اینجا لاذقیه، ۲۳ اریبهشت ۹۴. از آسمان آتش میبارد. این جوانِ ایرانی که میان آتش ایستاده «حامد جوانی» است. حامد میان دهها نیروی تکفیری که تا دندان مسلحند اسیر شده. تکفیریها آتش میریزند و لحظاتی بعد حامد میماند و زمین سرخ لاذقیه. حامد میماند، اما مانند اباالفضل العباس(ع) که مریدش بود.
اینجا تبریز، دوم اردیبهشت ۹۸. اکنون نوبت امیر جوانی برادر بزرگتر حامد است که از او برایمان بگوید. از خاطراتش، برادریکردنهایش و داستان شهادتی که به چشم ندیده، اما بارها و بارها قصهاش را از زبان همرزمان حامد شنیده است. من و این لباس سبز 
امیر جوانی هستم، برادر شهید حامد جوانی. متولد سال ۶۴ و در سپاه پاسداران مشغول به خدمتم. پنج ساله بودم که حامد به دنیا آمد و با تولدش شور و شوق خاصی به خانه داد. خیلی مراقب این برادر نورسیده بودم. نمیگذاشتم بچههای دیگر دور و برش بیایند و بغلش کنند. میخواستم تنها پیش خودم باشد. تنها دو برادر بودیم. حامد زود بزرگ شد. پنج شش ساله که بود، صبحها وقتی همه خواب بودیم، ساک خرید را برمیداشت و میرفت نان و وسایل صبحانه میخرید.
دوران نوجوانیمان با هم در بسیج دانشآموزی و مساجد و هیاتها گذشت. حامد فعال و پرجنب و جوش بود. بعد از دیپلم دوست داشت مانند من جذب سپاه شود. اولینبار این تصمیم را تلفنی با من مطرح کرد. گفتم: «شب بیا مسجد ببینمت، با هم در مورد این موضوع صحبت میکنیم.» بعد از نماز با هم خلوت کردیم. روحیات حامد را خوب میشناختم و میدانستم تصمیمش سرسری نیست. با این حال باید با او اتمام حجت میکردم و در مورد سختیهای حضور در این ارگان آگاهش میکردم.
حامد هوش خیلی خوبی داشت و معدلش بالا بود، مخصوصا نمرات ریاضی و فیزیکش خیلی عالی بود. گفتم: «درسات رو بخون و شغلی پیدا کن.» تصمیم داشتم اگر دنبال شغل است منصرفش کنم. گفتم: «داداش! اگه برای حقوق و مزایا میخوای بیای سپاه، نیا چون دوام نمیاری.» گفت: «نه، خبر دارم. من این لباس سبز رو دوست دارم.» عشقش را که دیدم کمکش کردم.
برادرانهها رابطهمان خشک و بیروح نبود. خیلی رفیق بودیم و با هم شوخی و کَلکل داشتیم. زمان زیادی را با هم سپری میکردیم. سال ۹۲ هر دو تصمیم گرفتیم برویم دانشگاه. از وزارت دفاع مدرک کاردانی داشتیم، گفتیم از وزارت علوم هم مدرکی داشته باشیم. در دانشگاه آزاد ثبتنام کردیم. از صبح تا عصر با هم سر کلاس بودیم. غروبها هم میرفتیم نماز.
به دلیل این که سرم شلوغ بود، کارهای مرا هم او انجام میداد. اگر ماشینم خراب میشد یا خانه خریدی لازم داشت، پیشقدم بود.
خانمم هفتهای سه روز به مهد قرآن میرفت. مسیرش خیلی دور بود ولی نمیتوانستم او را همراهی کنم. حامد که این شرایط را دید، غیرتش اجازه نداد همسرم با تاکسی این مسیر را برود. او را به مهد قرآن میرساند و منتظرش میشد تا کلاسش تمام شود و با او به منزل برمیگشت.
افتخار علی دوم فروردین ۹۴ پسرم علی متولد شد. برای علی از سوریه لباس نوزادی خریده بود و آن را در حرم شریف حضرت رقیه و حضرت زینب سلاماللهعلیهما متبرک کرده بود. بچه که به دنیا آمد، در همان بیمارستان لباس را تنش کردیم.
۲۶ فروردین اعزام حامد بود. حامد تمام این ۲۴ روز، هر شب منزل ما بود. تا ساعت یک و دو میماند پیش علی. علاقه خاصی به او داشت، طوری که در بخشی از وصیتنامهاش آورده: «تنها دلخوشی من برادرزادهام علی است که وقتی بزرگ شد بگوید عمویم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و شهید شده. بگذارید علی افتخار کند.»
مرا دیگر نمیبینید من قبل از حامد به ماموریت سوریه رفته بودم. خانواده کاملا پذیرای این مسئله بودند. البته ماموریت آن سالها حال و هوای خاصی نداشت و اوضاع عادی بود. اواخر سال ۹۳، حامد برای اولینبار از خانواده اذن گرفت و اعزام شد. وقتی بازگشت، عوض شده بود. فیلم برخی از بچههای سوری را که داعشیها سر بریده بودند دیده بود و به هم ریخته بود. دیگر تاب ماندن نداشت.
فروردین سال ۹۴ برای بار دوم اعزام شد. شب قبلش مسجد بودیم. با بچهها خداحافظی کرد و گفت: «هر کی میخواد، بیاد با من عکس بگیره. منو دیگه نمیبینید.» همه خندیدند و شروع کردند به شوخی کردن و حامد را زدند. هیچ کس هم با او عکس نگرفت.
روز بعد، از خانواده خداحافظی کرد، اما نه مثل بار اول. این دفعه خیلی خاصتر و مفصلتر. بعد از آن با هم رفتیم فرودگاه. وقتی خداحافظی کردم گفت: «اینطوری نه! بیا سینهات رو قشنگ به سینهام بچسبون.» با شوخی برخورد کردم. چیزی در دل حامد گذشته بود که هیچ کس آن را باور نداشت. محکم بغلم کرد و روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم.
فقط منطقه را نشانم دهید حامد نفر اول در سپاه توپخانه کشور بود. در امتحاناتی که در دانشگاه اصفهان برگزار شد، رتبه یک را کسب کرده بود. علت تبحرش، قوی بودن محاسبات دقیق و هوش ریاضیاش بود.
سردار چهارباغی تعریف میکردند که در منطقه عدله، داعشیها بین دو مناره پنهان شده بودند و نیروهای مقاومت نمیتوانستند آنها را بزنند. باید چند توپ پشت هم شلیک میکردند بلکه یکی به آنها اصابت کند. این مسئله منجر به لو رفتن محل استقرار میشد. حامد متخصص این کار بود. سردار اعزامش کرد منطقه. آقای عبدی مسئول منطقه عدله نقل میکرد که «دیدم جوان خندانی سمت ما میآید. گفت: من را سردار چهارباغی فرستاده تا بیام خدمت شما برای توپخانه. نگاهی به سن و سالش کردم و گفتم: پسرجان، من به اندازه سن و سال تو در توپخانه سابقه دارم! حامد هم گفت: من که چیزی نگفتم حاجآقا! فقط منطقه رو به من نشون بدید.» آقای عبدی دید دستور از سردار رسیده و نمیشود سرپیچی کرد. به حامد گفت: «باشه فردا صبح میزنیم.»
فردا صبح حامد گراها را داد. با شلیک توپ دوم داعشیها را زد. آقای عبدی که تبحر حامد را دیده بود دیگر دوست نداشت او را پیش سردار برگرداند.
بیدست... بیچشم شب شهادت حضرت موسیبنجعفر(ع) بود. بچهها منطقه را یک روز قبل گرفته بودند. فرمانده دستور میدهد توپها را جمع کنند و منطقه را پاکسازی کنند. هشت نفر مشغول پاکسازی شدند. حامد هم ادوات را جمعآوری میکرد، بیخبر از آن که داعشیها بالای کوه بر آنها مشرف هستند. تکفیریها با موشک به حامد شلیک کردند. همرزمانش تعریف میکردند وقتی او را درون آمبولانس گذاشتند سهبار «یاحسین» گفت و بیهوش شد. داعشیها از صحنه پرتاب موشک فیلمبرداری کردند و در شبکههای اسرائیلی پخش شد.
حامد را با بدنی پر از ترکش به بیمارستان رساندند. دو چشم و دو دستش در برخورد موشک از بین رفته بود.
شهیدِ ابوالفضلی خبر جراحت حامد که به خانواده رسید، تصمیم بر آن شد که من برای رسیدگی به وضعیت برادرم عازم شوم. شب به سوریه رسیدم. سال ۹۴ بحبوحه جنگ سوریه و ناامنی بود. طوری که حتی نمیتوانستم به حرم بروم. از سپاهیهای مستقر در هتل پرسوجو کردم. کسی حامد را به این اسم نمیشناخت. میگفتند حتما باید نام مستعارش را بدانم. حامد را در منطقه به اسم «حمزه» میشناختند و من نمیدانستم. با چند بهداری تماس گرفتم و مشخصاتش را دادم، اما هیچ کس مطلع نبود. پزشک یکی از بهداریها سوال کرد: «نکنه شما برادر شهیدِ ابوالفضلی هستی؟!» گفتم: «نه! برادر من شهید نشده. مطمئنم که فقط مجروحه.» گفت: «ولی خودشه! مجروحی داریم با همین مشخصات که شما میگی. بهخاطر وضعیت مجروح شدنش معروف شده به شهیدِ ابوالفضلی.»
مثل حضرت عباس فردا صبح همراه پزشک به بیمارستان لاذقیه رفتم. لحظه اول گفتم: «نه، اشتباه شده. این برادر من نیست.» دقیقتر نگاه کردم و نهایتا حامد را از جای جراحی انگشت پاهایش شناختم. برادری را که ۲۴ سال همراهم بود در وهله اول نشناختم. آنقدر بدنش ترکش خورده و عفونی و متورم بود که قابل شناسایی نبود. چند روزی در بیمارستان لاذقیه کنار حامد بودم، اما وضعیتش فرقی نمیکرد. با تهران تماس گرفتم. پدرم آمد سوریه و با یک هواپیمای نظامی، حامد را به بیمارستان بقیةالله تهران آوردیم.
پزشکی که از فرودگاه سوریه همراه حامد بود و در حین پرواز از او مراقبت میکرد، خیلی منقلب شده بود. سوال کردم: «دکتر، حال برادرم چطوره؟» گفت: «عین خودشه!» گفتم: «چی عین خودشه؟!» چندین مرتبه دیگر مبهوت، همین کلمات را تکرار کرد و گفت: «حامد مثل حضرت عباسه. وقتی اولینبار دیدمش، انگار حضرت اباالفضل رو دیدم.» دستان قطع شده و پیکر بیچشم و بدن پر از ترکش حامد، حال همه را منقلب میکرد.
علمدار محرمها که میشد، حامد پای ثابت دسته عزاداری محله بود و عَلم به دوش میگرفت. خیلی از بچهمحلها به او میگفتند: «اینو بده به بچههای نوجوون محله، تو دیگه افسری.» میگفت: «نه! تو دستگاه اباعبدالله هر کی شکستهتر بشه، بیشتر رشد میکنه.»
یکی از بدترین صحنههای دوران بستری بودن حامد برای من زمانی بود که پدرم در بیمارستان به یکی از دوستان گفت: «حاجی! من فکر اینم که حالا چشمهاش نیست نباشه ولی بدون دست، حامد دیگه چهجوری عَلم بلند کنه؟!» آن روز این جمله، حال همه را به هم ریخت.
گلی فدای زینب(س) حامد ۴۲ روز در کما بود و نهایتا در چهارم تیر سال ۹۴ در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان به شهادت رسید. آن زمان بحث مدافعان حرم هنوز در میان مردم جا نیفتاده بود. موضوع امنیتی بود و تشییع پیکرها هم خیلی باشکوه برگزار نمیشد. تشییع پیکر حامد به عنوان مدافع حرم برای اولینبار در تبریز علنی شد. وقتی خبر شهادت به دوستانش رسید، پایگاه بسیج و هیاتهای

مذهبی تا اذان صبح به صورت خودجوش و بدون اجازه از ارگانها، بنرهایش را در سرتاسر شهر نصب کردند. در واقع مسئولان در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند. تشییع باشکوهی برگزار شد. مردم شعار میدادند «این گل پرپر شده، فدای زینب شده».
انگار، عروسی زمانی که حامد بستری بود، آنقدر اوضاع جسمی وخیمی داشت که دوستان و آشنایان که به ملاقات او میآمدند، حالشان بد میشد و حتی گاهی دوستانش از هوش میرفتند. مادر من عیادتکنندگان را آرام میکرد. مادرم فوقالعاده آرام و صبور است. یکی از دوستانم میگفت: «من صبر حضرت زینب سلاماللهعلیها رو در مادر شما دیدم.»
هر کس به عیادت میآمد، انگار آمده عروسی حامد. مادر با خوشرویی مهمانان را تحویل میگرفت و لبخند به لب داشت.
زمانی که پدر و مادرم رضایت دادند ما این لباس سبز را به تن کنیم، خودشان را برای این لحظات آماده کرده بودند.
از جنس عشق روز ۲۶ آبان تولد حامد بود. کیک و شیرینی خریدیم و اطلاعرسانی کردیم برای برپایی مراسمی سر مزارش، اما با ما تماس گرفتند که حتما باید به تهران برویم. نمیدانستیم موضوع چیست. وقتی رسیدیم، متوجه شدیم برنامه ملاقات با حضرت آقاست. حالمان وصفناشدنی بود. هفت خانواده شهید بودیم که توفیق دیدار با رهبر را پیدا کردیم. آقا که تشریف آوردند، بیاختیار اشکهایمان جاری شد. با پدران شهدا روبوسی و احوالپرسی کردند و بعد آماده شدیم برای نماز. قبل از این توفیق داشتم که پشت سر آقا نماز بخوانم، اما دورتر. اینبار جسمم به ایشان نزدیکتر بود. نمازی که به ایشان اقتدا کردیم بهترین نماز عمرم بود. بعد از نماز، رهبر با خانوادههای شهدا گفتوگو کردند. وقتی فهمیدند از تبریز آمدهایم، با زبان آذری با مادرم صحبت کردند. کیفی همراهشان بود که در آن انگشترهای متبرک اهدایی به خانوادههای شهدا قرار داشت. به مادرم اشاره کردم از آقا خواهش کند دو انگشتر داخل انگشتانشان را به ما تبرک بدهند، نه از داخل آن کیف. ایشان هم پذیرفتند. منت گذاشتند و انگشترهایشان را هدیه دادند.
دقایق پایانی دیدار بود که علی از خواب بیدار شد. آقا را صدا زدم و گفتم اگر میشود دستی به سرش بکشند و دعایی برای عاقبت به خیریاش کنند. علی را که نزدیک آقا آوردند، گریه کرد. آقا فرمودند: «مثل این که بچه از خواب بیدار شده، ترسیده.» گفتم: «نه آقا، دلش انگشتر میخواد برای همین گریه میکنه.» رهبر عزیز هم انگشتر دیگری هدیه دادند و فرمودند: «همانطور که عموی شهیدش در وصیتنامه به فکر علی بوده، حالا شما هم این انگشتر رو به مادرش بدید تا وقتی بزرگ شد دستش کنه.»
مصاحبه و تنظیم: اسرا مهدوی