۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

قصه تنهایی من

قصه تنهایی من

قصه تنهایی من

جزئیات

گفت‌و‌گو با سیما صدیق‌پور همسر شهید اکبر زوارجنتی/ به مناسبت ۱۹ فروردین، سالروز شهادت شهید زوارجنتی

19 فروردین 1401
۱۹ سال‌ام بود و تازه دیپلم گرفته بودم. یکی از فامیل‌های دورمان اکبر را برای ازدواج معرفی کرد. مادر و پدرم او و خانواده‌اش را می‌شناختند، به همین خاطر موافقت کردند تا جلسه اول برگزار شود.
مادرش آمد خانه ما. عکس اکبر را هم آورده بود. کمی با من و مادرم حرف زد و برای جلسه بعدی قرار گذاشتند. برادرم که خبردار شد گفت: «من خودش را دیده‌ام و می‌شناسم. همیشه نمازش را در مسجد می‌خواند. یک‌بار هم با او مسافرت رفته‌ام.» از تعریف‌های برادرم متوجه شدم اکبر حسابی مقید است و مذهبی. خبر هم داشتم که در سپاه تبریز مشغول است.
روزی که آمدند خانه ما، صحبت بزرگ‌ترها کمی طول کشید. تا ما رفتیم داخل اتاق برای صحبت خصوصی، وقت اذان شد. خیلی مودبانه عذرخواهی کرد و گفت: «بهتر است بگذاریم در جلسه دیگری حرف بزنیم. الان وقت نماز است و من می‌خواهم بروم مسجد.» سکوت کردم. ادامه داد: «البته هر سوالی داشتید از مادرم بپرسید.»
بعد از آن دیگر نشد با هم صحبت کنیم تا روزی که قرار بود محرم شویم. پدر اکبر پیشنهاد کرد حالا که همه جمع شده‌اند و عاقد هم می‌آید، به جای عقد موقت عقد دایم خوانده شود. ما هم موافقت کردیم و عقد دایم بین‌مان بسته شد.
دو ماهی عقد کرده ماندیم. در این دو ماه توانستم اکبر را بهتر بشناسم. مرد خوش اخلاقی بود و خیلی کم عصبانی می‌شد. هفت سالی از من بزرگ‌تر بود و به ‌تبع پخته‌تر. می‌توانستم به‌راحتی به او تکیه کنم و خیالم از بابت همه چیز راحت باشد.
بعد از دو ماه یک سفر مشهد برای‌مان پیش آمد. همان را گذاشتیم پای ماه عسل‌مان. وقتی به تبریز برگشتیم، بدون گرفتن جشنی زندگی‌مان را شروع کردیم.
***
اکبر زیاد ماموریت می‌رفت. اوایل ماموریت‌های داخلی، اما از سال ۹۳ به بعد سوریه رفتن‌هایش شروع شد. در خانه پدرش زندگی می‌کردیم و خیالش راحت بود که تنها نیستم.
هیچ‌وقت با رفتنش مخالفت نمی‌کردم، اما همیشه از خدا می‌خواستم که سالم برش گرداند. گاهی از شهادت حرف می‌زد یا از شهدای دفاع مقدس می‌گفت. می‌گفت: «خوشا به حال‌شان.» با خودم فکر می‌کردم الان که جنگی نیست. بعد نفس راحتی می‌کشیدم که اکبر شهید نخواهد شد.
امیرعلی سال ۹۵ متولد شد و با خودش دنیایی از امید و آرزو برای‌مان آورد. اکبر یک سالی بود به سوریه نرفته بود، اما در سال ۹۶ چندبار رفت. آخرین‌بارش زمستان ۹۶ بود.
***
فردای آن شبی که اکبر شهید شد من طبق معمول، کارهای روزانه‌ام را انجام دادم و برای ناهار به طبقه پایین رفتم. سفره وسط اتاق پهن بود، اما کسی دور آن ننشسته بود. امیرعلی شیطنت می‌کرد، اما یک‌دفعه غیبش زد. رفته بود دنبال پدرشوهرم تو حیاط. رفتم تا بیاورمش. دیدم پدر اکبر با چند نفر که لباس سپاه به تن دارند مشغول صحبت است. نرفتم داخل حیاط.
کمی منتظر شدم. امیرعلی یک‌ریز داشت آتش می‌سوزاند. صحبت‌ها طولانی شده بود. دلم می‌خواست بدانم راجع به چی حرف می‌زنند. با مادر اکبر نشستیم سر سفره و ناهار را خوردیم، اما فضا خیلی سنگین بود. بالاخره پدرشوهرم آمد تو. گفتم: «بابا، اینا کی بودن؟» گفت: «ظاهرا اکبر مجروح شده و آوردنش تهران.» سکوت کردم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. رفتم طبقه بالا و با گوشی اکبر تماس گرفتم. خاموش بود. برگشتم پایین. حالا دیگر خانه شلوغ شده بود. تعجب کردم. یک‌ریز مهمان می‌آمد. رفتم کنار پدرشوهرم و گفتم: «تو رو خدا به من بگید چی شده.» سکوت کرد.
یک صدا، بلندبلند در گوشم فریاد می‌زد که اکبر شهید شده. چشم دوختم به دهان پدرشوهرم. لام تا کام حرف نمی‌زد. یک‌دفعه بغض مادرشوهرم ترکید. مطمئن شدم اکبر شهید شده. یک آن تمام خانه دور سرم چرخ خورد. چرخید و چرخید، آن‌قدر که دیوارها مچاله شدند و همه‌ وسایل خانه تبدیل شدند به یک گردباد. دستم را بالا آوردم تا جایی را بگیرم و خودم را نجات دهم، اما خیلی دیر شده بود. گردباد مرا در خودش بلعید.
به خودم که آمدم، دیدم زن‌ها دورم جمع شده‌اند. یک نفر روی صورتم آب می‌ریخت و یکی دیگر تکانم می‌داد. خواستم لبخند بزنم و بگویم: «شماها چه‌تون شده؟ چرا دور من حلقه زدید؟!» که همه چیز یکباره یادم آمد. تمام تنم شروع کرد به لرزیدن. از ته جانم آه کشیدم. چلمبه شدم و دستانم را دور خودم حلقه کردم. یک نفر گفت: «سیماجان! گریه کن.» دوباره آه کشیدم. جگرم سوخت. ناله‌ام بلند شد. محکم‌تر خودم را بغل گرفتم. تنها شده بودم. اکبر دیگر نبود.
 
مصاحبه و تنظیم: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط