۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

عطر پیراهن محسن

عطر پیراهن محسن

عطر پیراهن محسن

جزئیات

گفت‌وگو با ابراهیم نصیری همرزم شهید محسن حججی/ به مناسبت ۱۸ مرداد، سالروز شهادت شهید حججی

18 مرداد 1401
اولین‌بار محسن را در سوریه دیدم. با هم و در قالب یک گردان از نجف‌آباد اعزام ‌شدیم. شاید محسن را قبلا هم در پادگان دیده بودم، اما دم‌خور نبودیم که بخواهم احوالپرسی داشته باشم. محسن در گردانِ یک بود و من در گردانِ دو. گردانی که برای ماموریت می‌رفت، گردان‌سه بود. ما هر دو از گردان‌های خودمان مامور شدیم به گردان سه. باید به گردان نیرو تزریق می‌شد چون نیروی کل گردان کافی نبود که بخواهد اعزام شود. ۱۰ نفر از گردان دو داوطلب شدند و ۱۰ نفر هم از گردان آقامحسن. بعد هم یک دوره آموزشی برای تانک، نفربر، آرپی‌جی، قناسه و شناسایی به صورت حرفه‌ای شروع شد. البته قبلش آموزش دیده بودیم، اما کافی نبود. تانکی که این‌جا استفاده می‌کردیم تی۷۲ بود. می‌گفتند احتمال دارد سوری‌ها تانک‌های تی۵۵ داشته باشند. از این بابت دوره تی۵۵ هم گذاشتند. تانک تی۷۲ به‌روزتر و با امکانات بیش‌تر بود، اما تی۵۵ مال زمان جنگ خودمان بود و تحرک و امکانات کم‌تری داشت.
آن‌موقع من محسن را نمی‌شناختم و خاطره‌ای از حضور محسن در آن دوره‌ها در ذهنم نیست. سر کلاس‌های سوریه بیش‌تر با هم عیاق شدیم.
***
شهید محسن حججیما رفتن‌مان را اصلا محتمل نمی‌دیدیم. آن‌موقع شرایطی بود که از هر لشکر، سه چهار نفر می‌رفتند سوریه. چشمم خیلی آب نمی‌خورد كه یک گردان را بفرستند. پیش خودمان می‌گفتیم این‌ها ما را نمی‌برند و ما را به بازی گرفته‌اند. بعد از آموزش گفتند باید اردوی ۴۸ ساعته بزنیم برای محک زدن کسانی كه می‌توانند بروند. مانور با تانک‌ها و ادوات در منطقه رزمایشی مورچه‌خورت اصفهان انجام شد. بعد از مانور برگشتیم پادگان. گفتند بروید خانه و استراحت کنید، خودمان با شما تماس می‌گیریم. قرار شد اگر تا پس‌فردا تماس گرفته نشد، برویم پادگان سرِ کار خودمان.
روز دوم استراحت که یکشنبه بود و یک هفته قبل از محرم ۹۴، ساعت ۹ صبح زنگ زدند که وسایلت را آماده کن برای اعزام. آن‌موقع من یک فرزند داشتم ولی الان دوتا دارم. دختر شش ساله‌ام مشکل ذهنی و جسمی دارد و این خودش برایم آزمایش بزرگ الهی بود و هست. به علاوه، ما در این شهر غریب هستیم چون همه خانواده‌‌ام سمیرم هستند. با این که دفعه دوم اعزامم بود، همسرم خم به ابرو نیاورد که نرو، یا کجا می‌روی و بچه را برای کی می‌گذاری که بزرگش کند؟ بار اول ۳۵ یا ۴۰ روز در سوریه بودم.
از پادگان كه به من زنگ زدند، دخترم رفته بود برای توانبخشی. مثل همیشه، صبح زود سرویس آمده بود و او را برده بود. همسرم گفت: «بچه را ندیدی! می‌خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «سر راه می‌روم می‌بینمش، بعد می‌روم.» کمی آب‌میوه و وسیله برایش خریدم و رفتم توانبخشی. مربیان تعجب کردند. خیال كردند می‌خواهم او را ببرم. گفتم: «فقط می‌خواهم ببینمش.» دخترم را دیدم و آب‌میوه‌ها را دادم. بغلش کردم و بوسیدمش. اشک‌هایم که سرازیر شد مربی‌‌اش متوجه شد می‌خواهم دوباره بروم سوریه. نتوانست خودش را کنترل کند. گریه‌کنان از پیش ما رفت. خداحافظی واقعا برایم سخت بود.
خودم را جمع‌وجور کردم و رفتم پادگان. موبایل، مدارک هویتی مثل کارت ملی، دفترچه بیمه، پول و غیره را تحویل معاون هماهنگ‌کننده دادیم و ساعت ۱۲ اتوبوس‌ها به مقصد تهران حرکت کردند. حدود صد و و خورده‌ای نفر بودیم در دوتا اتوبوس. آن‌‌موقع محسن را نمی‌شناختم و یادم نیست که در اتوبوس ما بود یا نه. تهران که رسیدیم ما را بردند تیپ رمضان لشکر۲۷. ساعت پنج غروب بود که برای استراحت وارد نمازخانه شدیم. پیش خودم گفتم حتما امشب را تهران هستیم و فردا اعزام می‌شویم. در همین افکار بودم که آمدند گفتند اسامی را که می‌خوانیم الان اعزام می‌شوند و بقیه فردا. از روی گذرنامه‌ها اسامی را می‌خواندند. نفرات آخر اسم من بود. الان یادم نیست محسن به قول دوستان، مدینه اولی بود یا مدینه دومی.
ساعت شش با لباس شخصی رفتیم فرودگاه امام خمینی تا کارهای مقدماتی انجام شود. ساعت ۹ شب هواپیما پرواز کرد. به‌خاطر اختلاف ساعت با دمشق، بچه‌ها برای این که نمازشان قضا نشود داخل هواپیما نماز خواندند. ۱۲ و نیم شب رسیدیم دمشق. گفتند یک‌سری باید بروند حلب. شنیده بودم آن‌جا از نظر شرایط عملیاتی، جوی و امکانات خیلی سخت است. دمشق هم سخت بود، اما نه مثل حلب. در دمشق کلاس توجیهی و حفاظتی گذاشتند و بعد برای زیارت رفتیم حرم حضرت زینب(س) و حرم حضرت رقیه(س). ساعت سه و نیم شب رفتیم فرودگاه و سوار هواپیمای باری شدیم تا برویم حلب. از آن‌جا ما را بردند حماء. ساعت پنج صبح به ساختمانی رسیدیم که می‌گفتند دانشگاه است. دو سه ساعتی استراحت کردیم. ساعت ۹ صبح آماده شدیم که با دوتا اتوبوس برویم حلب. در حماء وقتی می‌خواستیم سوار اتوبوس بشویم نگذاشتند همه‌مان داخل یک اتوبوس بنشینیم. هنوز به همه سلاح نداده بودند. گفتند فعلا هر دو نفر یک سلاح داشته باشند که اگر بین راه درگیری شد بتوانند واکنش نشان بدهند. نیروهای سوری به عنوان محافظ همراه ما بودند. در عقب اتوبوس و جلو. شب رسیدیم حلب. یکی از فرماندهان گردان، یکی دو هفته جلوتر رفته بود برای عملیات شناسایی و ادوات و تانک‌ها و تجهیزات را تحویل گرفته بود. ایشان برای نیروها جا و مکان هماهنگ کرده بود که ما رسیدیم درگیر جا نباشیم. قبل از ما لشکر۱۴ و لشکر۸ رفته بودند و خیلی شلوغ بود.
در حلب به ساختمانی رفتیم كه می‌گفتند یک هفته قبل از این، اسرائیل آن را با موشک زده. تجهیزاتی از ایران برده بودند، اما ما هنوز تحویل نگرفته بودیم. سلاح، کلاه‌آهنی، کوله‌پشتی و پوتین که به قسمت بار تحویل داده بودند. فرمانده‌مان می‌گفت: «بچه‌ها! این‌جا نه خواب دارید و نه استراحت. فقط باید کار کنید. ادوات رزمی را تعمیر و رسیدگی کنید و تانک‌ها را بار کنید و هرطور شده شبانه به منطقه برسانید.»
شب‌ها باید تانک‌ها را جابه‌جا می‌کردیم. در روز طوری بود که مردم متوجه می‌شدند از کجا بار می‌شوند و به کجا می‌روند. البته تانک‌ها اسکورت داشتند و روی تیتان سوار می‌شدند. باید ۲۰ تانک تحویل می‌گرفتیم. دو سه شب تانک بار می‌زدیم و کارهای تعمیراتی انجام می‌دادیم تا این که گروه بعدی از ایران آمدند حلب. حالا دیگر ماه محرم شده بود و چون شیعیان سوریه مراسم داشتند، آن‌جا حال و هوای خاصی داشت. خودمان هم مداحی و روضه‌خوانی داشتیم. شهید ابراهیم نصیری همرزم شهید محسن حججیموسی جمشیدیان هم عمدتا پیشنماز گروه ما بود.
شب چهارم، درگیری‌ها با داعش شروع شد. داعشی‌ها و جبهه النصره تعدادشان زیاد بود. النصره نظامی و حرفه‌ای بودند و در جنگ واردتر. فرسایشی کردن نبرد برای ورود نیروهای بیش‌تر باعث شد دوتا از بچه‌های‌مان همان‌جا شهید بشوند. حسن احمدی و کمیل روحانی که داخل نفربر بودند با خمپاره شهید شدند. هفته اول سه شهید و هشت زخمی و تعدادی هم موجی داشتیم. همان‌روزها این دو شهید را به ایران منتقل کردند. هفته دوم دو شهید دیگر تقدیم کردیم و هفته سوم نیز همین‌طور. بچه‌هایی که در ایران بودند می‌گفتند: «آن‌جا چه خبر است که این همه شهید داده‌ایم؟!» از طرف دیگر، خانواده‌ها زمانی که تعداد شهدا را می‌شنیدند نگران می‌شدند و برای‌شان بسیار سخت بود.
***
اواخر محرم بود که قرار شد تانک تی۹۰ را که دست روس‌ها بود به ما آموزش دهند. فرمانده می‌گفت هر كس این تانک را آموزش ببیند باید ۴۰ روز دیگر در منطقه بماند. ۱۰ نفر از بچه‌ها برای آموزش داوطلب شدند. رفتیم بندر لاذقیه و آموزش در آن‌جا شروع شد. همان‌جا با محسن هم‌گروهی شدیم. من شدم فرمانده تانک و محسن شد توپچی ولی من دوست داشتم توپچی باشم نه فرمانده. با محسن ۱۰ روز آموزش دیدیم. باید می‌رفتیم ترطوس.
محسن از دانشکده افسری آمده بود و من درجه‌دار بودم. مدرک محسن از من بالاتر بود. او یک سال بود سرِ کار آمده بود ولی من نوزده سال سابقه داشتم. با این که درجه‌اش از من بالاتر بود، به هیچ‌وجه اعتراض نمی‌کرد من بالای سر او باشم. هر روز صبح، آخر اتوبوس می‌نشست و بلند‌بلند آیة‌الکرسی می‌خواند. می‌خواند و همه با او تکرار می‌کردند. سوریه از نظر حجاب آزاد است. مخصوصا لاذقیه که شهر توریستی بود و بسیار وضعیت بدتری داشت. اروپاییان برای سرمایه‌گذاری به آن‌جا آمده بودند. محسن پرده اتوبوس را می‌کشید که چشمش به نامحرمان نیفتد.
***
طرتوس محل استقرار تانک‌ها بود و من و محسن روی یک تانک بودیم. آن‌جا مطمئن نبودیم تانک‌های در اختیار ما سالم باشند. در حال بررسی کردن تانک‌ها محسن مدام می‌گفت: «تانک ما آماده است، باید برویم حلب. نیروها به ما نیاز دارند.»
یک روز ظهر زمانی که محسن مانند همیشه شلوارش را بسیار مرتب گتر کرده بود و بند پوتین‌هایش را تا آخر بسته بود و من از گرما فقط یک زیرپوش تنم بود، تانک مشکلی پیدا کرد. قرار شد افرادی برای تعمیر آن بیایند. محسن همان‌جا تعمیر تانک را از آنان یاد گرفت. محسن کاری کرد تانک ما نخستین تانکی باشد که وارد حلب می‌شود. همزمان، بچه‌های مشهد نیز وارد حلب شدند. در آن‌جا به ما تویوتایی دادند که با آن رفت و آمد کنیم. قرار شد محسن با تانک بیاید و من با تویوتا. از حلب به خانات رفتیم و بچه‌هایی را که با آن‌ها اعزام شده بودیم ملاقات کردیم. آنان می‌خواستند برگردند ایران در حالی که ما باید ۴۰ روز دیگر می‌ماندیم. فرمانده ما را صدا کرد و قرار شد با تانک بارگیری کنیم و به خط برویم. تانک را بارگیری کردیم در تیتان. وقتی تانک را در مقصد پیاه کردیم فهمیدیم قرار است شبانه به خط برویم؛ خطی که ما تا به‌حال نرفته بودیم و مسیرش را بلد نبودیم. می‌خواستند فقط محسن را با خودشان ببرند ولی محسن به من گفت: «تا شما نیایی من نمی‌روم.» بالاخره به منطقه‌ای نزدیک شدیم که بچه‌های اطلاعات قرار بود از آن‌جا اهداف را به ما نشان دهند. فرمانده اطلاعات هدف‌ها را با دوربین‌ ترمال به ما نشان داد. ساعت ۱۲ شب به مقر خودمان بازگشتیم و هدف‌ها را از طریق دوربین‌های ترمال تانک و مانیتور کوچکی که کنار توپچی و فرمانده تانک قرار داشت شناسایی کردیم و مورد هدف قرار دادیم. قبل از زدن، محسن گفت: «هرجایی که من اشتباه کردم به من بگو.» تازه متوجه شدم محسن چه بچه زرنگی است. تنها نرفت که هم به فرمانده‌اش احترام گذاشته باشد و هم این که اگر هدفی را یادش رفت من یادش بیندازم. شاید اگر من جای او بودم برای این که خودم شناخته شوم می‌رفتم. ما باید از روی یک تپه، هدف‌ها را می‌زدیم. آن شب نزدیک ۱۵ تا شلیک داشتیم و آنان را غافلگیر کردیم. نیروهای دشمن فکر نمی‌کردند یک تانک چنین قابلیتی داشته باشد.
***
شهید محسن حججیساعت دوی شب با یک دنیا خستگی به مقر برگشتیم تا آماده خواب شویم. محسن یک‌دفعه رو به بچه‌ها گفت: «لوح پستی نوشتید؟» بچه‌های کرمان گفتند: «ما نوشتیم.» محسن گفت: «من و رفیقم را هم اضافه کنید.» چشم‌هایم از تعجب گرد شد. با این همه خستگی، تازه می‌خواست پست بدهد! در دلم شروع کردم به محسن بد و بیراه گفتن، اما جرات نمی‌کردم اعتراض کنم، مثلا من فرمانده بودم.
فردا بعد از نماز صبح وقتی هنوز هوا گرگ و میش بود دوباره روی تپه برگشتیم تا ساختمان قناسه‌زن‌های دشمن را مورد هدف قرار دهیم. تی۹۰ قابلیت تنظیم و قفل شدن روی هدف تعیین شده را دارد و تا زمانی که زاویه را تغییر ندهیم روی هدف باقی می‌ماند. نخستین گلوله را محسن شلیک کرد. گرد و خاک زیادی جلوی تانک بلند شد، طوری که جلوی‌مان را نمی‌دیدیم. به محسن گفتم: «شلیک کن! تانک روی هدف قفل شده.» محسن شلیک کرد و گلوله دوم کل ساختمان قناسه‌زن‌های داعش را فرونشاند. صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد.
همان شب ساعت دوی نیمه ‌شب دوباره عملیات کردیم و تا پنج صبح حدود دویست گلوله شلیک کردیم. خبرِ کاری که کرده بودیم در گردان پیچید. فرمانده عملیات آن‌جا مقداری پول بابت هدیه به ما داد. هر کاری کردیم، محسن پول را نگرفت. حتی ناراحت شد. می‌گفت: «مگر من برای پول این‌جا آمده‌ام؟!»
***
یک روز صبح، تازه از پست آمده بودم و خسته به خواب رفته بودم. یکی از بچه‌ها مرا صدا زد. اول سرزنشش کردم که چرا من را بیدار كرده ولی چون می‌دانست من با محسن رفیق هستم می‌خواست به من بگوید تانک محسن موشک خورده. خیلی حالم بد شد. همین‌طور گریه می‌كردم كه یکی از بچه‌ها با ماشین از بالای تپه رسید. داد زدم: «محسن کجاست؟» گفت: «همین‌جا.» فکر کردم جنازه محسن را گذاشته توی ماشین و پایین آورده. دوباره داد زدم: «محسن کجاست؟» که صدای آشنایش را با آن لهجه قشنگ نجف‌آبادی شنیدم. می‌گفت: «ابراهیم، من این‌جا هستم. چرا داد می‌زنی؟» پریدم و بغلش کردم و از عطر پیراهنش یک دل سیر تنفس کردم. موج انفجار گرفته بودش ولی باز اصرار داشت برگردد روی تپه و کارش را ادامه بدهد.
***
دو هفته بعد از آن‌که بچه‌ها به ایران برگشتند، قرار شد بچه‌های کرمان تانک‌ها را تحویل بگیرند تا ما هم برگردیم. محسن اما دوست داشت اربعین در سوریه باشد. من هم می‌خواستم بمانم. خیلی با او اخت شده بودم. فرمانده‌مان قبول نکرد. محسن خیلی گریه کرد، اما چاره‌ای نبود. باید برمی‌گشتیم.
در ایران، گاهی در پادگان می‌دیدمش. حالا دیگر صمیمی هم بودیم و زود به زود دل‌مان برای هم تنگ می‌شد. هر دو بابت عملیات موفقی که در سوریه داشتیم بین بچه‌ها معروف شده بودیم. دفعه دوم محسن بدون من اعزام شد. از رفتنش خبر داشتم. یک روز سرِ کار بودم که خبر اسارتش بین بچه‌ها دست به دست شد. باورش سخت بود و دلهره‌آور، اما مطمئن بودم خواست محسن همین است.

نویسنده: نرگس صفری
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط