۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

مردی همپای آتش

مردی همپای آتش

مردی همپای آتش

جزئیات

گفت‌و‌گو با زهرا عبادی‌نژاد همسر شهید مدافع حرم محمد کیهانی

28 آبان 1399
با دوستم رفته بودم نمازجمعه. تابستان بود و هوا گرم. اتفاقی رفتم کنار یک خانم و جلوی کولر آبی نشستم. سر صحبت را باز کرد و سوالاتی پرسید. عصر همان روز با همسرش آمدند خانه‌مان و من را برای پسرش محمد که طلبه بود خواستگاری کردند. بعد هم پسرشان را آوردند خانه‌مان. همان جلسه با هم صحبت کردیم. از زندگی ساده طلبگی گفت و انتظاراتش از همسرش. من فقط حرف‌هایش را تایید می‌کردم و خودم حرفی نمی‌زدم. خانواده‌ام نگران بودند نتوانم با زندگی طلبگی کنار بیایم ولی من با توسل به امام زمان تصمیم را گرفتم و جواب مثبت دادم. روز بعد رفتیم ‌آزمایش خون دادیم. عصر، محمد با جعبه شیرینی آمد خانه‌مان. از شوق و ذوقش متوجه شدم جواب را گرفته. خودش صیغه محرمیت‌مان را خواند تا راحت با هم برویم خرید. خواستگاری تا عقدمان یک هفته طول کشید.
***
شهید محمد کیهانیمحمد روی اعتقاداتش خیلی جدی بود و یک ذره هم از اصولش کوتاه نمی‌آمد. او را همان کسی می‌دیدم که می‌تواند باعث رشد من بشود و من را هم با خودش بالا بکشد. به من می‌گفت «توی مراسم عروسی نباید هیچ‌گونه لهو و لعبی باشه. بین خانم‌ها مراقب باش و اگه کسی خواست کاری بکنه، جلوشو بگیر.» من هم به او اطمینان دادم که نمی‌گذارم کسی مجلس عروسی را به سمت گناه ببرد.
خودش اتاق‌ را برای عقد تزیین کرد. عکس حضرت‌آقا را زد بالای سرمان و دورش ریسه و شراره زد. محمد میاندار هیات حسینی حزب‌الله اندیمشک بود. فقط مداحی می‌کرد و هیچ وقت مولودی نمی‌خواند. روضه حضرت رقیه و مسلم را خیلی خوب می‌خواند. روزی که عقد کردیم من را برد خانه پدرش. برایم روضه حضرت رقیه را خواند و با هم اشک ریختیم. با مداحی‌های او حال و هوای ما عوض می‌شد.
بعد از مراسم رفتیم مسافرت. قرار بود وقتی از سفر برگشتیم ولیمه هم بدهیم. من اولین‌بارم بود که به زیارت امام رضا(ع) می‌رفتم و آقامحمد از این مسئله خیلی خوشحال بود. مادر من و مادر و برادر خودش هم با ما به مشهد آمدند. خودمان پیشنهاد دادیم که با مادرها به سفر برویم. آقامحمد جمع را بیش‌تر دوست داشت.
***
برای شروع زندگی، همه وسایل‌مان را در صندوق اتوبوس گذاشتیم و به اصفهان رفتیم. یخچال و گاز نداشتیم. روی پیک‌نیک غذا درست می‌کردم. درِ قابله غذا را محکم می‌بستیم تا گربه آن‌ را نریزد، بعد توی حیاط می‌گذاشتیم. هوا خنک بود و حیاط شده بود یخچال ما. حدود شش ماه هم تلویزیون نداشتیم. فقط یک رادیوضبط داشتیم که محمد با آن نوارهای درسی گوش می‌داد. دو سال اول زندگی‌مان اصفهان بودیم.
از لحاظ روحی برایم دوران سختی بود چون در خانواده‌ای شلوغ بزرگ شده بودم و به تنهایی عادت نداشتم. محمد را هم کم می‌دیدم ولی اعتراض نمی‌کردم. اگر می‌فهمید در اذیت هستم، من را به اندیمشک می‌فرستاد و خودش برای درسش در اصفهان می‌ماند. من بودن در کنار همسرم را بیش‌تر از هر جمعی دوست داشتم و راضی بودم به این ‌که در طول شبانه‌روز کم‌تر از دو ساعت او را ببینم.
***
هیچ‌وقت با هم بحثی نداشتم که به نتیجه نرسیم. محمد روی موضوعات، جدی بحث می‌کرد و نظرش را می‌گفت. البته هرجا هم عصبانی می‌شد من سکوت می‌کردم. خودم را با عملم به‌اش نشان می‌دادم. برای همین، همیشه تو جمع‌های خانواده از من به عنوان زن نمونه و الگو حرف می‌زد.
گاهی خواهرم به‌اش می‌گفت «آخه زهرا خواهر منه، من می‌شناسمش. ما با هم بزرگ شدیم. اون‌قدر هم که تو می‌گی، کدبانو نیست!» اما باز هم در تعریف و تمجیدش از من کوتاه نمی‌آمد. این‌ که با کمبودها و مشکلات مالی کنار آمده‌ام، همیشه ورد زبانش بود و خیلی از من معذرت‌خواهی می‌کرد. کارهای من برای او شاهکار بودند در حالی که به چشم خودم نمی‌آمدند. مخالف قرض گرفتن بود. می‌گفت «اگه از گرسنگی بمیرم بهتر از اینه که حق کسی بیاد گردنم.»
وقتی اولین فرزندم را باردار بودم، چند روز صبح و ظهر و شب سیب‌زمینی آب‌پز خوردیم، حتی روغن هم نداشتیم. وقتی معذرت‌خواهی می‌کرد، به‌اش می‌گفتم «نداشتن پول منو راحت کرده. دیگه مجبور نیستم هی توی آشپزخونه باشم.»
***
رفتم سونوگرافی. تا آمدم بیرون خندید و بلند گفت «پسره؟» حتی توی خیابان هم با ذوق و بلند حرف می‌زد. بقیه نگاه‌مان می‌کردند. دختر خیلی دوست داشت ولی می‌گفت «اولی پسر باشه تا زود عصای دستم بشه.» می‌گفتم «می‌خوای از زیر کار دربری؟ می‌خوای زود پسرت بزرگ بشه و خیلی از کارها رو به پسرت بدی؟» می‌خندید و حرفی نمی‌زد. بعد از شهادتش فهمیدم چرا این‌قدر عجله داشت.
قبل از ازدواج یازده‌تا اسم از اسامی اصحاب امام علی علیه‌السلام برای بچه‌هایش انتخاب کرده بود. می‌گفت «باید از اسم شروع کنیم، اسم خیلی مهمه. کارهای یاران امام علی باعث می‌شه خودشون هم سعی کنن یار امام باشن.» اسم بچه‌های‌مان را هم گذاشت کمیل و مقداد و میثم.
***
تا دو سالگی کمیل اصفهان بودیم. بعد برای مدت کوتاهی آمدیم اندیمشک. دوباره برای ادامه تحصیلش رفتیم قم. مقداد یک سالش بود که میثم به دنیا آمد. دوری از خانواده و بزرگ کردن بچه‌ها در تنهایی برایم سخت بود. برگشتیم اندیمشک. محمد یک پیکان خرید. برای دادن قسط‌هایش مدتی با ماشین مسافرکشی می‌کرد. اولین‌بار چون خجالت می‌کشید، پدرش را با خودش برد. وقتی برگشتند پدرش گفت «هرجا مسافر زن می‌دید نمی‌ایستاد، فقط آقایون رو سوار می‌کرد. به‌اش گفتم این‌طوری می‌خوای برای زن و بچه‌ا‌ت نون دربیاری؟!» بعد رفت تو آژانس. صاحب آژانس اعتراض کرده بود که چرا هرجا سرویس خانم داریم تو نمی‌روی.
وقتی قسط ماشین تمام شد دیگر مسافرکشی نکرد. بعد از آن در خدمات موتوری شهرداری اهواز پذیرش شد. اصلا رغبتی به این کار نداشت، فقط به اصرار ما رفت. می‌ترسید با این کار مشکلاتی برای آخرتش پیش بیاید. می‌گفت «شهرداری یه جای خیلی حساسیه. اگه آدم بتونه خودش رو حفظ کنه هنر کرده.» کارش آن‌جا خیلی سنگین بود. پارک زردشت را برای ساخت به او داده بودند. حتی نصف ‌شب‌ها پا می‌شد می‌رفت. گاهی که سر شب می‌رفت، بچه‌ها را هم با خودش می‌برد. خیلی سختی کشید تا پارک ساخته شد و تکمیل، تحویلش داد. محمد با دوندگی و حتی بحث و دعوا کار را جلو می‌برد. خیلی کم مسائل سر کار را به خانه می‌آورد. یک‌بار مقداد برایم تعریف کرد. گفت «مامان، لوله فاضلاب ترکید. اون کسی که باید فاضلاب را درست می‌کرد می‌خواست بره پایین، بابا نذاشت و خودش رفت.» معمولا کارهای سخت را خودش انجام می‌داد.
***
بعد از این‌ که از اصفهان برگشتیم، مدتی توی خانه پدرشوهرم زندگی می‌کردیم. یک روز به محمد گفتم «خونه بابا خیلی بزرگه و می‌شه هیاتی توش راه انداخت.» بلافاصله بلند شد رفت و موضوع را با پدر و مادرش مطرح کرد. مادرش خیلی استقبال کرد. از آن‌جا کلید هیات انصارالمهدی را زد.
از آن‌موقع، هر سال پنج شب بعد از دهه اول محرم توی خانه‌ مراسم عزاداری داریم. حال محمد با عزاداری برای اهل بیت خوب می‌شد. بچه‌ها را هم خوب وارد این وادی کرد. با کمیل مداحی تمرین می‌کرد. هرجا یادش می‌رفت، کمیل به‌اش می‌گفت. حافظه کمیل عالی بود. محمد برای مراسم‌ بیرون هم مداحی می‌کرد ولی می‌ترسید اگر شناخته شود بابت مداحی به‌اش پول تعارف کنند.
***
توی مسائل شرعی و ارتباط با نامحرم خیلی ریز می‌شد. به‌ام می‌گفت «اگر سینی چای بردی توی جمعی که نامحرم هست لزومی نداره تو به نامحرم‌ها تعارف کنی. سینی رو بده دست یه محرم تا تعارف کنه.» ولی من را برای نرفتن توی اجتماع محدود نمی‌کرد. اعتقاد داشت باید با حفظ حریم و داشتن حیا در مجالس و اجتماع حاضر شد.
اوایل زندگی مشترک چادرم کش نداشت. محمد می‌گفت «چادرتو کش بزن تا یه وقت از روی سرت نره عقب‌تر.» فکر می‌کردم زشت می‌شوم. با شوخی به‌اش گفتم «این جزو خط قرمزهات نبود، داری فراتر از اون‌ها می‌گی. من به یه شرط شهید محمد کیهانیچادرم رو کش می‌زنم که لبه روسریم از زیر چادرم مشخص باشه.» زیر بار این نرفت، من هم کش نزدم. می‌دید که من چادر را خوب نگه‌می‌دارم و رو می‌گیرم، وگرنه کوتاه نمی‌آمد.
توی جمع خانم‌های محرم، خیلی امر و نهی‌شان می‌کرد. اگر هم کسی ازش ناراحت می‌شد سعی می‌کرد از دلش دربیاورد. خواهرم گاهی از حرف‌های محمد ناراحت می‌شد و قهر می‌کرد. بعد محمد برای او توضیح می‌داد و معذرت‌خواهی می‌کرد. تاب و تحمل ناراحتی و قهر دیگران را نداشت. اگر با برادرش یا دوستی حرفش می‌شد بی‌تابی می‌کرد و به هر دری می‌زد تا باهاش آشتی کند. حتی گاهی من را واسطه می‌کرد و می‌گفت «تو کاری کن تا آشتی کنیم.» گاهی آن‌قدر بی‌تاب می‌شد که عصبانی می‌شدم و می‌گفتم «تو که به‌اش حرفی نزدی، خودش قهر کرد. تو چرا این‌قدر ناراحتی و منت می‌کشی؟!» وقتی خودم با او قهر می‌کردم، ساکت می‌نشستم. به هر بهانه‌ای می‌آمد و حرکتی انجام می‌داد یا حرفی با بچه‌ها می‌زد تا من بخندم. مستقیم به‌ام نگاه نمی‌کرد ولی زیر چشمی حواسش بود.
***
اهل تفریح و سفر بود. تا تعطیلی داشت، بار سفر می‌بست. رفتن به طبیعت را خیلی دوست داشت. حتی مسافرت در سرما و یخبندان زمستان را به ماندن در خانه ترجیح می‌داد. یک‌جا بند نمی‌شد. توی تعطیلات خیلی تلاش می‌کردم تا چند روز یک‌جا باشیم ولی مدام در حال گردش بود. اصلا هم تنهایی به مسافرت نمی‌رفت. می‌گفت «سفر تنهایی کراهت داره. کلی اتفاق ممکنه توی مسیر بیفته که خوب نیست تنهایی بریم.» همیشه سعی می‌کرد از خانواده و دوستان، کسانی را برای سفر همراه ‌کند.
یک‌بار توی زمستان رفتیم مسافرت. ماشین جا نداشت ولی محمد به داداشم و همسرش اصرار کرد بیایند. در مسیر، ماشین توی برف گیر کرد. محمد گفت «ببینین! الان اگه تنها بودیم چقدر بد می‌شد.»
دریا را دوست داشت. وقتی می‌رفتیم دریا، از عظمت خدا حرف می‌زد. وقتی کنار دریا می‌رفتیم کلی می‌گشت تا یک جای خلوت پیدا می‌کرد. اگر مردها رعایت نمی‌کردند من توی ماشین می‌ماندم تا او بچه‌ها را ببرد آب بازی کنند و بیایند. یک‌بار با خانواده برادرش به خلیج‌فارس رفتیم. به بچه‌ها و حتی دختر برادرش شنا یاد داد. من از آب می‌ترسیدم.
اهل برف‌بازی بود. وقتی قم بودیم، توی حیاط با کمیل آدم‌برفی درست می‌کرد. یک‌بار هم با خانواده برادرم مسافرت ‌رفتیم. برف می‌بارید. توی مسیر پیاده شدیم. محمد من را شوخی‌شوخی زیر برف‌ها دفن کرد. مقداد و میثم کوچک بودند. ترسیدند و خیلی گریه کردند. چون بچه‌ها را بی‌تاب دید، سریع من را بیرون آورد.
روی این جمله که سیزده نحس است خیلی حساس بود. اگر کسی می‌گفت چون سیزده نحس است باید بیرون باشیم عمدا کاری می‌کرد تا آن روز خانه باشیم ولی از کوچک‌ترین فرصت برای تفریح استفاده می‌کرد. در خیلی از شهرها هم دوست و آشنا داشتیم و با آن‌ها رفت‌وآمد می‌کردیم. 
***
اجازه نمی‌داد پدر و مادرش پشت سرش نماز بخوانند. همیشه می‌گفت «این‌طوری بارم سنگین می‌شه.» البته من از اول زندگی پشت سرش نماز می‌خواندم. نصف شب من را از خواب بیدار می‌کرد تا نماز شب بخوانم. گاهی تنبلی می‌کردم ولی باز بیدارم می‌کرد. در نماز شب می‌دیدم که اشک می‌ریزد و رنگش می‌پرد. بدون این‌ که متوجه بشود، به نماز خواندنش نگاه می‌کردم. اگر می‌دید، ناراحت می‌شد.
برایش خیلی مهم بود که با وضو به بچه‌ها شیر بدهم و حتی با وضو غذا درست کنم. گاهی شب از خواب بیدار می‌شدم و نمی‌توانستم بروم وضو بگیرم. به‌ام یادآوری می‌کرد تا وضو بگیرم، بعد بیایم. خودش همیشه‌ وضو داشت. روزه هم زیاد می‌گرفت. از ماه رجب تا عید فطر را روزه بود. در ماه رمضان بلند شدنش در سحرها و قرآن خواندنش با بقیه سال فرق می‌کرد.
***
هرجا بحث ولی‌فقیه می‌شد محمد خودش را به آب و آتش می‌زد و از انقلاب و ولی‌فقیه دفاع می‌کرد. یکی از ویژگی‌های بارز اعتقادی‌اش اطاعت محض و بی‌چون و چرا از رهبر انقلاب بود. هر وقت تلویزیون سخنرانی رهبر را پخش می‌کرد، فرقی نمی‌کرد که کجا باشد، همه را به سکوت و توجه به سخنان ایشان دعوت می‌کرد و می‌گفت «ما باید گوش به فرمان ولی زمان‌مون باشیم و یک قدم جلوتر یا عقب‌تر از او حرکت نکنیم. باید تمام منویات و دستورات ایشان رو با دقت زیر نظر داشته باشیم. هرجا ما به حرف آقا عمل کردیم، موفق بودیم و هرجا حرف ایشان رو زمین گذاشتیم ضربه خوردیم.»
توی بحث‌های سیاسی و اعتقادی هم آتشش تند بود. من اندیمشک بودم و محمد اصفهان. دو روز ازش خبر نداشتم. خیلی نگران شدم. خودش زنگ زد و گفت «من زندان بودم!» گفتم «چرا؟!» گفت «فیلم آدم‌برفی رو می‌خواستن اکران کنن، ما نذاشتیم. شب تو سینما خوابیدیم. صبح هم نیروی انتظامی اومد و ما رو برد.» با باتون زده بودند به دستش، دستش شکسته بود. خیلی ناراحت شدم. همیشه می‌ترسیدم بلایی سرش بیاید چون خیلی نترس بود.
وقتی روزنامه‌ها را می‌خواند عصبانی می‌شد. می‌خواست برای مشکلات راه‌حل پیدا کند. همیشه تلاش می‌کرد تا من را هم برای به میدان رفتن با خودش همراه کند. من پیگیر جریان‌ها و اتفاقات بودم ولی آتشم مثل او تند نبود.
***
زمان انتخابات‌ها اصلا آرام و قرار نداشت. نکات و موضوعات را در خانه جمع‌بندی می‌کرد، بعد توی ستادها می‌رفت و روشنگری می‌کرد. گاهی من هم در نوشتن به او کمک می‌کردم. در جمع خانواده و دوستان هم فعال بود و حرف می‌زد. خیلی وقت‌ها با حرف‌هایش نظر بقیه را تغییر می‌داد. بعضی‌ها در مقابل حرف‌هایش فقط سکوت می‌کردند. برای جمع خانم‌ها هم من را تشویق به حرف زدن می‌کرد. جریان‌ها را برایم تحلیل می‌کرد تا در جمع‌ها صحبت کنم. زمان فتنه ۸۸ که کلا بی‌تاب بود. با دوستش در تهران تماس می‌گرفت و از اوضاع آن‌جا می‌پرسید. می‌خواست به تهران برود ولی نشد.
تمام سال‌هایی که با او زندگی می‌کردم حتی یک‌بار هم پیش نیامد که موقع الله‌اکبر مشغول کار دیگری باشد. در اهواز که بودیم، مدتی توی آپارتمان زندگی می‌کردیم. یک سال شب ۲۲ بهمن دو سه دقیقه قبل از زمان الله‌اکبر رفت پشت‌بام و سریع آمد پایین. با اضطراب گفت «خانم! هیچ کس نیست.» گفتم «خب شما زود رفتین، حالا میان.» بعد هم گفتم «چون تنهایی، نمی‌خواد بری.» خجالت می‌کشیدم خودش تنها برود داد بزند. گفت «هیچ‌ کس هم نیاد من می‌رم.» دوباره رفت بالا. بچه‌ها هم دنبالش رفتند. صدای او را از پنجره اتاق می‌شنیدم.
راهپیمایی ۲۲ بهمن برای او خیلی مهم بود. بچه‌ها را هم با خودش همراه می‌کرد. حتی توی هوای خاک‌آلود اهواز هم برای خودش و بچه‌ها ماسک می‌زد تا با هم به راهپیمایی بروند. یک‌بار هوا خیلی آلوده بود. به او گفتم «بچه‌ها رو داری می‌بری، مریض می‌کنی.» می‌گفت «عیب نداره، تن‌شون مریض بشه خیلی بهتر از اینه که روح‌شون مریض بشه.» بچهها هم مشتاق بودند. در راهپیمایی‌ها هم با صدای بلند شعار می‌داد. می‌گفت «ما که ادعای انقلابی بودن داریم باید خیلی پر‌رنگ باشیم تا اونایی که یه‌خرده کم‌رنگند، پر‌رنگ‌تر بشن و صداشون بیاد بالاتر.»
خیلی آتشی و تند بود و با سروصدا و هیجان کارها را انجام می‌داد. همیشه می‌گفتم «یه‌خرده آروم‌تر.» صدایش را بالا می‌برد و می‌گفت «من باید خیلی پر‌رنگ‌ترش کنم که بقیه از این مُردگی دربیان.»
***
همیشه با او صحبت می‌کردم که برویم کربلا، اما موافقت نمی‌کرد. مدام می‌گفت «من برم کربلا و برگردم و همون محمد باشم!» یک سال قبل از شهادتش کار بنایی توی خانه داشتیم. یک‌دفعه تصمیم گرفت برای پیاده‌روی اربعین برویم. وقتی مصالح را پیاده کردند به من گفت «آماده شو بریم کربلا.» همان‌موقع ساک را بستیم و رفتیم. سفر ما یک هفته طول کشید. تو راه آرام مداحی می‌کرد و اشک می‌ریخت. یک شب بین‌الحرمین بودیم. حلقه ازدواجم را نذر کرده بودم ولی خیلی شلوغ بود، نتوانستم نزدیک ضریح بروم. محمد از من گرفت و برد و توی ضریح انداخت.
***
شهید محمد کیهانییک سال قبل از اعزامش شروع کرد به تلاش و پیگیری برای رفتن. یک روز آمد خانه، خیلی خوشحال بود. به او قول بردن به سوریه را داده بودند. از دوستان و اقوام حلالیت می‌گرفت ولی رفتنش یک سال به تاخیر افتاد. می‌گفتند فقط نظامی‌ها را می‌برند، نه بسیجی‌ها را ولی تلاشش بیش‌تر ‌شد. اصلا ناامید نمی‌شد.
محرم 94 برای اردو رفته بودند باغملک. رفتنش به سوریه را با یکی از دوستانش مطرح کرده بود. وقتی دوستش اشتیاق او را دید، کارهای رفتنش را انجام داد. یک روز به او زنگ زدند و خبر اعزام را به‌اش دادند. از خوشحالی تلفن را پرت کرد و پرید هوا. فکر کردم کسی فوت شده. وقتی گفت «کارم جور شد، می‌خوام برم.» گریه‌ام گرفت.
بار اول خیلی بی‌تابی کردم ولی هیچ وقت تسلیم گریه‌هایم نشد. من را آرام می‌کرد. خیلی تلاش کردم تا او را پابند کنم ولی هیچ چیز نمی‌توانست دلبسته‌اش کند. هوایی شده بود. وقتی به بچه‌ها از رفتن به سوریه گفت، آن‌ها هم زدند زیر گریه ولی کمیل به اندازه بقیه مخالف نبود. عاقبت به‌ خیری پدرش را می‌خواست.
فکر می‌کردم رفتنش فقط برای ما خیلی سخت است ولی بعد از شهادتش که کوله‌پشتی او را برای‌مان فرستادند در نوشته‌هایش خواندم که دل کندن از خانواده برای او سخت‌تر بوده. با این حال نشان نمی‌داد. موقع خداحافظی اصلا بی‌تابی نمی‌کرد و آرام بود. وقتی رفتیم اندیمشک تا با پدر و مادرش خداحافظی کند، تو مسیر برگشت به اهواز ساکت بود. البته با خوشحالی ازشان حلالیت گرفت. چون کمردرد داشتم، توی ماشین دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم. اشک‌هایش می‌خورد روی صورتم.
***
محمد آدم فنی‌ای بود. برای هر مشکلی راه‌حلی داشت و نتیجه‌اش هم عالی می‌شد. همه کاری حتی باز کردن و بستن موبایل را هم به بچه‌ها یاد می‌داد. کار بنایی خانه تمام شده بود که رفت سوریه. از آن‌جا تماس می‌گرفت و نظر می‌داد که چه کار کنیم. من هم پشتیبانی می‌کردم. به پدرم می‌گفتم «به بنّا بگو طبق نظر آقامحمد پنجره‌های خونه رو بزنه.» به‌خاطر این‌ که بنا نتوانست نظرش را اجرا کند کار را تعطیل کردیم تا خودش برگردد. بعضی‌ها به‌ام می‌گفتند «آن‌قدر از محمد اطاعت کردی که جنون داری تا غیر حرف او حرفی نباشه. از لحاظ فکری خیلی به او وابسته هستی.» وقتی طرح خانه را زدند، همه به این نتیجه رسیدند که نظر محمد صحیح بوده و اگر غیر از آن می‌شد مشکلاتی توی ادامه ساخت‌و‌ساز به وجود می‌آمد.
خانواده‌ام هم در هر کاری به نظر محمد اهمیت می‌دادند و ازش مشورت می‌گرفتند. مادرم آقامحمد را حتی بیش‌تر از پسرهای خودش دوست داشت. عروسی خواهرم هم طبق نظر محمد برگزار شد. اگر مراسم عروسی‌ نزدیکان‌مان مذهبی نبود، شرکت نمی‌کردم. برایم اثبات شده بود که نباید آن‌چه را او دوست ندارد انجام بدهم. من آدم یک‌دنده‌ای هستم. خانواده‌ام این‌ که تسلیم تمام خواسته‌های محمد شدم را معجزه می‌دانستند.
***
آقامحمد خیلی اهل بگوبخند بود. الان خیلی‌ها دلتنگ شوخی‌ها و خنده‌های او هستند. وقتی رفت سوریه، به‌اش پیام دادم. برایش نوشتم «با این ‌که هوا گرمه و همه کولر روشن کرده‌ان، دلم می‌خواد بخاری روشن کنم چون بی تو خونه خیلی سرده.» واقعا هم سرد و سوت‌وکور بود. وقتی خانه بود، آن‌قدر سربه‌سر ما می‌گذاشت که گاهی اشک‌مان جاری می‌شد. اصلا نمی‌توانست بدون شوخی و خنده یک‌جا بند بشود. همه حرکات و کارهایش برای ما شیرین و جذاب بود. برادرزاده‌اش ابوالفضل و میثم را روبه‌روی هم می‌گذاشت تا با هم کشتی بگیرند. بعد هم بلندبلند می‌خندید و آن‌ها را تشویق می‌کرد. هیجان زیادی داشت.
***
غده‌ بزرگی روی کتف آقامحمد درآمده بود. به‌خاطر آموزش‌های نظامی و اعزام به سوریه، فرصت جراحی‌ نداشت. بعد از بازگشت از سوریه مجددا برای آموزش‌های نظامی رفت تهران ولی برگشت‌شان به سوریه عقب افتاد. آمد اهواز و گفت «این غده خیلی اذیتم می‌کنه. حالا که معلوم نیست کی بریم سوریه، جراحیش می‌کنم.»
وقتی او را به اتاق عمل بردند، همرزم‌هایش رفتند تهران تا به سوریه اعزام شوند. توی اتاق عمل لوله‌ای به زخم محمد وصل کرده ‌بودند و باید چند هفته آن را تحمل می‌کرد. دلم خوش بود که نمی‌تواند با این وضع به سوریه برود و مدتی خانه می‌ماند. با خوشحالی به‌اش گفتم «الحمدلله که حالا‌حالاها ایران می‌مونی!» گفت «جا نمی‌مونم.»
روز بعد از جراحی، با اصرار و رضایت شخصی از بیمارستان مرخص شد تا خودش را به دوستانش در تهران برساند. خیلی نگران سلامتی‌اش بودم ولی نتوانستم رفتنش را به تاخیر بیندازم. قبل از رفتن به‌ام گفت «چی بخورم تا زخمم زود خوب بشه؟» گفتم «آناناس.» بعد از چند روز به‌ام زنگ زد و گفت «نگران من نباش. الحمدلله این‌جا فقط کمپوت آناناس به‌مون می‌دن!»
برای این ‌که فرمانده‌اش او را برنگرداند، لوله و زخم را ازش مخفی کرده‌ بود. یکی از دوستانش که توی بهداری بود پانسمانش را عوض می‌کرد. توی سوریه نتوانسته بود لوله را تحمل کند و قبل از این‌ که کامل درمان بشود درش آورده بود.
هر بار حدود سه ماه سوریه می‌ماند و وقتی برمی‌گشت دوباره با گروه دیگری می‌رفت. آن‌جا چندبار به‌اش گفته بودند کم‌تر بیا. این اواخر دوباره تمدید کرده بود که در سوریه بماند. بچه‌ها ‌گفتند «تو قهر کنی، خیلی تاثیر می‌ذاره. باهاش قهر کن که دیگه تمدید نکنه.» یک هفته قبل از شهادتش باهاش قهر بودم. فایده نداشت. باز هم تلاش از طرف ایشان بود برای آشتی.
مدتی قبل از شهادتش توی خانه پیشنماز می‌ایستاد تا بچه‌ها به او اقتدا کنند.
***
یک شب از سوریه زنگ زد. خیلی با هم حرف زدیم. بعد هم تلفن را قطع نکرد. داشتند به خط می‌رفتند. شب عملیات بود. هر کس دعایی می‌خواند و چیزی می‌گفت. صدای مداحی‌ها، گریه‌ها و دعاهای‌شان را از پشت گوشی می‌شنیدم و گریه می‌کردم. وقتی تلفن قطع شد، رفتم چادرم را آوردم و برایش کش گذاشتم. آن شب تمام سلول‌های بدنم شهادتش را باور کرده بودند. حس می‌کردم توی این عملیات شهید می‌شود. وقتی برگشت و من را با چادر کش‌دار دید خیلی تعجب کرد و خوشحال شد، انگار جایی را فتح کرده باشد. از من هم تشکر کرد. قبلا فکر نمی‌کردم حرفش روی زمین مانده، وگرنه با اولین‌بار گفتن، تحت هر شرایطی برای چادرم کش می‌گذاشتم. محمد برای من قرب و ابهتی داشت که هیچ ‌وقت دوست نداشتم حرفش را نشنیده بگیرم.
***
مدام آماده شهادتش بودم. گاهی به بچه‌ها می‌گفتم «بلند شید خونه رو تمیز کنید. ممکنه باباتون شهید بشه و مردم بخوان بیان این‌جا. باباتون رفته جنگ، نرفته پارک.» دوست داشتم حداقل جانباز بشود ولی خودش می‌گفت «اون‌طوری شما تحمل ندارید و عاقبت ‌به ‌خیر نمی‌شید.» اگر محمد جانباز می‌شد، صددرصد کم می‌آوردم. الان هم فقط جسم خاکی‌اش بین ما نیست، وگرنه زندگی ما و حضورش و انجام کارها طبق روال قبل و حتی بهتر جلو می‌رود.
در وصیتنامه‌ای که خصوصی برای خانواده نوشته بود خیلی به من تاکید کرده بود تا آرام باشم و موقع شهادتش بلند گریه نکنم و جیغ نزنم. چون روحیه ضعیفی داشتم، این توان را در خودم نمی‌دیدم و حس می‌کردم اگر محمد شهید شود بلند جیغ می‌زنم و دیوانه می‌شوم ولی وقتی شنیدم خیلی آرام بودم. می‌گفت «شهادت من وسیله عاقبت به خیری شما و بچه‌هاست.» قبلا توانایی انجام برخی کارها را نداشتم ولی الان عین خودش آتشم تنده و بی‌قرارم. کنار مزارش می‌نشینم و می‌گویم آخرش کار خودت را کردی!
***
وقتی کمیل به سن تکلیف رسید، مدام در مورد ازدواج با او حرف می‌زد. به‌اش می‌گفتم «بچه رو هوایی نکن.» به کمیل می‌گفت «زود ازدواج کن. بابا! کیو می‌خوای؟ کجا برم برات؟» کمیل دخترعمویش را در نظر داشت. رفتیم خواستگاری‌اش. تا کارها را انجام دادیم طول کشید و محمد شهید شد. چون نظر محمد این بود که زود عقد کنند، بعد از چهلمش سر مزارش سفره عقد کمیل را پهن کردیم و مراسم عقدش را گرفتیم.
 
فاطمه‌سادات میرعالی

مقاله ها مرتبط