ادعا نمیکنم که میشناسمت یا رفیقت بودهام. یک ماه آشنایی که این حرفها را ندارد، اما این که زندگیام را زیر و رو کردی جز حقیقت نیست. یک ماه زندگی کنار تو، بهترین روزهای عمرم را رقم زد. اولینبار تو را در جنوب حلب در محله الشیخ بخار دیدم؛ وقتی چند روز قبلش، بهخاطر همراهی و پشتیبانی ارتباط بیسیم و باسیم نیروهای قرارگاه محور عملیاتی به جمع شما اضافه شده بودم. فرماندهمان سردار آسیابانی بود. از بچههای قدیم جنگ که در غیرت و معرفت همتا نداشت.
شبی را که توفان شد یادت هست؟ همان شب، برای اولینبار دلم را بردی. بخاریها با گازوییل میسوخت. باد که گرفت، شعله یکیشان خفه شد و هر چه دوده داشت ریخت توی اتاق. فرش و پتوها سیاه شد. همه ماتشان برد. تو اما یک لحظه هم مکث نکردی. آستینها را بالا زدی و شروع کردی به جمع کردن بخاریها. قبلا هم دیده بودم جای همه کار میکنی و نمیگذاری کسی کمکی کند. اینبار اما سنگ تمام گذاشتی. خواستم کمک کنم که مانع شدی. چراغقوه را دادی دستم و گفتی: «بگیر سمت من.» یک ساعت کامل در آن سرما و تاریکی، زیر و بم بخاریها را شستی. هر از چند دقیقهای که شرمندگیام غلبه میکرد میگفتم: «آقا صالح! اجازه بده کمکت کنم.» حرفت یک کلام بود که «نه.» آخر گفتی: «علیجان، تو مهمان مایی. نمیخواهم دستهایت سیاه و کثیف شود.» سکوت کردم و زل زدم به دستهایت که از دوده سیاه شده بودند. نمیدانم چرا نمیتوانستم روی حرفت حرفی بیاورم. شب از نیمه گذشته بود که کارها تمام شد و اتاق کوچکمان مثل روز اول مرتب شد. چند دقیقه بعد، سردار آسیابانی به همراه چند نفر از بچهها که برای جلسه رفته بودند، از راه رسیدند. سردار از دیدن اتاق مرتب و تمیز تعجب کرد. باورش نمیشد در همین چند ساعت
همه چیز مرتب شده باشد. میدانست کار خودت است. رو کرد به تو که: «صالحجان، دستت درد نکند. واقعا لطف کردی.» اما تو نگذاشتی سردار جملهاش را تمام کند. خیلی قاطع گفتی: «کار علی است. نگذاشت من دست به چیزی بزنم.» با شنیدن حرفت انگار آب یخ ریختند روی سرم. شکزده، گرمی نگاه سردار را بر چهرهام احساس کردم. سردار شروع به تعریف و تمجید از من کرد. نگاهم به تو بود که سر به زیر لبخند میزدی. گفتم: «حاجی! به خدا من هیچ کاری نکردم.» سردار گفت: «علیآقا، این چه حرفیه؟ کار بزرگی کردی. ما را شرمنده کردی.» هرچه بیشتر تلاش میکردم که ثابت کنم کاری نکردهام اوضاع بدتر میشد.
آمدم سراغت. گفتم: «صالح! این چه کاری بود کردی؟ من فقط چراغ قوه را نگهداشتم. چرا من را شرمنده کردی؟» لبخندت را یادم نمیرود و چشمهای محجوبت را. حرفی زدی که جانم را بیشتر آتش زد. گفتی: «علی، فرقی نمیکند من یا تو. کسی که باید ببیند، دیده.»
شیفتهات شده بودم صالح. ریز به ریز کارهایت جلوی چشمم بود. خوب توی دلم جا باز کرده بودی. تواضعت دیوانهام میکرد. میدیدم چطور کار میکنی و چطور دنبال میگردی تا باری از دوش کسی برداری یا کار زمین ماندهای را انجام دهی. میدیدم کم میخوری و کم میخوابی و غذا و جیره میوهات را به بچههای گرسنه سوری میدهی.
بارها وقتی فیلمهای سینمایی دفاع مقدس را میدیدم یا کتابهایی با این موضوع میخواندم، غر میزدم که چرا این همه در توصیف شهدا اغراق میکنند؟ و حالا تو زنده، جلوی چشمانم دست همه را از پشت بسته بودی و کسی به گرد پایت نمیرسید.
دلم را بدجور بردی صالح. دست خودت نبود. خبر نداشتی خوابهای شبم را از من گرفتهای. وقتی چشم باز میکردم و در سجده میدیدمت، آرام و قرارم میرفت. یکبار سر حرف را باز کردم و از سجدهها و نماز شبهایت گفتم. مثل همیشه زود خجالت کشیدی. نمیخواستی حرف بزنی. زدم به شوخی:
- تو چی از جان خدا میخواهی، این همه سجدههای طولانی میکنی؟ نکند از خدا ماشین شاسی بلند میخواهی؟!
غشغش خندیدی. دلم برایت ضعف کرد. گفتم: «صالح، من هم ماشین ندارم. تو که نماز شب میخوانی برای ماشیندار شدن من هم دعا کن.» با خنده گفتی: «چشم علیجان. یک شاسی بلند هم برای تو میگیرم.»
مدتی بود بچهها پاپیچت شده بودند تا برگردی ایران. ۵۰ روزی میشد که منطقه بودی و وقت برگشتن بود. گفتی تا نبل و الزهرا آزاد نشود برنمیگردم. بوی عملیات به مشامت خورده بود. همه میخواستیم به هر قیمتی شده این دو شهر شیعهنشین آزاد شوند. ته دلم از این که قرار بود بیشتر پیشم بمانی خوشحال بودم، اما نگران پدر و مادرت بودم و همسرت که مدام از آنها و خوبیهایشان برایم تعریف میکردی و پسر کوچکت که هروقت با شور و علاقه از شیرین کاریهایش برایم میگفتی، خودت جلو جلو از خنده ریسه میرفتی.
فدای خندههای قشنگت صالحجان. همانهایی که وقتی چشمهایم را میبندم و تو را مجسم میکنم، در ذهنم تکرار میشوند. خاطراتت من را رها نمیکنند. بارها مرورشان کردهام؛ بیکم و کاست و جزو به جزو. روزهای با تو بودن، مدام برایم تکرار میشوند. دوباره میبینمت که وسط اتاق کوچکمان ایستادهای. گالن گازوییل در دست و داری بخاری را پر میکنی. تلویزیون اخبار میگوید. سرت را بالا آوردهای و ذل زدهای به آن. حواسم به توست بیشتر، اما تو حواست نیست. گالن از دستت سُر میخورد و گازوییلها شرشر روی بخاری میریزد. تا به خودم بیایم، آتش شعله میکشد. چشمهای ناباورت از رنگ آتش بخاری، سرخ رنگ شده. همه ماتمان برده که باز خودت به داد آتش میرسی. کهنهترین پتو را از لای پتوها بیرون میکشی و روی بخاری میاندازی. شعلهها فروکش میکنند و در زیر پتوی کهنه جان میدهند. خیالمان راحت میشود. یادش بهخیر! تا چند روز کارمان شده بود دور هم بنشینیم و از خرابکاریات بگوییم و بخندیم.
همه چیز برای یک عملیات درست و حسابی آماده بود. همگی ذوق داشتیم و صبحها با انرژیتر از خواب بیدار میشدیم. شور عملیات، دلهایمان را به بازی گرفته بود.
روز دهم بهمن سال ۹۴ وقتی هیچکداممان نمیدانستیم فردایش روز شروع عملیات است، کنار سفره ناهار نشسته بودیم و حرفها گل انداخته بود. همه از بلاتکلیفی ناراحت بودند. حاجحسین رضایی فرمانده یگان موشکی که با تو رفیق جانی بود، با همان لهجه قشنگ اصفهانیاش گفت: »صالح! امروز جمعه است. من یک هفته دیگر صبر میکنم و اگر عملیات نشد برمیگردم ایران، تو را هم با خودم میبرم. ۸۰ روز است اینجایی. بیشتر بمانی، کار دست خودت میدهی.» تو اما سرت پایین بود. آرام گفتی: «باشد.»
عملیات آغاز شد. روز پنجم آن، سردار آسیابانی و چند نفر از بچههای فرماندهی وقتی عازم رتیان بودند غافلگیر شدند. تکتیراندازی که بالای یک ساختمان پنهان شده بود آنها را در محاصره انداخته بود. حاجحسین رضایی تا باخبر شد، از بالای یک ساختمان بلند دیگر، با شلیک موشک، تکتیرانداز را خفه کرد، اما همانجا بود که گلوله قناصه به جناغ سینهاش خورد. وقتی به ما خبر دادند، خودمان را رساندیم بیمارستان صحرایی، اما کار از کار گذشته بود. باورم نمیشد حاجحسین مهربانم رفته است. آنقدر به سر و سینهام زدم که بیحال شدم.
سردار آسیابانی از محاصره درآمده بود، اما کیفاش و همه اطلاعات و نقشههای عملیاتی و تبلت، جا مانده بود. فرماندهان داشتند با هم صحبت میکردند و دنبال راه چاره بودند. من از دور تو را دیدم که بدون این که با کسی هماهنگ کنی، دولا دولا و با حالت دو به سمت محل محاصره میرفتی. خشکم زده بود. عجب دلی داشتی رفیق! این قدمها درست در تیررس دشمن، چطور بدون این که بلرزند تو را به جلو میبردند؟! فرمانده قرارگاه مبهوت تو شده بود. رفتی و آنها را با خودت آوردی. همه نفس راحتی کشیدند. فرمانده همانجا دستور داد پانصد هزار تومان تشویقی نقدی به تو بدهند. پولی که هیچ وقت قسمتت نشد.
عملیات موفقیتآمیز بود. روز پنجشنبه ۱۵ بهمن، شهرهای نبل و الزهرا آزاد شد و عطر پیروزی همهجا پیچید. بچههای قدیمی سپاه و آنهایی که دفاع مقدس را درک کرده بودند، همگی میگفتند این دو شهر، خاطرات آزادی خرمشهر را زنده کردهاند.
عصر پنجشنبه برگشتیم عقبه. حمام کردیم و به ایران زنگ زدیم. حرفهای تلفنیات که تمام شد به صورت گلانداختهات نگاه کردم. میدانستم برای دیدنشان دلت قنج میرود.
- صالح! شد ۸۶ روز، برگرد ایران. آزادی نبل و الزهرا را هم که دیدی. برو دیگر!
- شنبه برمیگردم.
- ای بابا! چه فرقی میکند؟ چه امروز، چه شنبه؟
- بگذار رتیان هم آزاد شود.
جملهات آرامم نکرد که هیچ، دلم آشوب شد. رتیان همان شهر قبل از نبل بود که حاجقاسم گفته بود به هر قیمت باید آزاد شود. همان نقطهای که نیروهای دشمن همگی در آن جمع شده بودند و ما دور تا دورشان را محاصره کرده بودیم.
رتیان بالاخره باید آزاد میشد، اما به این آسانیها هم نبود.
شب که شد برگشتیم خط. صبح زود وقتی داشتم آماده میشدم که بروم نبل، آمدی. گفتی: «علی، چند دقیقه صبر کن بروم موتورم را از خط مقدم رتیان بیاورم تا با هم برویم.»
حرفی نبود. رفتی. چند قدم که از من دور شدی دلم شور افتاد. صدایت کردم. برگشتی. انگار ثانیهها کش میآمدند. گفتم: صالح! مراقب باش. آنجا درگیری زیاد است. خطرناک استها. خندیدی، از همان خندههای ناب خودت. گفتی: گران نباش. و دویدی. صدایت پاشیده شد در هوا و هر تکهاش قلبم را مجروح کرد. نگاهم به راهی خیره مانده بود که رفته بودی و گوشم تیز صدایی که آمدنت را خبر بدهد. چند دقیقهات شد چند ساعت. از دلم چیزی نمانده بود صالح. آمدم دنبالت و همهجا را گشتم. خبری از تو نبود که نبود. از دانه دانه بچهها سراغت را گرفتم. یکی از تکتیراندازها تو را دیده بود، اما نمیدانست کجا رفتهای. یک نفر دیگر که تو را نمیشناخت گفت: «اینجا یک نفر تیر خورد و افتاد که بهداری با آمبولانس بردش.»
با بچهها به تک تک بیمارستانهای صحرایی و استقراری سر زدیم. حتی رفتیم معراج شهدا. شب شده بود و از تو هیچ ردی نبود. نشستم یک گوشه. خسته بودم و دلگرفته. صدایت زدم. در دلم با تو دعوا کردم، قهر کردم و باز آشتیات دادم؛ تو را با خودم. قسمات دادم که پیدا شوی. نذر کردم. با خدا قول و قرار گذاشتم که تو را برایم پیدا کند.
ساعتهای نحس آن شب بالاخره تمام شد. وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم.
یکی از بچهها آمد بالا سرم و گفت: «علی! شاید صالح بیمارستان حلب باشد.» قرار شد خودش به همراه یک نفر دیگر بروند حلب.
چند ساعتی گذشت تا بهام خبر دادند که پیدایت کردهاند. در سردخانۀ آنجا، بیخبر از دل بیقرار رفقایت، آرام گرفته بودی. کارهایت را کردند و تو را فرستادند ایران. قسمت نشد دیگر ببینمت.
چند روز بعد، کیفات را بردم قسمت ایثارگران تا برای خانوادهات بفرستند ایران. آنجا به من گفتند داخل کیف را بررسی کن تا فشنگ یا گلوله در آن نباشد وگرنه در فرودگاه، کیف را مصادره میکنند.
صالحجان! کیفات را که باز کردم، دلم آتش گرفت. دیدن لباس بچگانهای که برای پسرت خریده بودی و یک قواره چادر مشکی، اشکم را درآورد و دیوانهام کرد. سرم را روی کیف گذاشتم و زار زدم؛ برای دل خانوادهات، برای غریبی پسر کوچکت و برای دلتنگی خودم که تمام نشدنی است.
نویسنده: زهرا عابدی