۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

شهادت، سعادت

شهادت، سعادت

شهادت، سعادت

جزئیات

مصاحبه با پدر شهید مدافع حرم اکبر زوارجنتی/ به مناسبت ۲۰ فروردین، سالروز شهادت شهید زوارجنتی

19 فروردین 1400
اشاره: پدر سر نترسی داشته و از ابتدای درگیری‌های پس از پیروزی انقلاب اسلامی در منطقه کردستان و جنوب بوده و در منطقه مانده تا جنگ تمام شده. بعد هم پایگاه محله را سنگر دفاع در برابر هجوم نرم دشمن یافته، اما هیچ‌ وقت مشوق پسرها نبوده. هیچ ‌وقت به آن‌ها انتخاب این راه را پیشنهاد نکرده و فقط آن‌ها را در این حال و هوا گذاشته تا خودشان راه‌شان را پیدا کنند.
علیرضا زوارجنتی دلبستگی عجیبی به اکبرش دارد و آرزویش این است که شهادت -که آن را سعادت می‌داند- همان‌گونه که نصیب پسرش شده، نصیب او هم بشود.

پدر شهید مدافع حرم اکبر زوار جنتی 
روزهای من
من پسر بزرگ خانواده، متولد ۱۳۳۹در محله شنب‌غازان تبریز هستم. محله‌ای که از قدیم‌الایام پدرانم در آن‌ ساکن بودند. بعد از آن‌ که خدمت سربازی‌ام در خرداد ۱۳۶۱ به پایان رسید، طبق رسم خانوادگی‌ باید به دنبال تشکیل خانواده و زندگی مستقل می‌رفتم. به پیشنهاد مادرم به خواستگاری دختردایی‌ام که همسایه دیوار به دیوارمان بودند رفتیم.
خدمت سربازی‌ام در ناآرامی‌های کردستان گذشته بود. مادرم می‌خواست مصادف با اتمام سربازی، با داماد کردنم مرا به نحوی دور از جنگ نگه‌دارد. غافل از این‌ که همسرم با جبهه رفتن من مشکلی نداشت. این شد که چند روز پس از جشن عقدمان، به منطقه برگشتم و این رفتن و آمدن تا پایان جنگ به طول انجامید. به موازات حضور در جبهه، به استخدام شرکت تعاونی غله درآمده بودم. بعد از جنگ، در همان‌جا به صورت تمام‌وقت مشغول به کار شدم و سال ۸۸ با سمت ریاست همان شرکت بازنشسته شدم.
من که دوری از فضای خواستنی جبهه‌ها برایم سخت بود در کنار کارم، مسئولیت پایگاه بسیج محله‌مان را که در زمان جنگ اعزامم از همان‌جا بود، به دست گرفتم.
 
روزهای کودکی اکبر
اکبر فرزند اول من در ۲۲ خرداد ۱۳۶۳ مصادف با میلاد امام حسن مجتبی(ع) در ماه رمضان به دنیا آمد. آن روز از شدت هیجان تا ۱۲ شب روزه‌ام را باز نکرده بودم. بعد از اکبر، خداوند یک دختر و یک پسر دیگر هم به ما عطا کرد؛ مریم و امیر.
اوایل کودکی اکبر مصادف بود با جبهه رفتن من. وقتی آماده می‌شدم بروم، اکبر که تازه راه افتاده بود، لباسم را از پشت می‌گرفت و می‌کشید. حقیقتا جدا شدن و دل کندن از فرزند دلبندی که با راه رفتن و تلوتلو خوردن، به شیرینی‌هایش افزوده شده بود برایم سخت بود.
اکبر کم‌کم با بالا رفتن سنش، سوالاتش هم شروع شد؛ از منطقه، از جنگ و از اتفاقات آن. یکی دو بار او را بردم به مقر اردوگاه تیپ امام زمان(عج) در بندر رحمان‌لو دریاچه ارومیه. به چشم خودش رزم شب و آن حجم آتش را دید و سر و صدایش را شنید. اکبر از همان روزهای کودکی‌ در این حال و هوا قرار گرفت و کم‌کم راهش را پیدا کرد. بعد از جنگ، او هم پایش به پایگاه بسیج محله باز شد. همان پایگاهی که من مسئولیتش را داشتم. حدودا ۱۰ ساله بود که عضو فعال دانش‌آموزی پایگاه شده بود.
یکودکی شهید اکبر زوارجنتی در آغوش پدرکی از روزهای قدس قرار بود جوانان پایگاه لباس رزم بپوشند و جلوی جمعیت رژه بروند. صبح روز راهپیمایی، من زودتر بیدار شدم و برای هماهنگی کارها به پایگاه رفتم. به مادرش سپردم که دو سه ساعت دیگر او را بیدار کند تا به دانش‌آموزان پایگاه بپیوندد. مادرش فراموش کرد و اکبر با صدای بلندگوهای راهپیمایی ناگهان از خواب پرید. با عجله آمد آماده شود تا بیاید به ما برسد. جست زد لباس‌هایش را از بالای کمد بردارد که کمد برگشت رویش و شیشه‌ای که بالای آن بود روی سرش فرود آمد.
من وقتی به پایگاه رسیدم، دیگر فراموش کردم اکبر نیامده. وسط راهپیمایی بودم که به من خبر دادند اکبر زخمی شده و دایی بزرگش او را به بیمارستان برده تا بخیه کنند. با تعجب گفتم: «اکبر زخمی شده؟! چطور زخمی شده؟» گفتند کمد برگشته رویش و شیشه پیشانی‌اش را بریده. بعد از شنیدن خبر به روحانی پایگاه‌ که کنارم ایستاده بود گفتم: «امروز، روز قدس، زخمی شدن اکبر بی‌حکمت نیست. این را یادتان باشد تا بعدا ببینیم چه پیش می‌آید.»
 
انتخاب راه
ریاضی‌اش خیلی خوب بود. می‌خواست مهندسی بخواند، آن هم در دانشگاه تبریز. شهرستان هم که قبول می‌شد نمی‌رفت. تصمیم گرفت برود سربازی. خدمتش که تمام شد، بحث استفاده از لوله‌های سبز در لوله‌کشی ساختمان‌ها سر زبان‌ها افتاده بود. پالایشگاه پتروشیمی تبریز هم‌ دوره‌های کارآموزی برای آن برگزار می‌کرد و گواهی کار می‌داد. اکبر جزو اولین گروه‌هایی بود که اقدام به گذراندن دوره‌های آن کرد و بعد هم با همراهی یکی از دوستانش یک شرکت خصوصی کوچک راه انداختند تا کسب‌ و کارشان را شروع کنند. از کار برای فامیل شروع کرد و مدتی هم مشغول بود. کارش تازه داشت رونق می‌گرفت که آمد و گفت در امتحان هوافضای سپاه شرکت کرده و قبول شده.
داشت آماده‌ام می‌کرد که اجازه بدهم وارد سپاه بشود. فهمیدم لوله‌کشی برایش جنبه موقتی داشته. وقتی برنامه‌اش را برای رفتن به سپاه گفت گفتم: «پیشنهاد نمی‌کنم نظامی بشوی ولی حرفی نمی‌زنم. اول برو از مادرت اجازه بگیر و او را راضی کن.» می‌دانستم پوشیدن لباس سپاه یعنی سرباز دفاع از میهن شدن، یعنی دیگر برای خودت نیستی، برای خودت تنها زندگی نمی‌کنی، یعنی آرمان‌هایی بالاتر از آرزوهای خودت را باید در نظر بگیری. اعتقادم این بود که یک پاسدار، لباسش کفنش خواهد بود.
گمان می‌کردم مادرش رای او را عوض می‌کند، اما مادرش گفته بود هرچه علاقه‌ات است برو دنبال همان. راستش بعد از آن، تلاشم را کردم تا عضو سپاه نشود، چرا که از سختی‌های این راه خبر داشتم. سعی‌ کردم منصرفش کنم، اما وقتی قاطعیت او را در مسیری که انتخاب کرده بود دیدم و دیدم که توانسته رضایت مادرش را جلب کند، راضی شدم. می‌خواستم مشوقش نباشم، تا خودش به این ایمان برسد که می‌خواهد پاسدار بشود.
پسر دیگری هم دارم که با وجود عدم تشویق من، او هم به لباس نظامی درآمده و در دانشگاه افسری امام علی(ع)، دوره افسری‌اش را می‌گذراند.
 
در لباس پاسداری
از سال ۱۳۸۶ اکبر دوره آموزشی‌اش را دو سال در دانشگاه امام حسین(ع) و دو سال هم در دانشکده هوافضای سپاه در تهران گذراند. بعد هم برگشت تبریز و کارش را رسما آغاز کرد. در اطلاعات عملیات هوافضای پادگان شهید شفیع‌زاده تبریز بود. شش روز خانه بود و ۱۰ روز را در مناطق مرزی در ماموریت می‌گذراند. این رفتن و آمدن‌ها از سال ۹۰ تا ۹۲ ادامه داشت.
در تمام سال‌هایی که رسمی سپاه بود، نه من و نه مادرش ندیده بودیم با لباس سپاه رفت و آمد کند. تنها بعد از شهادتش عکس‌هایش را با لباس سپاه دیدیم. نمی‌خواست کسی بداند در کجا و در حال چه ‌کاری است.
همان‌طور که خودم بعد از خدمت، برای دامادی آماده شدم، موضوع ازدواجش را با مادرش در میان گذاشتم. اکبر دوره آموزشی‌اش را تمام کرده بود و کارش در سپاه رسما آغاز شده بود و دیگر تعلل جایز نبود. خودش هم مخالفتی نکرد. این شد که پا پیش گذاشتیم و دختری از خانواده شهید برایش انتخاب کردیم. دایی عروس‌خانم‌ شهید شده‌ بود.
 
هوای رفتن
شهید اکبر زوارجنتیدو سالی از ازدواجش می‌گذشت که رفتن به سوریه را با من در میان گذاشت. البته از قبل هم کار‌هایی می‌کرد که نسبت به این موضوع آماده‌ام کند، مثل نشان دادن فیلم‌هایی از جنایات داعش یا رفتن به مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم تبریز. از همان زمان‌ها حس کرده بودم که هوای رفتن دارد. آمد و گفت می‌خواهم به ماموریت بروم. تعجب کردم چون هیچ‌ وقت درباره ماموریت رفتنش صحبتی نمی‌کرد. پرسیدم: «کجا به سلامتی؟» گفت: «سوریه.» دلم تکان خورد. می‌دانستم آخرش این‌طوری می‌شود.
فهمیدم داوطلبانه اقدام به رفتن کرده چون سپاه کسی را به زور به ماموریت نمی‌فرستد. باید به تصمیمش احترام می‌گذاشتم. گفتم: «می‌دانم که تو ماموریت نمی‌روی. خودت داوطلب شده‌ای به سوریه بروی.» لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. من هم لبخند زدم و روانه‌اش کردم.
پسرش امیرعلی تیر ۱۳۹۵ به دنیا آمده بود. بعد از تولد نوه‌مان، همه‌چیز رنگ و بوی شیرین‌تری به خود گرفت. تمام خاطرات خودم و اکبر جلوی چشمانم زنده شده بود. امیرعلی ۲۰ ماهه بود که اکبر آماده شد به سوریه برود.
 
در سوریه چه گذشت؟
در ماموریت‌های اول، به مرز سوریه و لبنان اعزام می‌شدند و با حزب‌الله کار می‌کردند. البته این‌ها را من بعد از شهادتش فهمیدم. هر بار که می‌آمد و باز عزم رفتن می‌کرد، به او گوشزد می‌کردم که با من کاری نداشته باشد، اما مادر و همسرش باید به رفتنش راضی باشند.
ما از سه‌بار رفتنش به سوریه خبر داشتیم ولی بعد از شهادتش فهمیدیم که بیش از این‌ها رفته. کارش هم رصد هواپیماها و پدافند هوایی بود. داعش بدون پشتیبانی هوایی نیروهای آمریکایی و اسرائیلی کاری از پیش نمی‌برد.
عید سال ۹۷ ایران بود. البته به ماموریتی در بانه رفته بود. گفته بود تا هفته دوم عید برمی‌گردد تا با هم به دید و بازدیدهای عید برویم. ناغافل روز دوم عید پیدایش شد. با یکی از دوستانش آمده بود. خودشان را در عرض سه ساعت با سرعت به تبریز رسانده بودند برای خداحافظی. خداحافظی برای ماموریتی ابدی. ماموریتی که بعدها فهمیدم فوق‌العاده بوده. روی طرحی برای سوریه کار می‌کردند. آن روزها تازه متوجه شدم پسرم جزو نخبگان هوافضای سپاه است.
ما در منزل پدرخانمش بودیم که اکبر زنگ زد. همسرش را صدا زد پایین و با هم صحبتی کردند. بعد خانمش آمد بالا و گفت: «باباجان، اکبر دارد می‌رود.» گفتم: «کجا؟» گفت: «سوریه.» تعجب کردم. گفتم: «چطور؟! اکبر که تازه دو سه ماه است برگشته.» رفتم پایین. از او پرسیدم: «قضیه از چه قرار است؟» گفت: «باباجان، این یک ماموریت ویژه است. زود برمی‌گردم.»
 
آخرین اعزام
عجله داشت. باید خیلی سریع می‌رفت تهران تا به هواپیما برسد. خودم رساندمش ترمینال، با مادرش، خانمش و خانواده خانمش. امیرعلی تازه زبان باز کرده بود و مرتب «بابا، بابا» می‌گفت. وقتی رسیدیم ترمینال، آن‌قدر عجله داشت که وقتی پسرش تاتی‌کنان دنبالش می‌رفت و صدایش می‌زد برنگشت تا پشت سرش را نگاه کند. همه‌چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که همه دست‌ و پای‌مان را گم کرده بودیم. اشک در چشمانم حلقه زده بود. یاد خودم و روزهای جبهه رفتنم افتاده بودم که اکبر همین‌طور دنبال من می‌آمد و من از دستش فرار می‌کردم. حالا درست سی و چند سال بعد همان صحنه تکرار شده بود. امیرعلی پسر اکبرآقا در همان سن، پشت پدرش راه افتاده بود و دلبری می‌کرد.
جلو رفتم و بچه را بلند کردم. به خانمش گفتم: «نگران نباش. دنبالش برو و بدرقه‌اش کن.» لحظه آخر قبل از سوار شدن به اتوبوس سر برگرداند. دیدم چشمانش تر شده. دلم جوشید. انگار علی‌اکبری داشتم که او را به میدان می‌فرستادم. به خانمم گفتم: «اکبر باعجله رفت. دعوتنامه داشت و رفت. احساس می‌کنم سفر آخرش باشد.»
در راه برگشت به خانه، نگاهم را به جاده دوخته بودم و در دل به خانم حضرت زینب‌(س) می‌گفتم اکبرم را تقدیم شما کردم، از ما بپذیر. اگرنه، صحیح و سالم به خانواده‌اش برگردان. به شب‌های عملیات فکر می‌کردم. به چهره‌های نورانی بچه‌ها که از سیما و اشتیاق‌شان می‌شد شهدای عملیات را شناخت. اکبر هم درست شبیه آن‌ها شده بود. اکبر همیشه خوب بود، اما این اوخر اکبر دیگری شده بود. حدسم درباره خاص شدنش، درباره رفتنی بودنش داشت به واقعیت مبدل می‌شد.
 اکبر رفت و ما دیگر ندیدیمش. تنها یک شب در میان تماس می‌گرفت. بیش‌تر هم می‌گذاشتیم با همسرش صحبت کند.
 
شهادت در بمباران تی‌فور
تاوبوت پیکر شهید مدافع حرم اکبر زوارجنتیسحر بیستم فروردین ۹۷ همین که تلویزیون را روشن کردم، دیدم شبکه خبر درباره بمباران یکی از پایگاه‌های هوایی در سوریه خبری می‌خواند. دلهره داشتم، دلهره‌ام بیش‌تر شد. در طول روز مدام از همسرش می‌پرسیدم که اکبر تماس گرفته یا نه. انگار چیزهایی به من الهام شده بود.
عصر بمباران، به ما اطلاع دادند که اکبرم شهید شده. به مادرش گفتم: «یادت می‌آید سی و چند سال پیش، روز قدس چه حرفی زدم؟»
بیست و یکم فروردین با هواپیما آمد ایران. بردندش نمازخانه لشکر عاشورا. بیست و دوم فروردین هم تشییع شد. نمی‌شد مراسم وداع را طولانی‌تر کرد. پیکرش طوری نبود که بشود. تشییع باشکوهی شد. با آن که تعطیلات عید تازه تمام شده بود، انگار همۀ تبریز آمده بودند بدرقه‌اش. خودم درون قبرش رفتم و او را توی قبر خواباندم. خدا را شکر، به همین‌قدر هم راضی بودم که قبری از او هست، که نشانی از او مانده، که می‌توانم برای لحظاتی کنار قبرش خودم را سبک کنم. حالا علاوه بر دیدار با شهدای همرزم خودم، هر هفته به پسرم هم سر می‌زدم. اصلا رونقی گرفت گلزار شهدای محله شنب غازان بعد از آمدن اکبر. اکبرم برگشت، برای همیشه، برای سرافرازی خودش و ما.
 
اکبر شجاع ما
سردار حاجی‌زاده که به تبریز آمده بود به من ‌گفت: «پسرت خیلی شجاع بود. در آن پایگاه ما پنجاه شصت نیرو داشتیم. هواپیماهای اسرائیلی از همان زمان پروازشان در معرض رصد تیم پدافند هوایی ما و پسر شما قرار داشتند. همه مطمئن بودیم که هدف‌ آن‌ها پایگاه تی‌فور است. از لحظه‌ای که تخلیه پایگاه اعلام شد، تا لحظه‌ای که همه پنجاه شصت نفر به پناهگاه رفتند، اکبر پشت سیستم مانده بود. وقتی مطمئن شد همه رفته‌اند به نقطه امن و خواست خودش به پناهگاه برود، هواپیماهای اسرائیلی رسیده بودند بالا سر پایگاه.»
شهادت سعادت است و اگر شهادت نصیب اکبر شد، به‌خاطر ویژگی‌های خوبش چون اخلاقش و دستگیری‌اش از نیازمندان بود. ان‌شاءالله عاقبت ما هم ختم به شهادت بشود.

مصاحبه و تنظیم: اسما طالقانی

مقاله ها مرتبط