
برعکس اختلاف سنیمان، رفاقتمان عمیق و قدیمی بود. دست راست و چپم را که شناختم و پایم به پایگاه و مسجد محلمان باز شد با تو آشنا شدم. مسئول فرهنگی پایگاه بودی و سرگرم کار برای شهدا. اسمت را گذاشته بودند آوینیِ ثانی. رویت خوش بود و مثل آهنربا من را به خودت جذب کردی و این، مقدمۀ رفاقت بیست و چند سالهمان شد.
برعکس من، تو آرام، کمحرف و متین بودی. مدام تسبیح توی دستت چرخ میخورد و ذکر میگفتی. فقط در صورت لزوم صحبت میکردی. گاهی برایمان از خاطرات جنگ میگفتی. از دستکاری شناسنامهات برای جبهه رفتن تا خاطرات تلخت از کربلای چهار و پنج و قصه مجروحیتت در حلبچه. از لق زدن کلاهخود و لباسهای فرمت میگفتی و ما سرخوش از خاطرات شیرینت، از خنده ریسه میرفتیم. در بحث روشنگری و بصیرت سیاسی هم خبره بودی. تقریبا برای همه سوالات جوانان همسن و سال و حتی بزرگتر از ما جواب داشتی. گاهی هم سخنرانان قَدَری را دعوت میکردی تا خطمشی سیاسی بچهها شکل درستی بگیرد. خلقوخوی خاصی داشتی. شوخ بودی و اهل بگو بخند، اما هیچ وقت از دایره ادب و اخلاق فراتر نمیرفتی. هیچ وقت پیش نیامد کسی از تو برنجد. هرجای مسجد که مینشستی، بلافاصله بچهها دورت را میگرفتند. این برخورد تو، حتی با افرادی که خط فکر سیاسی متفاوتی نسبت به ما داشتند نیز پابرجا بود. سرِ حوصله با آنها بحث میکردی. آرام قاطع و با لبخند صحبت میکردی و مجابشان میکردی. شاید اگر ما بودیم، عصبانی میشدیم و ته کارمان به جدل میرسید، اما تو خیلی آرام و صبور بودی. نهایت عصبانیتت این بود که لبخند روی صورتت کمجان شود. نه اهل داد و بیداد بودی، نه بیاحترامی به طرف مقابلت. بعید میدانم کسی را پیدا کنیم که با او تندی کرده باشی.
***
سال ۹۴ که بحث حضور مستشاری و نظامی نیروهای ایرانی در سوریه جدی شد، تو هم شروع کردی به این در و آن در زدن که هرطور شده از این رزق بینصیب نمانی. میگفتی: «زمان جنگ شُل اومدم. گاهی از اعزام جا میموندم و با خودم میگفتم خب، عیب نداره، اعزام بعد ولی الان شرایط فرق کرده. سن و سالم بالا رفته. اگه کوتاه بیام، حتما از این جریان عقب میمونم.» به همین خاطر برای رفتن، به هر دستاویزی چنگ میانداختی ولی چون نظامی نبودی، دستت به جایی بند نمیشد. به هر کس که فکر میکردی ممکن است بتواند گره کورِ رفتنت را باز کند رو انداختی. حتی مدام به من میگفتی: «ببین میتونی برام کاری کنی.»
شهریور بود که با هم رفتیم سراغ مسئول اعزام لشکر۲۷. قضیه تو را با او در میان گذاشتم. گفت: «ما لیست رو بستیم ولی حالا که این بندهخدا از بچههای جنگه و باتجربهاس به کار ما میخوره و بهاش نیاز داریم. یک نفر رو از لیست حذف میکنم، ایشون رو جایگزین میکنم.» این را که گفت، چهرهات تغییر کرد و رنگ و رویت برگشت. گفتی: «نه! من نمیخوام جای کس دیگهای برم.» از تعجب هاج و واج شدم. تو که رفتن، ذکر شب و روزت شده بود حالا نمیخواستی از این موقعیت استفاده کنی! شاید هر کس دیگر بود بیتوجه به این مسئله، کلی هم ذوق میکرد، اما تو اینطور نبودی. خودت را کنار کشیدی و ماندی تا دی که با هم رفتیم.
***

رفتنمان داستان شده بود. چندبار خداحافظی کردیم، اما کارمان عقب میافتاد. یادت که نرفته؟ خون خونت را میخورد. اضطراب داشتی. هر دفعه میگفتی: «حالا من با چه رویی برگردم خونه؟! من با همه خداحافظی کردم و دل کندم.»
این عقب افتادنهای مدام، باعث شد آخرش از عملیات جا بمانیم. وقتی رسیدیم که بچهها جنوب حلب عملیات کرده بودند. تا تجهیز شویم و خودمان را به خط برسانیم، دو سه روز طول کشید. قرار شد ما که تازهنفسیم پدافند کنیم تا بچهها برای استراحت برگردند عقب. تمام دوره ۵۰ روزهمان را توی پدافند بودیم. سال نویمان هم همانجا تحویل شد. گاهی تحرکات کوچکی از دشمن میدیدیم، اما خیلی قابل اعتنا و جدی نبودند.
تو در این مدت آرام و قرار نداشتی. خونمان را توی شیشه کرده بودی. یکبار گفتی: «اگه دشمن به محورهای دیگه حمله کنه چی؟» گفتم: «برادر من! تو که خودت اوستاکاری. خب بزنه! ما موظفیم توی محور خودمون بمونیم.» گفتی: «خب اونوقت اونا درگیر میشن و ما همینطور اینجا بیکاریم.» بیحوصله جواب دادم: «بله، دقیقا!» دوباره پرسیدی: «دشمن به هر محوری بزنه، گردان احتیاط میره کمکش دیگه، مگه نه؟» کفریتر جواب دادم: «بله، همینطوره.» آخرش قصۀ این همه دو دوتا چهارتا کردنت را فهمیدم. برای خودت خواب دیده بودی که بروی توی گردان احتیاط که هرجا درگیری شد، خودت را بیچون و چرا برسانی وسط معرکه. یادت که هست قضیه را با فرمانده محورمان در میان گذاشتی و او هم با یک نۀ

بزرگ جوابت را داد. حق داشت. میگفت نیرو ندارم، اما تو بیتاب بودی. بعد از این همه سال رفاقت، اضطراب را از نگاهت حس میکردم. دست آخر، کار خودت را کردی. گفتی: «ببین! من یه نامه مینویسم، برسون دست فلانی.» لجم را درآورده بودی. با حرص گفتم: «نه داداش! خودت وقتی خوابه، نامه رو بذار بالا سرش و برو.»
همین کار را کردی! باورم نمیشد. وقتی فرماندهمان خواب بود، نامۀ بلندبالایت را بالای سرش گذاشتی و رفتی تا خودت را به گردان احتیاط برسانی. توی نامهات کلی با فرمانده درددل کرده بودی که «من از قافله جنگ و شهدایش جاماندهام و از همسر و زندگی و بچهها و شغلم گذشتهام و کلی سختی کشیدهام تا برای جنگیدن با دشمن خودم را برسانم اینجا. راضی نباش اینجا بمانم. حلالم کن.»
***
متعجب از کارِ خدایم اسد! همان روز که رفتی، تقریبا یک ساعت و نیم به مغرب مانده، دشمن روستای ابورویل را که نزدیک ما بود زیر آتش گرفت. خط سمت راستمان شدیدا درگیر بود. تو هم با همان گردان احتیاط، نزدیک ما جاگیر شده بودید تا اگر لازم شد وارد روستا شوید. نیروهای سوری توی روستا بودند و معلوم بود زیر آن حجم آتش که از زمین و آسمان میبارد کم آوردهاند. قرار شد پنج شش نفر از نیروهای احتیاط، داوطلبانه بروند کمکشان. دیدم که یکیشان تو بودی. با یک تویوتا که رویش دوشکا سوار بود وارد روستا شدید و برای این که دور نخورید از هم فاصله گرفتید. کمی بعد، دستور عقبنشینی دادند. دلم شورِ تو را میزد. درگیری بدجور شدت گرفته بود. طاقت نیاوردم. با موتور آمدم توی مسیرتان. بچههای احتیاط با همان تویوتا برمیگشتند عقب. تویوتا که رسید، سرسری تویش نگاهی چرخاندم. نبودی! هولزده به راننده گفتم: «پس اسدالله کو؟!» یک لحظه برگشت و تو ماشین را نگاه کرد. صورتش مضطرب شد. رو به بقیه گفت: «اسدالله جامونده؟!» انگار دیوانه شدم. صدایم را کشیدم سرم که: «یا برمیگردید اسدالله رو میارید، یا وای به حالتون!» نمیدانم قیافهام را چطور دیدند که بیحرف دور زدند و برگشتند روستا. تویوتا توی تیررس نگاهم بود. خیلی نگذشت که برگشت. اینبار تو همراهشان بودی، آرام و مطمئن. انگار نه انگار از کمند داعشیها جستهای.
بدون این که پیاده شوی از من مهمات خواستی. بعد هم ساعت مچیات را باز کردی و گذاشتی کف دستم که: «اگه شهید شدم و برنگشتم، اینو به پسرم حسین برسون.» برنگشتم یعنی چی؟! بغضم خش برداشت. دلم میخواست حالا که حرف و حدیثت شبیه وصیت شده، تو را از ماشین بیرون بکشم که نروی، اما مگر میشد تو را نگهداشت؟! به جان کندن، با بغضم کنار آمدم. تا چشم باز کنم، رفته بودی و ساعت امانتیات کف دستم بود.

حالا مگر به ماندن راضی میشدم؟! دلم را بدجور لرزانده بودی. سلاح و تجهیزاتم را برداشتم و پرسانپرسان خودم را به تو رساندم. روی تلطویل جاگیر شده بودی. تا صبح همانجا درگیر بودیم. صبح، زمزمه عقبنشینی آمد و تو دوباره حال و روز روزهای جنگ را با خودت مرور میکردی. افتاده بودی به التماس که: «ما دو ماهه اینجا رو نگهداشتیم، الان چطور برگردیم و ابورویل رو دو دستی بدیم داعش؟!» آنقدر دست به دامن فرماندهها شدی که بالاخره رضایت دادند با یک گروه از بچههای زینبیون روستا را پاکسازی کنیم.
دوباره عجول شده بودی. مهلت نمیدادی بچهها وسایل و تجهیزاتشان را بردارند. حرف تو به کرسی نشست و ابورویل را پاکسازی کردیم و سپردیمش دست نیروهای تازهنفس و برگشتیم عقب تا راهی تهران شویم.
***
از وقتی برگشته بودیم، شده بودی مرغ سر کنده. زار و زندگی و کارت را گذاشتی زمین، راه افتادی از این لشکر به فلان گردان و بهمان یگان که بتوانی دوباره اعزام بگیری. از حال و روز تو، من هم بیتاب بودم. چندبار از دلم گذشت که ای کاش اصلا پایت به سوریه باز نشده بود. یکی دوبار مرخصی گرفتم و همراهت آمدم. مانده بودم این همه سماجت و پشتکار از کجا آمده. یادت مانده یکبار انداختم به شوخی و گفتم: «اسد! من یکی دو بار دیگه اینجوری مرخصی بگیرم، اخراج رو شاخمه. داداش! تو میری شهید میشی ولی من چی؟! شهید بشو نیستمها! اخراج بشم بدبختمها!» تو هم فقط نگاهم کردی و محجوب لبخند تحویلم دادی. فکر کنم توی دلت قند آب میکردند میگفتم شهید میشی، نه؟
***

حس میکردم پایت از زمین کنده شده و تقلا میکردم تو را برگردانم. یکبار موضوع بچههایت را وسط کشیدم که: «اسد! از رفتن دست بردار. تو یه دختر یه ساله و نیمه داری، حواست هست؟» محکم و مطمئن جواب دادی: «من اصلا بهخاطر امام زمان بچهدار شدم. منم نباشم، مطمئنم آقا حواسش به بچههای من هست. تکلیفِ الانِ من جنگیدن با دشمنه.» جوابِ این پاسخِ قاطع و محکمهپسندت فقط سکوت بود.
بالاخره آنقدر پاسپورت به دست، این در و آن در زدی که از من جلو افتادی و به عنوان فرمانده گروهان یکی از گردانهای فاطمیون اعزام گرفتی. یک هفته بعدِ رفتنت من هم راهی شدم. من خلصه بودم و تو مرآته. طاقت دوری نداشتم. بالاخره یکبار که تماس گرفتی دل به دریا زدم و گفتم: «اسد، منو ببر پیش خودت.» عجیب بود! بیچون و چرا گفتی: «باشه. یه کاری دارم، انجام بشه، بعدش هماهنگ میکنم تو رو میارم مرآته.» مطمئن بودم روی حرفت هستی. دلخوش به وعدهات منتظر خبر آمدنم به مرآته بودم که خبر شهادتت رسید.
***
فرماندهای داشتیم که به زبان عربی آشنا بود و با سوریها دمخور. عکس پیکرت را بار اول، سوریها به او نشان داده بودند. به نظرشان آشنا آمده بودی. آمد روی تلگرامم و بریده بریده و با کلی حاشیه قضیه را گفت. حالا میخواست عکس را بفرستد تا مطمئن شود. تا عکس را بفرستد، هزاربار جان کندم و هزاربار نذر کردم که تو نباشی، اما نشد. آنقدر رفیقت بودم که صورت خاکی و خونآلودت را بدون شک و شبهه بشناسم. خودت بودی. حاجتروا شده، روی خاک سردِ کشوری غریب، با چشمهایی نیمه باز و برچسبِ لبیک به بانوی دمشق روی سینه.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی