۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

ماییم و نوای بی‌نوایی

ماییم و نوای بی‌نوایی

ماییم و نوای بی‌نوایی

جزئیات

واگویه‌های خواهرانه برای برادرم حجت/ به بهانه رحلت مادر شهید مدافع حرم محمدرضا خاوری (حجت)

22 مهر 1400
می‌خواهم از تو بنویسم، اما نمی‌دانم از کجا شروع کنم. دلم پر می‌زند برای تک تک لحظه‌های با هم بودن‌مان. می‌خواهم از کودکی‌مان شروع کنم. از محبت‌های بی‌چون و چرایت و از دوچرخه‌‌سواری‌های دو نفره‌مان. یک پتوی کوچک سبز داشتیم، آن را می‌بستی روی میله دوچرخه‌ات، مرا سوار می‌کردی و تمام کوچه‌های اطراف خانه را دور می‌زدیم. از همان دوران کودکی، تو قهرمان زندگی‌ام بودی. یادت هست هرات که بودیم، فصل بهار پسرها داخل رودخانه شنا می‌کردند؟ من هم خیلی دوست داشتم بروم، اما نه شنا بلد بودم و نه مادر اجازه می‌داد همراه پسرها بروم کنار رودخانه. من همیشه از روی تپه نگاه‌شان می‌کردم. یادت هست یک روز ظهر که کسی نبود، مرا با خود به رودخانه بردی؟ مرا روی پشت خودت سوار کردی و گفتی دستانم را زیر گلویت قفل کنم. تو شنا می‌کردی و من به آرزویی که این‌قدر راحت برآورده شده بود فکر می‌کردم. آن روز را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. هنوز سردی آب رودخانه و گرمای آفتاب و صدای خنده‌مان که در هم می‌تنید توی گوشم زنگ می‌زند. جواد همیشه با پسرها به توت‌چینی می‌رفت، اما هیچ وقت مرا با خودش نمی‌برد. باز هم تو، وقتی اطراف درختان توت خلوت بود مرا می‌بردی تا یک دل سیر توت بخورم. وقتی تنهایی و پنهانی راهی ایران شدی، زندگی‌ام تاریک شد. شب‌ها موقع غذا خوردن انگار گلویم کیپ می‌شد. سرم را روی بالش فشار می‌دادم و زار می‌زدم، آن‌قدرکه شامِ همه کوفت‌شان می‌شد.
شهید مدافع حرم محمدرضا خاوریعیدها بچه‌های روستا لباس نو می‌پوشیدند. زن‌ها خانه تکانی می‌کردند و شیرینی و آجیل می‌خریدند، اما ما سه سال عید نداشتیم. مادر همیشه می‌گفت: «هر وقت رضا بیاید، برای‌مان عید است.» دل‌ ما از دوری‌ات در حال ترکیدن بود. شبانه راهی ایران شدیم. سختی‌های سفرِ قاچاقی به ایران را هم هیچ‌گاه یادم نمی‌رود. وقتی آن شب، داخل آن چاه نیمه کندۀ پر از خار افتادم فقط به شوق دیدن تو بود که ناامید نشدم و زنده ماندم. یا وقتی آن شب از رودخانه رد شدیم  و جواد داخل رودخانه عمیق با آن هوای سرد افتاد، اما زنده ماند، به شوق دیدن تو بود. حتی شبی را که بدون هیچ سرپناهی زیر برف صبح کردیم فقط به امید پایان دادن به غم و درد دوریِ تو بود. وقتی آمدیم و تو را پس از چهار سال در پادگان تربت‌جام پیدا کردیم، وقتی به دیدن‌مان آمدی، لذت‌بخش‌ترین لحظه عمرم بود. با پوتین‌های مشکی و لباس خاکی‌رنگ بسیجی، با لبخندی روی لبت که دلم را آب می‌کرد. روزهای‌مان با سختی و شیرینی گذشت.
افغانستان در آتش جنگ می‌سوخت و تو راهی سرنوشتی نامعلوم شدی که نمی‌دانستیم تو را به ما باز پس خواهد داد یا نه. نامه‌هایت که می‌رسید، جواد بلند می‌خواندشان. همه اشک می‌ریختند. نامه‌هایت بیش‌تر شبیه وصیت‌نامه بود. بالاخره سختی‌ها تمام شد و تو به خانه آمدی. خیال‌مان تازه راحت شده بود که ساز سوریه رفتنت را کوک کردی. هرچند ماندنت طولانی نبود و مجروح برگشتی. درمانت نُه ماه طول کشید و من نُه ماه کنار تو بودن را بدون ترس از رفتن دوباره‌ات لمس کردم. گاهی توی دلم می‌گفتم چه خوب شد مجروح شدی! حداقل خیال‌مان راحت است هستی و مجبوری مدتی طولانی در کنارمان بمانی. می‌گفتم خودم پرستاری‌ات می‌کنم. مثل بار اولی که مجروح شدی، پایت را در آب گرم و نمک و روغن ماساژ می‌دهم. دوان دوان به داروخانه می‌روم، برایت باند و چسب و سِرُم می‌خرم. صبح و شب‌ زخمت را شست‌وشو می‌دهم، می‌بندم و باز می‌کنم، می‌بندم و باز می‌کنم. تمام پول‌های خیاطی‌ام را برایت لباس راحتی می‌خرم، می‌آورم تا تو با ذوق و شوق بپوشی. با هم به بیمارستان می‌رویم و پیگیر کارهایت می‌شویم. با خودم می‌گفتم این تنها فرصت من برای با تو بودن است؛ همه بیرون از خانه دنبال کارهای خودشان باشند و من و تو با خیال راحت در خانه بنشینیم و از هر دری حرف بزنیم. تو از آرزوهایت بگویی، از جامعه، از جنگ، از سیاست، از دوستانت، از آینده، مرا نصیحت کنی و من هرچه در دل دارم برایت بگویم. به شوخی و خنده بگذرانیم و گذر ساعت را متوجه نشویم. مثل همان عصری که غذا سوخت و آشپزخانه و پذیرایی را دود گرفت، اما من و تو گرم صحبت بودیم و اصلا متوجه نشدیم. مادر که از بیرون آمد، حسابی کفرش درآمده بود از بی‌حواسی‌ام. یادت هست؟ گفتی: «فدای سر خواهرم، ارزش زینب بیش‌تر از این حرف‌هاست.»
یادت هست چندبار پایت جراحی شد؟ من هربار تا پشت درِ اتاق عمل‌‌ها بدرقه‌ات می‌کردم و اولین نفر پس از عمل کنارت بودم. بعد از عمل آخر که پیوند استخوان بود، چقدر درد می‌کشیدی و من بدتر از تو. هیچ کاری از من بر نمی‌آمد. مفاتیح را برداشتم و برایت دعا خواندم شاید آرام شوی. گفتی: «این چه دعایی است می‌خوانی؟» گفتم: «دعای سریع‌الاجابه.» گفتی: «زینب! به‌ام آب بده.» دلم آتش گرفت و بغض چنبره زد توی گلویم. آب برایت قدغن بود. لب‌های خشکیده‌ات دیوانه‌ام می‌کرد. از اتاق  بیرون زدم. از لای در نگاهت کردم و اشک ریختم.
نُه ماه تمام شد و تو لنگان‌لنگان عازم سوریه شدی. رفتی و آمدی، تا رسیدیم به پنجم محرم که برای همیشه رفتی. هنوز درک نمی‌کنم در چه وضعی قرار گرفته‌ام. از صبر خودم در تعجبم و این که هنوز از دوری تو زنده‌ام. ناشکر نیستم. همیشه به تو افتخار کرده و می‌کنم. بودنت را حس می‌کنم و همین مرا سرپا نگه‌داشته است، اما دلم لک زده برای لبخند شیرینت، برای برق چشمهایت، برای گرمای بودنت. برای همیشه جایت کنارم خالی‌ست. بعد از تو تازه می فهمم تنهایی چه طعم تلخی دارد. یادت هست گفتی: «در این دنیا حتی یک دوست ندارم.» با تعجب گفتم: «تو که این همه دوست داری! تلفنت از زنگ خوردن نمی‌افتد!» گفتی: «نه، این‌ها آشنا هستند، دوستم نیستند. فقط کارشان بند است که زنگ می‌زنند. الحمدالله، لطف خداست، وسیله‌ام، از دستم برمی‌آید.»
وقتی آمدم تو را ببینم، تصور هر چیزی را داشتم جز آن صحنه‌ای را که دیدم. کسی نبود که هوای‌مان را داشته باشد. غیر از شهید خزایی که گفتم بیاید و عکس و فیلم بگیرد و همسر ابوحامد. حالا بعد از تو، حال و هوای معراج عوض شده. توی معراج، پیکر مطهر شهدا را می‌آرایند. اسپند دود می‌کنند، روضه می‌خوانند و کسی هست تا زیر پر و بال خانواده شهید را بگیرد. حالا رسانه فاطمیون که ثمره زحمات توست، در معراج و تشییع‌ها حضور دارد.
طبق سفارشت، مراقب مادر و پدر هستم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم شهادتت، با تمام سختی‌هایش  خواستنی‌ست. رضاجان، مادر یک هفته است مدام در رفت و آمد بیمارستان است. باز هم دوباره بیا و دستت را روی قلب مادر بکش. باز هم به خوابش بیا و خودت را نشانش بده. بگذار دیدنت، دوباره لبخند روی لبانش بنشاند.

نویسنده: زینب خاوری

مقاله ها مرتبط