۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

شبیه خورشید

شبیه خورشید

شبیه خورشید

جزئیات

تقدیم به روح شهید اصغر پاشاپور که در فاصله کم‌تر از یک ماه، به روح پرفتوح فرمانده شهیدش حاج قاسم سلیمانی پیوست/ به مناسبت ۱۳ بهمن، سالروز شهادت شهید اصغر پاشاپور

13 بهمن 1399
خواهر و برادری یکی از آن رابطه‌های خاص است. هم‌خونی که با او بزرگ می‌شوی و توی خیلی از خاطرات کودکی‌ات سهیم است. این رابطه وقتی خاص‌تر می‌شود که تو خواهر کوچک‌تر باشی و برادر بزرگ‌ترت هوایت را داشته باشد، توی اتفاقات مهم زندگی‌ات کنارت بایستد و پناهت باشد.
«حاج‌اصغرِ» زندگی من، یکی از همین برادرهاست. برادری که فقط یک همبازی بزرگ‌تر و یک حامی محکم نبود. کسی بود که توی مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ام نقش داشت. اگرچه نام «محمد» را شنیده بودم، اما این حاج‌اصغر بود که پایش را به زندگی و دلم باز کرد، چون می‌دانست بعضی دوستی‌ها را باید این‌طور محکم کرد.
حاج‌اصغری که من می‌شناسم همین کسی است که رشادت‌ها و مجاهدت‌هایش دست به دست توی صفحه‌های مجازی می‌چرخد. همین کسی که نگران جان فرمانده است و خودش را نوکر او می‌داند. با این تفاوت که حالا می‌دانم او یک فرمانده بوده و صورتش توی بیابان‌های تدمر و بوکمال و دیرالزور و... آفتاب‌سوخته می‌شده و روزهایی که خبر سلامتی‌اش را می‌شنیدم، هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دانستم. درست شبیه پیامی که یک روز برایم فرستاد و گفت: «اگر کاری را فقط برای خدا انجام بدهی و آن را زیر خروارها خاک مدفون کنی، خدا آن را از زیر خاک بیرون می‌کشد و شبیه خورشید آن را به همه نشان می‌دهد.» و من این روزها چقدر خوب خورشید او را می‌بینم.
 من شجاعت برادرم را به چشم دیده بودم، مهربانی‌اش را هم، شوخی‌های ریز و درشت خواهر‌ و برادری را هم به یاد دارم، همان‌هایی که گاهی از ته دل می‌خنداندمان و گاهی تا مرز گریه و قهر و دعوا کارمان را پیش می‌برد، اما مرور هیچ‌کدام‌شان مثل روزهای ندیدن و ماموریت‌های پی‌درپی و مرخصی‌های مختصرش دلم را نمی‌سوزاند.
کار سوریه که شروع شد، او به‌ چشم‌ بر هم زدنی جمع کرد و راهی شد. خیلی زودتر از آن که خیلی‌ها بفهمند اصلا جنگی در کار است و برای من که او را خوب می‌شناختم این یعنی شروع یک دوره طولانی دوری. آخر حاج‌اصغر از همان‌هایی بود که باید کار را به سرانجام می‌رساند تا برگردد، درست شبیه فرمانده‌اش و مگر این جنگ قصد تمام شدن داشت؟
رفاقت دیرینۀ محمد و برادرم، توی همان سوریه ادامه پیدا کرد و نگرانی و چشم‌ انتظاری من هم بیش‌تر شد. محمد عازم همان سوریه‌ای شد که هر روز خبر شهادت یکی را از آن می‌آوردند و یکی از همان روزها نوبت او رسید و به گمان من، دیدار این دو رفیق به قیامت افتاد، اما درست یک ‌ماه بعد از این که فرمانده آسمانی شد، قرعه به نام حاج‌اصغر هم درآمد. آن هم در روزهایی که شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود و این باب در حال بسته شدن است و انگار می‌خواهند این سفره را جمع بکنند و من به یقین رسیده‌ام که این رفاقت تا ابد ادامه پیدا خواهد کرد، تا روز موعود. همان روزی که سپاه شهیدانِ رجعت کرده، پرچم منجی را بلند کنند و روزهای دراز دوری و ندیدن و دلتنگی هم تمام بشود. ان‌شاءالله...

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط