۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

قاسم صدایم کرده

قاسم صدایم کرده

قاسم صدایم کرده

جزئیات

گفت‌و‌گو با سردار علی شمشیری از دوستان سردار شهید سیدمحمد حجازی/ به مناسبت ۲۹ فروردین، سالروز شهادت سردار حجازی

29 فروردین 1402
شهید سردار سیدمحمد حجازیرفاقتم با سیدمحمد به سال ۱۳۵۰ برمی‌گردد. به سال‌های تحصیل‌مان توی دبیرستان سینای اصفهان. فکرمان با هم جور بود و رفاقت‌مان بیرون از مدرسه هم پا گرفت. هیاتی بود به نام مکتب قرآن که به نوجوانان و جوانانی که بستر مناسب داشتند خوراک فکری و انقلابی می‌داد. هفته‌ای یک جلسه دور هم جمع می‌شدند و پای منبر آقای برهانی سخنران هیات می‌نشستند. کم‌کم با احمد، برادر سیدمحمد هم رفیق شدم. احمد برعکس محمد یک روحیه عملیاتی داشت. بچه‌ها را دور هم جمع می‌کرد و می‌بردشان کوهنوردی. اولش تعدادشان کم بود و اردوهای‌شان نصفه روز. کم‌کم، هم تعداد بچه‌ها بیش‌تر شد و هم زمان اردوها. این ظاهر کار بود. در واقع این اردوهای کوهنوردی، لفافه و پوسته کار فکری روی بچه‌ها بود. این شرایط روی شکل‌گیری شخصیت سیدمحمد هم موثر بود.
***
پدر سیدمحمد از بازاری‌های متدین، معتمد و متمول شهر بود. حساس بود روی بچه‌ها. این که کجا می‌روند، با کی می‌روند و چه کار می‌کنند، برایش مهم بود. سیدمحمد خیلی زیرک بود. به قول اصفهانی‌ها آب زیر کاه بود. بدون این که پدر سر از کارش دربیاورد، می‌آمد و می‌رفت و به کارهایش می‌رسید.
مسیر مبارزات قبل از انقلاب مثل یک جاده صاف و مسطح نبود که همه انقلابی‌ها روی یک ریل حرکت کنند. هر کس زودتر آمده بود، از بقیه جلوتر بود و روابط و مناسباتش هم فرق داشت. به همین نسبت هم کارهای بزرگ‌تر، مهم‌تر و موثرتری انجام می‌داد.
سیدمحمد با شهید عبدالله میثمی رابطه نزدیکی داشت. تقریبا هم‌سن و سال بودند و خانه‌های‌شان نزدیک هم بود. شهید میثمی مبارزِ دقیق و زیرکی بود. در ظاهر یک شیخ ساده بود که کمک‌کار پدرش توی حجره فرش‌فروشی بود، اما در واقع تمام کارهای مبارزاتی‌اش را در همین لفافه انجام می‌داد. دوچرخه‌ای داشت که رویش خورجینی انداخته بود. اعلامیه‌های امام را با همین خورجین و دوچرخه جابه‌جا می‌کرد.
سیدمحمد با مرحوم پرورش هم ارتباط خوبی داشت. مرحوم پرورش کارهای قرآنی هدف‌دار انجام می‌داد. با گروه‌های مختلف ارتباط داشت و در عین حال هیچ یک از این گروه‌ها را با هم مرتبط نمی‌کرد. برای ما و هم‌سن و سال‌های‌مان آقای پرورش مثل یک مراد بود. راهنمایی‌مان می‌کرد و چند و چون مبارزه را برای‌مان تشریح می‌کرد. همه‌مان سر پرشوری داشتیم، اما مرحوم پرورش این شور را جهت داد تا در مسیر درست و هدفمند خرج شود.
قبل از انقلاب، بچه‌های هم‌طیف ما با برنامه‌ فعالیت می‌کردند. در این بین، کارکرد سیدمحمد توی اصفهان پررنگ بود. به بچه‌های دبیرستانی محتوای فکری می‌داد و سازماندهی‌شان می‌کرد.
***
سال ۵۵، سال دوم دانشگاه بودم که دستگیر شدم. تا سال ۵۷ زندان بودم. این دو سال از سیدمحمد جدا افتادم. با این که خلأ فیزیکی داشتم، اما غیرمستقیم در جریان فعالیت‌های سیدمحمد و بقیه بچه‌ها بودم. در همین برهه، سیدمحمد و سیداحمد، جفت‌شان عضو گروه انقلابی فعالی به نام سیچان حسین‌آباد بودند که توسط ساواک دستگیر شدند. آن‌ها را زیر بازجوییِ سخت هم بردند، اما چیزی دستگیرشان نشد و چند ماه بعد آزادشان کردند. من هم مهر ۵۷ آزاد شدم و دوباره با هم مرتبط شدیم. آن‌موقع مبارزه وارد فاز جدی‌تری شده بود. ماه‌های منتهی به پیروزی انقلاب بود و همه علنی وارد میدان شده بودند.
انقلاب که پیروز شد، کمیته تشکیل شد. اعضای اصلی کمیته، جزو فعال‌های قبل از انقلاب بودند و همه یکدیگر را می‌شناختند. آقای سالک، آقای رحیم صفوی، آقای پرورش، شهید خلیفه سلطانی، شهید سردار سیدمحمد حجازیخانم عسگری، آقای مسجدی، آقای کلاهدوزان، آقای فضایلی و خیلی افراد دیگر که توی بحث مبارزات انقلاب وزنه بودند.
انقلاب فرهنگی شده بود و دانشگاه‌ها تعطیل بود. من و سیدمحمد هم به کمیته پیوستیم. تا اوایل اردیبهشت ۵۸ دور هم کار می‌کردیم. بحث کادرسازی مطرح شد. مهم‌ترین کار، بحث آموزش بود. توی یکی از پادگان‌های اصفهان کار را آغاز کردیم، هم عقیدتی و هم نظامی. محور کارِ آموزش و نیروسازی، شهید خلیفه سلطانی بود. سیدمحمد هم کنار ایشان به عنوان معاون نیروی انسانی کار می‌کرد. دوره آموزش ۱۵ روزه بود. مباحث عقیدتی، سیاسی، اخلاقی و نظامی کنار هم کار می‌شد. مربی‌های ما خیلی جدی، پای کار بودند. همان اول، طرح درس نوشتند تا مشخص باشد چه مباحثی باید تدریس شود. هسته‌ای که در موضوع آموزش کار می‌کرد، کم‌کم بسته به توان و ظرفیت و ضرورت بین مناطق مختلف پخش شدند.
***
جنگ که شروع شد به دو سه ماه نکشید که سیدمحمد رفت جنوب. حلم، حوصله، روحیه، توان آموزشی و قدرت سازماندهی‌اش کارساز بود. خیلی زود به عنوان مسئول اعزام نیرو توی گلف مشغول شد. نیروهای پراکنده از مناطق مختلف، آموزش‌دیده، آموزش‌ندیده، سازمان‌یافته و سازمان‌نیافته می‌آمدند منطقه. این شرایط باید ساماندهی می‌شد و سیدمحمد با تجربه خوبی که در کار عملیاتی داشت، خیلی خوب از پس کار برآمد.
سال ۶۰ برای مدت کوتاهی به عنوان معاون فنی سپاه منطقه خراسان عازم مشهد شد، اما ارتباطش با جبهه سر جایش بود. سال ۶۴ و هم‌زمان با عملیات والفجر۸ به عنوان معاون آقای عزیز جعفری به قرارگاه قدس رفت و تا آخر جنگ همان‌جا بود.
سال‌های ۶۳ و ۶۴ من تبریز بودم و سیدمحمد همدان. قرارگاه قدس در همدان هم دفتر داشت، اما با هم در ارتباط بودیم. یک‌بار به‌اش گفتم «نظرت چیه بریم تکلیف درس‌مون رو مشخص کنیم؟» موافق بود. قرار شد یک‌بار که مرخصی رفتیم اصفهان، با هم صحبت کنیم.
رفتیم دانشگاه و متوجه شدیم طبق مصوبه، رزمندگانی که در جبهه هستند می‌توانند بدون حضور در کلاس ادامه تحصیل بدهند و در ایام امتحانات، سر جلسه امتحان حاضر شوند. شرایطِ خیلی خوبی بود و برای ما که پای‌مان به زور به اصفهان می‌رسید، ایده‌آل بود. اول مهر رفتیم دانشگاه و انتخاب واحد کردیم. ۱۷ واحد بود و شش‌تا کتاب. گفتم «ممد! ما که نمی‌تونیم همه این کتاب‌ها رو بخونیم. بیا تقسیم کار کنیم. سه‌تا رو تو بخون و سه‌تا رو من. چند روز مونده به امتحان‌ها برمی‌گردیم اصفهان، اونایی رو که من خوندم برای تو توضیح می‌دم، شما هم کتاب‌هایی رو که خوندی برای من توضیح بده.»
امتحانات را خیلی خوب تمام کردیم و اساتید هم از نمره‌های ما را راضی بودند و البته متعجب. با همین شرایط، دوره کارشناسی را تمام کردیم.
***
تا جنگ تمام شود، با سیدمحمد دورادور در ارتباط بودیم. بعد از جنگ که نیروی مقاومت بسیج تشکیل شد، من از تبریز آمدم ستاد مرکزی. آقای افشار حکم فرماندهی نیروی مقاومت را گرفت و من شدم جانشینش. یک‌بار بین صحبت‌های‌مان با آقای افشار از محمد و توانمندی‌هایش گفتم. آقای افشار راغب بود یک جلسه بگذاریم، همدیگر را ببینند. جلسه برگزار شد و محمد حکم ریاست ستاد نیرو را گرفت. من میانه کار آمدم ستادکل و جانشین شهید صیادشیرازی شدم، اما محمد ماندگار شد تا وقتی که آقای افشار جابه‌جا شد.
شهید سردار سیدمحمد حجازیبعد از نیروی مقاومت، جمع‌بندی سپاه این بود که فرماندهی بسیج را به سیدمحمد بسپارند. ویژگی‌های اخلاقی، روحیه عملیاتی و تجربیات زیاد سیدمحمد پشتوانه سپردن این مسئولیت بود. سیدمحمد هرجا قرار گرفته بود، به‌خاطر توانایی کم‌نظیر در انجام و اداره امور ستادی، کار را به نحو احسن پیش برده بود. شاید به همین دلیل، دوره فرماندهی سیدمحمد در بسیج جزو درخشان‌ترین و پخته‌ترین دوره‌های حضور بسیج در عرصه‌های مختلف بود. دنبال کار بود، اما بی‌سروصدا. اهل تبلیغ و بوق و کرنا نبود. بعد از بسیج، مقطع کوتاهی جانشین آقای عزیزجعفری در فرماندهی کل سپاه بود و بعد به عنوان معاونت آمار و تحقیقات صنعتی ستادکل نیروهای مسلح معرفی شد.
***
سال ۹۲ یک روز رفتم دیدنش. گفت «قاسم صدایم کرده، برم لبنان. نظرت چیه؟» هرچه می‌دانستم گفتم و محمد دقیق گوش داد. صحبت‌های‌مان که تمام شد گفتم «خب! حالا نظرت چیه؟» گفت «هرچی ضرورته.» هرقدر اصرار کردم، فقط همین را گفت. شاید من یا هر کس دیگری بود قبول نمی‌کردیم ولی سیدمحمد به ضرورت نگاه می‌کرد و مبنای تشخیص برایش، نظر حضرت‌آقا بود. مسائل حاشیه‌ای و فرعی نقشی روی حضورش در جایگاهی که به او نیاز بود نداشت. اوایل سال ۹۳ عازم لبنان شد و تا شهادت حاج‌قاسم همان‌جا بود.
همه می‌دانند که جایگاه و سوابق شغلی سیدمحمد نسبت به حاج‌قاسم شاید بالاتر بود، اما آن‌قدر متواضع بود که پیشنهاد حاج‌قاسم را تنها به دلیل این که حتما وجودش و حضورش ضرورت دارد با آغوش باز پذیرفت و تا آخرین لحظه گوش به فرمان حاج‌قاسم بود. نقش سیدمحمد در لبنان و کنار سیدحسن نصرالله و نیروهای مقاومت لبنان آن‌قدر موثر بود که همه به آن اذعان دارند.
***
شهید سردار سیدمحمد حجازی و حاج قاسم سلیمانیسیدمحمد خیلی بااخلاق و رازدار بود. طمانینه و آرامش بی‌مثالی داشت. محجوب، پخته، منطقی و مدیر بود و شرایط متفاوت را خوب مدیریت می‌کرد. پشتوانه فکری غنی داشت و در هر شرایطی، حرفی برای گفتن داشت. اهل مطالعه و تعمق بود.
در دانشگاه، اقتصاد می‌خواند که خورد به انقلاب. بعد از انقلاب فرهنگی، جفت‌مان تغییر رشته دادیم و رفتیم رشته مدیریت و برنامه‌ریزی آموزشی. البته سیدمحمد یک دوره کوتاه هم حوزه می‌رفت و مباحث حوزوی را کوتاه و عمیق یاد گرفت. بار اعتقادی محکمی داشت. برایش جایگاه شغلی اهمیتی نداشت، فقط نگاه می‌کرد که کجا حضورش مفیدتر است. مجموع این خلقیات برای سیدمحمد جذابیت خاصی ایجاد کرده بود. فکر می‌کنم طی سی، چهل سالی که می‌شناختمش بیش‌تر جاذبه داشت تا دافعه. هر کس با او مراوده داشت، دلبسته خلق و خوی‌اش می‌شد.
***
تقریبا یک هفته قبل از شهادتش همدیگر را دیدیم. خودم زنگ زدم و قرار گذاشتیم تا صحبت کنیم. ده دقیقه، یک ربع صحبت کردیم و سیدمحمد رفت. جایی کار داشت. سه چهار روز بعدش وقتی رسیدم خانه، یکی از رفقا زنگ زد که «خبر داری سیدمحمد بیمارستانه؟» خبر نداشتم. اصلا محمد مشکل جسمی خاصی نداشت و این مرا متعجب کرد.
رفتم بیمارستان، آقای رحیم صفوی هم آن‌جا بود. سیدمحمد هنوز به هوش بود، اما خیلی ضعف داشت. با اشاره صحبت می‌کرد. دو سه روزی که بیمارستان بود، مدام می‌رفتم سراغش. بقیه دوستان هم می‌آمدند و می‌رفتند. حالش نوسان داشت. یک ساعت خوب بود و یک‌دفعه حالش به هم می‌ریخت. روز یکشنبه صبح، بعد از نماز رفتم بیمارستان. علی پسرش می‌گفت دوبار سراغ گرفته که اذان گفته‌اند یا نه. ته دلم کمی قوت گرفت ولی تا قبل از ظهر حالش بدتر شد. کارکرد قلب به ۱۵درصد رسیده بود، اما دوباره وضعیتش بهتر شد. پزشکش ‌گفت کارکرد قلبش به ۳۵درصد رسیده. خیالم راحت شد. به‌خاطر جلسه‌ای که داشتم از بیمارستان بیرون آمدم.
سردار شهید سید محمد حجازی و سید حسن نصراللهتقریبا هشت و نیم شب هنوز توی جلسه بودم که آقای خراسانی زنگ زد و گفت «اوضاع سیدمحمد خوب نیست. نیاز به شوک داره.» به هم ریختم. یک ربع بعد تماس گرفت که سیدمحمد به شهادت رسید، همین‌قدر ناگهانی و تلخ.
***
دبیرکل حزب‌الله لبنان به مناسبت درگذشت سردار سیدمحمد حجازی پیام تسلیتی منتشر کرد. در بخشی از این پیام آمده است: از درگذشت سردار حجازی آن هم زمانی که محور مقاومت به وجود پربرکت ایشان نیاز داشت، بسیار اندوهگین هستیم. ایشان برادری بزرگ، پشتوانه‌ای قوی و فداکار، یک الگوی اخلاقی و نیز فردی روشنفکر و باتجربه بود.
سیدحسن نصرالله هم‌چنین پیام‌های تسلیت جداگانه‌ای برای سردار سلامی فرمانده‌ کل سپاه و سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه ارسال کرد. سردار حجازی که در کارنامه خود مدتی مسئولیت سپاه در لبنان را داشت در سال‌های اخیر تجارب ارزنده خود را برای یاری‌بخشی به مدافعان حرم و کمک به جبهه مقاومت اسلامی در مقابله با داعش و تروریسم تکفیری به‌ کار گرفت.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط