیدش می‌گفت.
***
بابا یک ولایت‌مدار به تمام معنا بود. همیشه می‌گفت: «خط ما، خط ولایته. پشتیبان ولایتیم و گوش به فرمان آقاییم. ما در راهی که رهبری نشان بده قدم می‌ذاریم.»
سال ۹۰ بابا برای زیارت عازم سوریه شد و در جریان سفر با آیت‌الله حسینی نماینده حضرت آقا در سوریه دیدار کرد. ایشان از کمبود کار فرهنگی و رسانه‌ای در سوریه با بابا صحبت کرده بود. بابا همان‌جا نسبت به کار در سوریه اظهار تمایل کرد. بعد از مکاتبات آیت‌الله حسینی چند ماه قبل از شروع تحولات سوریه، بابا به عنوان مسئول فرهنگی دفتر مقام معظم رهبری عازم سوریه شد. آن‌موقع وضعیت سوریه آرام بود و خبری از جنگ نبود. برای ما که به واسطه شغل بابا مدام در حال نقل مکان به شهرهای مختلف بودیم این اتفاق جذاب به نظر می‌رسید. هرچند بودن در کنار بابا خیلی طولانی نشد. با شروع جنگ سوریه ما به زاهدان برگشتیم و بابا ماندگار شد.
بابا در کنار فعالیت‌های گسترده فرهنگی، علاقه‌اش به کار خبری بی‌حد و حصر بود. به همین خاطر هم مدام دنبال راهی برای انجام فعالیت‌های خبری در سوریه بود. با شروع آتش‌افروزی نیروهای ضد دولتی سوریه، طی رایزنی با آقای زابلی‌زاده مدیر وقت شبکه خبر، با حفظ سمت به عنوان خبرنگار شبکه خبر فعالیتش را آغاز کرد. شاید تنها تفاوتی که ما با سایر خانواده‌های رزمندگان مدافع حرم داشتیم این بود که گاهی بابا را از قاب تلویزیون می‌دیدیم. بابا خودش می‌گفت من فلان روز و فلان ساعت پخش زنده دارم یا این که وسط گوش دادن به اخبار، گزارش بابا پخش می‌شد. می‌دیدیمش، صدایش را می‌شنیدیم، اما دست‌مان به او نمی‌رسید. همین بیش‌تر دلتنگ‌مان می‌کرد.
زینب که به دنیا آمد، بابا سوریه بود. شاید سرجمع چند ماه بیش‌تر زینب را ندید. زینب هم خیلی حضور بابا را لمس نکرد. تلویزیون که گزارش بابا را پخش می‌کرد زینب ذوق‌زده  نشانش می‌داد و می‌گفت: «این بابای منه؟! این بابای منه؟!»
***
شهید مدافع حرم محسن خزاییبابا همیشه به سیستانی بودنش افتخار می‌کرد. آمده بود مرخصی. برای‌مان می‌گفت: «برای رفتن به حلب خیلی اصرار می‌کردم، اما به‌خاطر شدت درگیری اجازه نمی‌دادند. یک روز آقای شیبانی سفیر ایران در سوریه را حرم حضرت رقیه دیدم. همان‌جا سر صحبت را باز کردم و خواسته‌ام را مطرح کردم. باز هم جواب نه بود. آقای شیبانی که دید کوتاه‌بیا نیستم مرا خدمت سردار همدانی برد و خطاب به ایشان گفت: آقای خزایی اصرار داره برای کار خبری بره حلب. هرچی می‌گیم خطرناکه، گوشش بدهکار نیست. شما به ایشون بگید حلب اوضاع خوبی نداره و تردد به اون‌جا خطرناکه. سردار در جواب گفت: محسن خزایی سیستانیه واز بچه‌های شهید قاسم میر‌حسینی‌. به همین خاطر هم ترس در وجودش راه نداره. آقای خزایی می‌ره کارش رو انجام می‌ده و سلامت برمی‌گرده.»
***
حضور بابا در سوریه طولانی شده بود. گه‌گاه دو هفته می‌آمد مرخصی، اما این مرخصی‌ها زمان مشخصی نداشت. گاهی هر ۴۵ روز یک‌بار می‌آمد و گاهی دو ماه یک‌بار. پیش آمده بود که به فراخور شرایط شغلی‌اش، شش ماه به مرخصی نیاید. آخرین‌بار تابستان سال ۹۵ آمد. دو نفری برای زیارت امام رضا عازم مشهد شدیم. در طول سفر، بابا حال و هوای دیگری داشت. اصلا آن بابای سابق نبود. بی‌پروا از رفتن می‌گفت. می‌گفت: «به نظرم جنگ سوریه بعد از پاکسازی حلب خیلی طولانی نشه. ترسم از اینه که حلب آزاد بشه، جنگ تموم بشه و من از شهدا جا بمونم. چطوری از سوریه برگردم و توی چشم خانواده شهدا نگاه کنم؟»
جنس حرف‌های بابا فرق کرده بود. کم‌کم داشت وصیت می‌کرد. قلبم سخت به تپش افتاده بود. گفت: «هادی‌جان، ان‌شاءالله این سفر، سفر آخر منه. احتمالا دیگه مهیا نشه برگردم. می‌دونی که من شما رو دم خونه اهل ‌بیت بزرگ کردم. مبادا از اهل‌ بیت جدا بشید. از ولایت فاصله نگیرید. همیشه و همه‌جا فقط پشت ‌سر آقا باش. هوای خودت، مامان، مهدی و زینب رو داشته باش. از یاد خدا غافل نباش. نماز رو محکم بخون. اگه جایی احساس سستی کردی به خدا پناه ببر. به اهل‌ بیت توسل کن. بیا حرم امام رضا و درد و دلت رو بگو. از این‌جا دست خالی برنمی‌گردی.» دلم آشوب شد. از آن روز به بعد مدام حرف‌های بابا توی سرم تکرار می‌شد. من از بچگی از نبودن بابا واهمه داشتم. از نداشتنش می‌ترسیدم ولی بابا بی‌پرده به من وصیت کرده بود.
اواخر شهریور ماه بود که بابا برگشت سوریه. آبان هم دوباره عازم حلب شد.
***
خبر شهادت بابا که رسید شنبه بود. از مشهد عازم پیاده‌روی اربعین بودم. بعد از ظهر بود که تلگرامم را نگاه کردم. دوستم برایم پیغام گذاشته بود. پیغام، خبر شهادت بابا بود. دوستم درباره صحت و سقم خبر پرسیده بود. خودم را زدم به آن راه. دلم نمی‌خواست باور کنم. تند‌تند تایپ کردم «باید به بابام زنگ بزنم.» شماره بابا را گرفتم. چند‌بار و بی‌وقفه. نمی‌گرفت. آنتن نداشت. گاهی هم می‌گفت خاموش است. به یکی از دوستان بابا زنگ زدم. خبر را تایید کرد. یک آن زیر پایم خالی شد و زانوهایم از حال رفت. باورم نمی‌شد خبر درست باشد. می‌گفت بابا شهید شده. فقط فریاد می‌زدم و بی‌بی را صدا می‌کردم. همه بچه‌های کاروان مات و متحیر نگاهم می‌کردند. زبان من جز به ذکر نمی‌چرخید. نمی‌توانستم صحبت کنم. زبانم نمی‌‌گشت بگویم بابایم شهید شده. لحظات سختی بود. آن‌قدر سخت که نمی‌شود توصیفش کرد.
***
تا لحظه آخر که رسیدیم معراج شهدا هنوز کور سوی امیدی توی دلم روشن بود. به خودم می‌گفتم هادی! شاید اشتباه شده، شاید دروغ باشه. تابوت بابا را که زمین گذاشتند هنوز با خودم در جدال بودم. روی تابوت را کنار زدند. تن مجروحِ داخل تابوت، بابای من بود. دنیا روی سرم خراب شد. خاطرات بابا هجوم می‌آوردند. صدای بابا می‌پیچید توی گوشم. صدایم می‌کرد، می‌خندید، دست تکان می‌داد و من فقط به صورت زخمی‌اش خیره مانده بودم. به آرزوهای بابا فکر می‌کردم، به دردها و دغدغه‌هایش، به این که چقدر برنامه داشتیم برای آینده‌مان. به کارهای نصفه و نیمۀ روی زمین مانده‌ای که قرار بود با هم تمامش کنیم ولی حالا چه! بابا رفته بود پی آرزوی همیشگی‌اش. شهید شده بود. پشتم خالی شده بود. محکم‌ترین تکیه‌گاه زندگی‌ام رفته بود و من حتی نمی‌توانستم نبودنش را تصور کنم. گفتم بابا، خودت به آرزوت رسیدی ولی ما رو تنها نذار. هوای ما رو داشته باش.


مصاحبه: شهاب ابراهیمی
تنظیم:زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط