با حسن، چهار برادریم. من، حسن، علی و احمد. همه شبیه هم و با یک نقطه فکری واحد؛ این که پدربزرگمان برای ما یک نقطۀ افتخار است.
پدربزرگم حسن قاسمی از افسران رژیم پهلوی بود. مدتی که رئیس پاسگاهی در سیستان و بلوچستان بود در جریانی، حکومت دستور قتلعام مردم را داد. پدربزرگم زیر بار نرفت. گفت روی مردم خودم تیغ نمیکشم. رژیم خیلی او را تحت فشار گذاشت. حتی تهدیدش کردند. پدربزرگم هم شناسنامه و کلت کمریاش را برداشت و از پاسگاه فرار کرد. حسن همیشه با افتخار میگفت: «ما نوههای حسنیاغی هستیم. کسی که در برابر حکومت طاغوت یاغی شد و در برابر ظلم ایستاد.»
***
اختلاف سنیمان کم بود. من یک سال و ۹ ماه از او بزرگتر بودم. به همین خاطر، کودکیمان با هم عجین بود. در سه چهار سالگی سهچرخهای داشتم که پشتش سبد داشت. من سوار میشدم و حسن پشت سرم میایستاد و دست روی شانههایم میگذاشت. طول کوچه را میرفتیم و برمیگشتیم.
همسایهای هم داشتیم که خانهشان سه طبقه بود. با هم رفت و آمد داشتیم. گاهی من و حسن میرفتیم روی پشتبامشان دراز میکشیدیم و ستارهها را نگاه میکردیم.
شیطنتمان هم به راه بود. گهگاه همسایهها میآمدند شکایت درِ خانه. مادرمان شیلنگی داشت نزدیک نیم متر که مخصوص تنبیه من و حسن بود. شیطنتمان که از حد میگذشت، شیلنگ خوردن کف دستمان ردخورد نداشت.
مادربزرگ مادریمان که فوت کرد مدتی ساکن خانه پدربزرگم شدیم. خانه ۲۵۰ متری بزرگی که برای بازیهای کودکانه من و حسن، حسابی روبهراه بود. حیاط بزرگی داشت که یکسره با حسن در آن فوتبال بازی میکردیم یا این که با چوب جعبههای میوهای که مال مغازه پدربزرگم بود و گاهی توی حیاط جمعشان میکرد تفنگبازی میکردیم. سرمان مدام توی جنگبازی و جبههبازی بود. گاهی هم کشتی میگرفتیم.
جفتمان شلوغ بودیم ولی من بیشتر. با این حال حسن همیشه پای ثابت و کمککننده شیطنتهای من بود. مادرم بعد از ظهرها که میخواست استراحت کند پای من را با طناب به پای خودش یا ستون وسط خانه میبست که مبادا تا بیدار میشود، آتش جدیدی بسوزانیم.
پدرم موتور داشت. هفتهای یکبار چهار نفری با پدر و مادرمان سوار موتور میشدیم و میرفتیم حرم. ما حرم را دوست داشتیم. حداقل بهخاطر سرسرهبازی روی سنگهای مرمر صیقل خوردهاش.
***
سال ۷۶ بود که آمدیم چهارراه برق طلاب. نزدیک خانهمان حسینیهای بود به نام محبانالائمه. ماه مبارک رمضان، من و حسن رفتیم آنجا جلسه قرآن. این اولین حضور ما در یک جلسه فعال مذهبی بود.
ماه مبارک که تمام شد فهمیدیم همین بچهها دو سهتا کوچه آنطرفتر هیاتی به نام آلیاسین دارند. چهارشنبه شبها توی خانهای که وقف هیات شده بود زیارت آلیاسین میخواندند. ما هم شدیم اعضای هیات آلیاسین. گاهی هم شبهای جمعه با بچههای هیات پیاده میرفتیم حرم. زیارت میکردیم و دعای توسل میخواندیم.
***
حسن اول دبیرستان را که خواند ترک تحصیل کرد. پایش را کرد توی یک کفش که میخواهم در مغازه کار کنم. پدرم خیلی نصیحتش کرد ولی مرغ حسن یک پا داشت. میگفت دیگر نمیخواهم درس بخوانم. دو سال بعد، نظرش عوض شد. میخواست درسش را تمام کند، اما بهخاطر قد و قواره و جثه درشت و این که دو سال از بقیه عقب مانده بود قبولش نمیکردند. باید میرفت شبانه. پدرم هم زیر بار نمیرفت که حسن با افراد بزرگسال روی یک نیمکت بنشیند. حسن را برد دبیرستان غیرانتفاعی شرف که یکی از اقوام دورمان مدیرش را میشناخت. حضور حسن در دبیرستان شرف مقدمه حضورش در بسیج دانشآموزی بود. حسن خیلی زود جربزه و تواناییهایش را نشان داد و شد مسئول بسیج مدرسه. روحیاتش هم تغییر کرد. کمکم رنگ و لعاب بسیجی به خود گرفت.
حسن تعریف میکرد «معلمی داشتیم که کمی تفکرات ضد انقلابی داشت و از ابراز آن ابا نداشت. یکبار با یکی از بچهها لاشه یک مین ضد تانک را بردیم سر کلاس. معلم رویش به تخته بود. مین را گذاشتیم روی میزش. رویش را که به سمت کلاس برگرداند فریاد زدیم مییییین!؟ بچهها! این الان میترکه. همه بخوابید روی زمین. معلممان با آن قد و قوارهاش میخ زمین شده بود و بلند نمیشد!»
***
ورود حسن به بسیج محله، مقدمه بروز نبوغ نظامی حسن شد. او که تا قبل از آن در بسیج دانشآموزی که بیشتر فاز فرهنگی داشت فعال بود حالا وارد فاز نظامی بسیج شده بود.
وارد واحد عملیات حوزه مقاومت شد و کمکم تمام مباحث نظامی را یاد گرفت. هیچ رزمایش، اردو و کلاس آموزشی را از قلم نمیانداخت. آنقدر در کارهای نظامی پیشرفت کرد که طی مدت زمان کوتاهی خودش مربی شد.
حسن نبوغ نظامی بالایی داشت، اما علاقه هم به این نبوغ و پرورشِ بهتر آن جهت میداد. تقریبا طرز کار همه سلاحهای نظامی سبک و سنگین را بلد بود. یکبار گفت: «مهدی، شاید از بین ۱۰ هزار بسیجی مشهد فقط ۱۰ نفر بتوانند صفر تا صد یک سلاح دوشکا را باز کنند و ببندند. من یکی از آن ده نفر هستم.»
***
دیپلم را که گرفت، رفت سربازی. با این که میتوانست توی سپاه یا بسیج خدمت کنند وارد نیروی انتظامی شد. میگفت میخواهم توی درگیریها باشم. آموزشی، بیرجند بود و دوران خدمتش سیستان و بلوچستان. آشناییاش با سرگرد حسینی که فرمانده یکی از گردانهای تکاور ناجا بود خیلی روی حسن تاثیر گذاشت. میگفت من کسی را به شجاعت سرگرد حسینی ندیدهام. توی یکی از درگیریها حسن همراهشان رفته بود. برایم تعریف میکرد که: «مهدی، به مسئول دوشکا گفتم اجازه میدی من با دوشکا شلیک کنم؟ گفت: بلدی؟ گفتم: بله! گفت: خب بشین پای دوشکا. نشستم و شروع کردم زمین را شخم زدن. یکی آمد پشت بیسیم و گفت: کیه پشت قبضه؟ آفرین چقدر خوب میزنه. مسئول دستگاه گفت: همین سربازی که بچه مشهده. گفت: بلدی تک تیر هم بزنی؟ گفتم بله!»
حالا تک تیر زدن با دوشکا کار خیلی سختی است. مهارت و سرعت عمل بالایی میخواهد، اما حسن از پسش برآمده بود. سه چهار نفر از اشرار را کشته بود و بقیه را هم فراری داده بود. شال سر یکیشان را با خودش آورده بود. رد گلولههای دوشکا شال را سوراخ سوراخ کرده بود. وقتی برگشته بودند پاسگاه، سرگرد حسینی حسن را خواسته بود. گفته بود: «تو یه سرباز معمولی نیستی. تهاش را بگو چه کارهای؟» گفته بود: «مربی آموزش نظامی.» گفته بود: «برو تسویه کن. بیا آجودان خودم باش.»
با سابقه بسیج و مربیگری که داشت به جای دو سال، یک سال خدمت کرد و برگشت. موقع برگشت، سرگرد حسینی به حسن گفته بود: «بعد از زیارت امام رضا تنها چیزی که میتواند مرا به مشهد بکشاند دامادی توست. اگر ازدواج کنی، حتما حتما میآیم.»
حسن که شهید شد زنگ زدم به سرگرد حسینی که حالا سرهنگ تمام شده بود. حال و احوال کردیم. گفتم: «به حسن گفته بودید برای دامادیاش میآیید.» ذوقزده گفت: «بله، بله. حتما میآیم.» گفتم: «جناب سرهنگ، حسن کلا داماد شد.» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «شهید شد.» گفت: «کجا؟!» گفتم: «سوریه.» سکوت کرد. هرچه صدا کردم جواب نمیداد. انگار گوشی از دستش افتاده بود. شاید دهبار زنگ زدم تا آجودانش گوشی را برداشت و گفت جناب سرهنگ را بردند بیمارستان.
***
از سربازی که آمد، دانشگاه شرکت کرد. حقوق گناباد قبول شد ولی نرفت. هیات و بسیج رفتنش خیلی زیاد شده بود. یکسره بسیج بود و دنبال یادگیری مباحث جدید نظامی. یک پایش وکیلآباد بود و یک پایش خانه.
حاجآقا پدرمان به حسن گفت: «حالا که تو همه برو بیا و دوستانت توی وکیلآباد هستن، بیا توی آن محله برایت یک تکه زمین بخرم. خودت پای کارش بایست و بسازش. من هم برات جواز نانوایی میگیرم. همانجا مشغول شو. آقای خودت باش.» حسن قبول کرد، اما همزمان که سرگرم کار ساختوساز ساختمان بود از وزارت اطلاعات هم برایش پیشنهاد کار آمد. با چهارصد ساعت آموزشی که در زمینه حفاظت اطلاعات دیده بود، یک نیروی خبره به حساب میآمد.
کارهایش را کرد و گزینش شد، اما پدرم به رفتنش راضی نبود. گفت: «تو روحیاتت خیلی بسیجیه. اونجا شرایطی پیش میاد که ممکنه تحمل نداشته باشی. بهتره نری.» حتی به منزل ما آمدند که اجازه بدهید بیاید. پدرم گفت: «اگر خودش میخواهد، بیاید ولی من راضی نیستم.» حسن هم به احترام حاجی پا روی خواسته قلبیاش گذاشت و برخلاف میل باطنیاش گفت چشم و نرفت.
***
حسن حداقل ماهی یکبار شکار میرفت. عاشق طبیعت، شکار، تفریح و کوه رفتن بود. مدرک کایت، راپل، تیراندازی، موتورسواری، مربیگری بسیج، کمکهای اولیه، هلالاحمر و حتی غواصی داشت. خیلی فعال بود. نمیگذاشت وقتش به بطالت بگذرد.
سال ۹۰ نانوایی جدید تاسیس شد. دو سالی با هم آنجا کار کردیم. همان نانوایی شد پاتوق بچههای بسیج و هیات.
***
حسن عاشق حضرت زهرا بود. یک شب با هم از هیات میآمدیم. شب شهادت بود. گفت: «مهدی، دقت کردی ما بچههای حضرت زهراییم و میتونیم روز قیامت دست خانم را ببوسیم؟» حسن راست میگفت. مادربزرگ پدری ما سیدۀ جلیلالقدری بود. ما هم به واسطه مادربزرگم که بیبی صدایش میکردیم سادات میشدیم.
حسن توی روضههای حضرت زهرا و حضرت زینب حالش دست خودش نبود. گاهی خودش را بدجور میزد. اصلا دهه اول محرم که میآمد، حسن آدم دیگری میشد. صبح و ظهر و شب، سه نوبت هیات میرفت و دایما صورتش کبود بود.
***
حسن خیلی شوخ و خوشمشرب بود. هرجا بود، بساط خنده و شوخی به راه بود و همه را میخنداند. رضا سنجرانی میگفت: «حسن اینقدر قشنگ لطیفه میگوید که گاهی اگر قرار باشد لطیفه بگوییم آن را دم گوشش میگوییم تا حسن توی جمع تعریف کند.»
خیلی هم دوست و رفیق داشت. هم هیاتی، هم خلافکار. گاهی بینشان مشروبخور هم پیدا میشد، اما همهشان را با زبان نرم به راه آورده بود. سرش درد میکرد برای کمک به بقیه. یکی از دوستانش میگفت کارهایی را که از هیچ کس برنمیآمد به حسن میگفتیم. میدانستیم توی هیچ کاری نه نمیآورد. یک ماشین پی.کی داشت، اما یکباره ماشینش غیب شد. نمیدانستیم چه کارش کرده. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را برای هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش فروخته.
سه چهار سال، یک رویه ثابت داشت. شبهای جمعه میرفت هیات علمدار. بعدش میرفت حرم زیارت. دم صبح کلهپاچه میخورد و میآمد خانه. بعد از شهادتش به خواب یکی از اقوام آمده بود. بندهخدا از حسن پرسیده بود: «تو که مثل ما بودی! چی شد که شهید شدی؟» گفته بود: «بهخاطر این که شبهای جمعه، زیارت امام رضا رفتنم ترک نشد.»
***
سال ۹۲ قرار شد با سیدکاظم هاشمی، بروند زیارت کربلا. به سیدکاظم گفته بود: «من و تو جفتمان کلهشقیم. بیا قبل از کربلا برویم سوریه، از بیبی اذن زیارت بگیریم. میخواهم اولین زیارتم با اذن بیبی باشد.» رفته بودند سوریه، زیارت کرده بودند و از آنجا راهی کربلا شده بودند.
وقتی برگشت ایران، قضیه درگیریهای سوریه کمی شدت گرفت. رفتارش عادی بود، اما مخفیانه افتاده بود دنبال کار اعزامش. به همین خاطر هم هیچکدام سر از کارش در نیاوردیم. فقط دو سهبار خیلی مختصر با مادرم صحبت کرده بود. رضا سنجرانی میدانست، چون قرار بود با هم بروند.
حسن با یکی از شیعیان افغانستان که سر خیابان گلشهر کارگاه کفشدوزی داشت و جزو رزمندگان فاطمیون بود رفیق شده بود. از همین راه هم خودش را به سوریه رساند.
***
یک روز که آمد مغازه، یک نفر را با خودش آورده بود. گفت: «دو ماه اینجا، جای من کار میکند. میخواهم بروم سامرا بنایی.» گفتیم حتما راست میگوید. چند روز بعد هم آمد با همهمان روبوسی و خداحافظی کرد. بغلش کردم و محکم بوسیدمش. سر برگرداندم دیدم بیرون مغازه با پدرم ایستاده. رفتم طرفش. به دلم افتاد دوباره بغلش کنم. بوسیدمش و گفتم: «مرد حسابی، دو ماه داری میری. بیا دوباره خداحافظی کنیم.»
به پدرم گفته بود: «سلاح شکاریام ۱۲ میلیون میارزد. آن را بفروشید. چهار میلیون به فلانی بدهکارم. بقیه را هم هرطور خودتان صلاح میدانید خرج کنید. موتورم را فروختهام. پولش را هم گرفتهام و خرج کردهام. فقط سند را به نام بندهخدا بزنید که اذیت نشود. وصیت دیگری ندارم.»
رفته بود خانه به مادرم گفته بود: «کوله خاکیرنگ من را آماده کنید. یکی دو دست لباس و شال عزایم را هم برایم بگذارید.» حاجخانم میگفت: «خواستم با او روبوسی کنم، دستم را گرفت و گذاشت روی صورتش. دستانم را بوسید و بهسرعت از پلهها پایین رفت.» نمیدانم، شاید میترسید دلش بلرزد. مادرم دنبالش رفته بود پایین. میگفت: «لحظهای که رسیدم دم در، حسن سوار تاکسی شد. تعلل نکرد. دید رسیدهام، اما به راننده گفت برو. صدایش کردم، اما پشت سرش را نگاه هم نکرد.»
***
با احمد داشتیم میرفتیم خانه. احمد سرش توی گوشی بود. گفتم: «داری با کی چت میکنی؟» گفت: «حسن.» پرسیدم: «کجاست؟» منتظر بودم بگوید سامرا. گفت: «داداش، به کسی نگی. حسن حلبه.» یک لحظه به گوشهایم شک کردم. حلب، سوریه! حسن که گفت میروم سامرا! آنقدر برایم غیر منتظره بود که فقط گفتم خدا پشت و پناهش.
***
روز میلاد امیرالمومنین بود. کارم که تمام شد، گوشی همراهم را نگاه کردم. محمد، یکی از دوستان حسن دوبار زنگ زده بود. احسان شایگان هم دوبار زنگ زده بود. هرچه تماس گرفتم هیچکدام جواب ندادند. رضا پسرعمویم زنگ زد. سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید: «عمو کجاست؟» گفتم: «خونه.»
خداحافظی کردم و رفتم طبقه پایین نانوایی خوابیدم. دو ساعت بعد آمدم بالا. دوباره رضا زنگ زد و سراغ بابا را گرفت. جواب رضا را دادم و دوباره با محمد و احسان تماس گرفتم. جواب نمیدادند. اضطراب برم داشت. سیدجواد دوست حسن آمد دم مغازه. سلام کرد و گفت: «صادق، یه چند لحظه بیا کارِت دارم.» صادق، پسرخالهام با ما کار میکرد. قدمزنان از مغازه فاصله گرفتند. برایم سوال شد.
۲
۰ دقیقه گذشت، صادق نیامد. دیگر شک نداشتم اتفاق بدی افتاده. به بچههای مغازه گفتم. سعی کردند آرامم کنند. میگفتند نفوس بد نزن، اما حالم به هم ریخته بود. دلم بدجور آشوب بود. صادق آمد، اما از دور که میآمد دستش به صورتش بود. انگار که بخواهد اشکهایش را پاک کند. سیدجواد هم پشت سرش میآمد. به مغازه که رسیدند گفتم: «آقاسید! چیزی شده؟» گفت: «نه.» باورم نشد. حسن جلوی چشمم بود. گفتم: «آقاسید، واسه حسن اتفاقی افتاده؟» دوباره گفت نه. دلهرهام بیشتر شد. گفتم: «قسمات بدم؟» گفت: «حسن مجروح شده.» باورم نشد. این حال صادق به مجروح شدن حسن نمیآمد. با التماس گفتم: «آقاسید، تو را به حضرت زهرا بگو چی شده؟» سرش را انداخت پایین. دیگر توی چشمهایم نگاه نمیکرد. آرام گفت: «حسنآقا رفته پیش اربابش.»
نمیدانم چه شد. انگار پا نداشتم. شاید هم سبک شده بودم یا آنقدر سنگین که پاهایم تاب تحملم را نداشتند. به خودم که آمدم، افتاده بودم روی زمین. حسن دیگر نیست! میگویند شهید شده؟! اما برادرم میآمد و میرفت. نگاهم میکرد، لبخند میزد. باورم نمیشد. مرا بغل کردند و آوردند توی مغازه. فقط خدا میداند چه لحظات سختی گذشت تا کمی آرام شدم. انگار در برزخ مانده بودم. باید میرفتم خانه. علی و احمد خانه بودند.
وقتی رسیدم، جفتشان با تلفن صحبت میکردند. انگار خبر داشتند. تا مرا دیدند خداحافظی کردند. رنگشان شده بود مثل گچ دیوار. همدیگر را بغل کردیم و یک دل سیر گریه کردیم.
***
حسن را ندیدم تا روز تشییعش. حالم نگفتنی بود. اشکم بند نمیآمد. آرام نمیشدم. رفتم توی قبر و صورتش را گذاشتم روی خاک. تلقین را میگفتم و شانهاش را آرام آرام تکان میدادم، اما توی دلم میگفتم حسن، خوش به حال تو که میزان و صراط و سوال و جواب نداری.
تلقین که تمام شد، به نیت ارادتی که حسن به امیرالمومنین داشت، ۱۱۰ بار ذکر «یا علی» گفتم و ۱۱۰ بار لبهای حسن را بوسیدم. شال عزایش را هم روی سینهاش گذاشتم. رضا سنجرانی بالای قبر نشسته بود. بدحال بود. جیب پیراهن مشکیاش را کند و گفت: «مهدی، من با این لباس خیلی سینه زدهام. این را هم بگذار روی سینه حسن.»
بیرون که آمدم اشکم خشک شد. سینهام سنگین بود، اما دریغ از یک قطره اشک که از چشمانم بیاید. نمیدانم، شاید کار خود حسن بود.
***
مطمئنم حسن هیچ کار ناتمامی در این دنیا نداشت. میدانم اگر برگردد، دوباره میرود سوریه یا هر جای دیگری که نیاز است. حسن در نهایت عشق و همراه با تعقل و تفکر محض به سوی هدف رفت. آنقدر در راه این هدف اخلاص، رشادت و شجاعت داشت که شهادت را روزیاش کردند.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی، سید شهاب ابراهیمی