حضور من به عنوان فرمانده توپخانه سوریه در دو مرحله شکل گرفت. اولینبار سال ۱۳۹۲ بود که برای شناسایی منطقه و بررسی وضعیت پشتیبانی آتش و توپخانه از طرف دوستان دعوت شدم. توی خاک دمشق، پایم را که از هواپیما پایین گذاشتم، همه حواسم به دوروبرم بود تا درباره سوریه به شناختی برسم.
تا لاذقیه با ماشین رفتیم. رسیدیم نزدیک منطقه مسکونی اصلنفه که در ارتفاعات قرار داشت و به ادلب میرسید. همانجا با چند نفر از فرماندهان سوری و کارشناسان ایرانی جلسه گذاشتیم. درباره منطقه صحبت کردم تا چیز بیشتری دستگیرم شود، اما هنوز هم دستم برای شروع کار خیلی پر نبود، باید خود حاجقاسم را میدیدم. حاجی توی دمشق بود و من برای دیدنش باید با هواپیما از لاذقیه به دمشق برمیگشتم.
از فرودگاه دمشق تا شهر حدود ۲۲کیلومتر فاصله است و توی همین فاصلهای که قرار بود با یک وَن آن را طی کنیم، ناگهان مسلحین برای گرفتن اتوبان و فرودگاه بهمان حمله کردند و وَن را بستند به رگبار. اگر فرودگاه و اتوبان کنارش دست مسلحین میافتاد، کار تمام بود و ارتباط ما با ایران قطع میشد. وسط یک درگیری، محاصره شده بودیم و راه فرار نداشتیم. توی جاده پر بود از ماشینهایی که مثل ما میخواستند بروند دمشق با این تفاوت که تیرها بهشان خورده بود و سرنشینانشان کشته شده بودند. راننده ماشینمان انگار که فکری به سرش زده باشد پایش را با شدت گذاشت روی گاز و سرعت را رساند به ۱۸۰ کیلومتر. صدای اعتراض محافظم که اسلحهاش را از شیشه ماشین به سمت مسلحین گرفته بود و شلیک میکرد، درآمد. ماشین از روی سنگهای کنار جاده رد میشد و کج و کوله جلو میرفت. سر راننده داد کشیدم «الان چپ میکنی!» دستپاچه نگاهم کرد که «دارن میزننمون!» بلند گفتم «اونا شاید ما رو بزنن ولی تو حتما ما رو به کشتن میدی!»
به هر ضرب و زوری بود از وسط آن جهنم فرار کردیم و به دمشق رسیدیم. اولین نفری را که دیدم، حاجحسین همدانی بود. رو کردم بهاش و گفتم «عنقریبه که مسلحین فرودگاه دمشق رو بگیرن!» بچهها را برای شکستن محاصره فرستاد و من را برد پیش حاجقاسم.
مقر فرماندهی حاجی، حرم حضرت رقیه(س) بود. او و حاجحسین دایم در حال ردوبدل اطلاعات با بیسیم بودند تا این که خبر رسید محاصره فرودگاه دمشق شکسته شده و مسلحین فرار کردهاند.
گزارشی از وضعیت مناطقی را که دیده بودم به حاجقاسم و حاجحسین دادم. از آنها هم اطلاعاتی گرفتم. ارتش سوریه توپهای زیادی داشت، اما نفراتی برای استفاده از این توپها نداشت. بخشی از نیروهای نظامی سوریه رفته بودند طرف دشمن و شده بودند جیشالحر. ماموریت من بررسی همین وضعیت بود و دادن اطلاعاتی که دستگیرم میشد. کارم که تمام شد، قبل از برگشتن به ایران، برای رفتن به حرم حضرت زینب(س) آماده شدم.
مسلحین تا دویست کیلومتری حرم آمده بودند. جای تیرهای کلاشی که شلیک کرده بودند روی گنبد مانده بود. از راه باریکی که بهسختی میشد ازش رد شد، عبور کردیم تا حرم را زیارت کردیم و برگشتیم.
توی هواپیمای برگشت به ایران، حاجقاسم را دوباره دیدم که از کنارمان گذشت و در جلوترین ردیف نشست. فکر اوضاعی که دیده بودم از سرم بیرون نمیرفت که متوجه رفتوآمدهای بیش از حد یک دختر به ردیف جلو شدم؛ درست همانجایی که حاجی نشسته بود. پرسیدم «اون خانم کیه؟» گفتند «زینب، دخترش.» خیلی برایم عجیب بود. توی شرایطی که نزدیک به ۸۰درصد سوریه دست دشمن بود و از وقتی پایت را تو خاک سوریه میگذاشتی، معلوم نبود دوباره زنده برگردی، حاجی دخترش را با خودش همراه کرده بود و عین خیالش هم نبود.
***
تو گیرودار بالا و پایین کردن شرایط توپخانه سوریه بودم که حاجحسین از آنجا برگشت و ابواحمد شده فرمانده. بهام زنگ زد تا توپخانه را هرچه زودتر راهاندازی کنم. من توی ایران فرمانده دانشگاه بودم و از کاری که داشتم کِیف میکردم، اما دلم میخواست برگردم سوریه.
هشتم آبان ۹۳ کت و شلوارم را پوشیدم و برای دومینبار، تنها برگشتم سوریه. ابواحمد هم تو پرواز بود. درباره شرایط و اوضاع سوریه حسابی با هم گپ زدیم. قرار شد بقیه حرفها بماند برای جلسهای که توی سفارت داشتیم. دو شب مانده بود به تاسوعا. دلم میخواست یکراست بروم زیارت ولی شرایط پرواز داد میزد اوضاع از چه قرار است. پردههای هواپیما بسته بود و چراغها را هم خاموش کرده بودند؛ هر آن احتمال داشت با راکت بزنندمان.
تا رسیدیم به سوریه از خداخواسته رفتم زیارت حرم حضرت رقیه
(س). روز بعد هم ابواحمد نیامد. روز سوم فرستاد دنبالم. با همان کت و شلوار رفتم پیشش. تا سر و وضعم را دید، سپرد یک دست لباس پلنگی بهام بدهند و دستم را گذاشت توی دست ابومحمد که فرمانده حماة بود. با او و دوتا از فرماندهان زرهی اثریا چرخی توی سوریه زدیم. اثریا، حماة و حلب همه ناامن بودند. با این حال شب را تو حماة ماندیم و شب عاشورا خودمان را رساندیم حرم حضرت زینب
(س). روز عاشورا اولین درگیری را در حماة به چشم دیدم. حسین بادپا که میگفتند رفیق حاجقاسم است، یک نقطه را نشانم داد و گفت «سردار اسکندری اونجا شهید شد.»
پیکرش چند روز روی زمین مانده بود ولی به محض این که رسانهها خبر شهادتش را اعلام کردند، آمدند و پیکرش را برای همیشه بردند و عکسِ سر بریدهاش را پخش کردند. دلم برای این همه مظلومیت میسوخت. فرماندهی که برای شناسایی رفته بود و تیر خورده بود و دیگر برنگشته بود.
روز بعد از عاشورا برگشتیم اثریا. توی راه، مدام روزهای جنگ خودمان برایم تداعی میشد با این تفاوت که مرزها و خاکریزهای ما معلوم بود. اهواز و آبادان و شهرهایمان عقبهمان بودند و همگی در امان و امان، اما این
جا یکجور دیگر بود. هر لحظه احتمال داشت جلوی ماشینمان را بگیرند و پیادهمان کنند و سرمان را گوش تا گوش ببرند. مثل همان ماشینهای سوختهای که در جاده مانده بودند و سرنشینان
شان حتی فرصت نکرده بودند فرار کنند. چند روزی در اثریا ماندیم؛ در منطقهای که از جاده خناصر به حلب میرسید و از مسیر مستقیم هم به منطقه کردنشین راه داشت.
حاجقاسم سپرده بود مقر بزنیم تا برایمان نیرو بفرستد و به سمت دیرالزور و تِدمُر و مناطق شرقی سوریه پیش برویم. امنیت سهراهی اثریا برایمان مهم بود چون همه راهها دست دشمن بود و فقط از همین یکی به حلب راه داشتیم. میخواستم جغرافیای نظامی منطقه را بررسی کنم و جای دشمن را بدانم، برای همین باید شهر را میدیدم.
خانههای ۱۵ طبقهای که با بمب و موشک ویران شده بودند، روزهای جنگ در خرمشهر را برایم زنده میکردند. با این فرق که ما یک خرمشهر داشتیم و اینجا همه شهرها خرمشهر شده بودند. اینجا، مردمِ آواره خانه و زندگیشان را رها کرده بودند و راهی ترکیه و اروپا شده بودند یا پناه برده بودند به روستاها و چادر زده بودند.
وضعیت حلب هم بهتر از این نبود. نصف بیشتر شهر دست دشمن بود و بخش کوچکی هم دست نیروهای دولتی سوریه. بعد از دو سه روز که همهجا را خوب دیدم و بررسی کردم، با ابومحمد برگشتیم دمشق. پرسید «خب، چی شد؟ میتونی برامون توپخونه تشکیل بدی؟» میتوانستم، فقط باید چند جلسه با ارتشیهای سوریه میگذاشتم تا آمادهشان کنم. گفت چند روز دیگر یک عملیات بزرگ در جنوب دمشق، نزدیک مرز اسرائیل و اردن در شیخمسکین داریم و حاجقاسم هم توی جلسه هماهنگی حاضر میشود.
حاجی آمد و از عملیات گفت. هم محور مقاومت برایش مهم بود و هم جمهوری اسلامی. چیزی که از من میخواست، آتش توپخانه بود.
سوریها فقط توپ داشتند. ازشان مهمات خواستم و خودم رفتم توی دیدگاه که یکی از ساختمانهای بلند منطقه بود و بهاش میگفتند کهربا(برق). از آنجا دو کیلومتر تا شهر فاصله داشتیم. میتوانستم به شکل دانهشمار، توپها را شلیک کنم.
حاجقاسم میخواست خودش برود شهر برای شناسایی. شهر تخلیه شده بود و خالی از سکنه، اما همهاش دست مسلحین بود. نگرانش شدم و رو به اللهدادی گفتم «نذار بره، خطرناکه!» حریفش نشدند. حاجی رفت و از لابهلای خانهها تا جایی که میشد جلو کشید تا موقعیت دشمن را از نزدیک ببیند. بالاترین مقام نظامی برای یک عملیات شناسایی توی روز روشن رفته بود وسط دشمن! دو ساعت طول کشید تا برگردد. شب هم عباس عبدالهی که هنوز گرد جنگ روی موهایش بود، با یکی دوتا از جوانهای سوری رفت توی شهر و با کلی عکس و فیلم برگشت تا کار شناسایی را کامل کند.
موقع عملیات، بچهها تا دروازه شهر جلو رفتند، اما ارتش سوریه جلو نیامد و الحاق انجام نشد. بیآن که دو گروه با هم دست بدهند، برگشتند و آتش ناچیزی هم که من ریختم اثری نداشت.
بعد از آن عملیات، یک ماهی توی منطقه بودم. نمیدانستم باید چه کنم. ابواحمد به من میگفت باید توپخانه تشکیل بدهم ولی با کدام نیرو؟! از ارتش سوریه توپ گرفتم و یک عده از شیعیان دمشق و نیروهای قدیمی جنگ را برای کارم انتخاب کردم. بعد آمدم مرخصی تا از ایران هم با خودم نیرو ببرم. از بین همه بچههایی که برای آمدن به سوریه التماس میکردند، یک تیم از بچههای لشکر۱۴ امام حسین
(ع) و لشکر۸ نجفاشرف اصفهان و لشکر۷ ولیعصر
(عج) خوزستان را با خودم بردم. تعدادی از نیروهای فاطمیون و شیعیان دمشق را هم که به اندازه دوتا اتوبوس بودند باید آموزش میدادم. نزدیک به دو گردان از سپاه و بسیج و بچههای فاطمیون و دفاع وطنی سوریه برای توپخانه داشتم.
***
حاجقاسم میخواست یک عملیات بزرگ در جنوب دمشق، نزدیک بلندیهای جولان انجام بدهد و مناطق بزرگی مثل دیرالعدس، حَبّاریه، تلقرین، مرئی و بقیه جاها را آزاد کند ولی ارتش سوریه روحیه خودش را از دست داده بود. انگار ساقط شدن حکومت سوریه و بشار اسد و به غارت رفتن کشورشان دور از انتظارشان نبود.
دو سه سال از جنگ میگذشت و سوریه به پیروزیهای قابل طرحی نرسیده بود. در آن شرایط، نشانه مثبتی برایشان وجود نداشت. پول و مهماتی که داشتند در حال تمام شدن بود و دشمن تا پشت دروازههای کاخ ریاستجمهوری هم آمده بود. فقط سوریهایی توی میدان مانده بودند که واقعا وفادار بودند. پیروزی در این عملیات، خون تازهای در رگهای سوریه بود و شهرکهای شیعهنشین مثل فوعه و کفریا و نُبُلوالزهرا و حرمهای مطهر در امنیت قرار میگرفتند، اما اگر سوریه پیروز میدان نمیشد، عضوی از پیکر مقاومت بریده میشد.
طراحی عملیات انجام شد و حاجقاسم تلقَرابه را برای مقر فرماندهیاش انتخاب کرد. اول، من باید از غرب آتش میریختم و بچههای حزبالله لبنان از شمال و بعد هم حاجحسین میرفت داخل شهر دیرالعدس تا به ارتفاعات تلقرین برسیم.
جمعیت زیادی از مسلحین توی آن منطقه بودند و پشتشان به اسرائیل و اردن گرم بود. برای خودشان یک منطقه اچمانند تعریف کرده بودند که از دو طرفِ سوریه بیایند و همه راهها را بگیرند و به وسط برسند. تا آنموقع موفق هم بودند ولی ما باید این منطقه اچمانند را از بین میبردیم.
دستور شروع عملیات را دادند و ما هرچه توانستیم روی شهر آتش ریختیم. بعد از مدتی نیروهای تکفیری تار و مار شدند. حاجقاسم هم آمد توی دیدگاه تا از آن بالا شاهد عملیات باشد. کار ما که تمام شد، حاجحسین نتوانست برود توی شهر چون حریف موشکهای ضدزره کُرنِت(موشک ضدزره) و قناصهها و مینهایی که گذاشته بودند نمیشد. حاجقاسم از سنگرش آمد بیرون تا برگردد دمشق. ابواحمد هم دنبال سرش راه افتاد که توی بیسیم صدایش زدند «حبیب، دیرالعدس آزاد شد!»
بعد از آن، نوبت تلقرین بود که با شهادت چندتا از بچههای خوب و کاربلد ایرانی، آنجا هم آزاد شد. ارتش سوریه روحیه گرفته بود و تصاویر مناطق آزاده شده و غنایم و اسرا را از تلویزیون پخش میکردند. مسلحین هم زخمیهایشان را میبردند اسرائیل. باورشان نمیشد منطقه به آن بزرگی را از دست داده باشند.
توی ۲۰ روز، عملیات را کامل کردیم و مناطق هدفمان را یکییکی آزاد کردیم و از همه مهمتر، از همان عملیات بود که توپخانه متولد شد.
من مرکزی را به نام مَهپا(مرکز هماهنگی پشتیبانی آتش) تشکیل دادم تا از آنجا آتش هوایی، خمپارهها، راکتاندازها، پهپادها و توپها را هدایت کنم. مرکزی که راهاندازیاش برای ما یک تجربه خوب و باارزش به حساب میآمد و با دقت و تخصص کارها را پیگیری میکرد. نیروهای قدیمی جنگ و جبهه، تجربههای چند سالهشان را به جوانهای باانگیزه و مخلص داده بودند و نخبههایی مثل مصطفی صدرزاده و اصغر پاشاپور میدان پیدا کرده بودند تا جنگاوریشان را نشان بدهند.
***
نوبت درعا در جنوب دمشق بود که ۵۰ کیلومتر مساحت داشت. به آن منطقه میگفتند جورین. دشمن میخواست از طریق ادلب برود و لاذقیه را بگیرد. نیروگاه برق را هم گرفته بودند. باید توپخانه را میبردیم آنجا و جلویشان را میگرفتیم. تصمیم گرفتند راهشان را کج کنند و از تدمر بروند طرف حُمص. اگر پیش میرفتند، خدا میداند چه بر سر شهرها میآوردند.
آن زمان، زن و بچه خود من هم توی دمشق بودند. هر لحظه منتظر بودم خبر محاصره یا سقوط شهر را بیاورند. آن هم در شرایط سختی که سوریه داشت؛ با همسایههایی که مرزهایشان را به روی آن بسته بودند و جو عجیب و غریبی که در مجامع بینالمللی و فضای مجازی و غیرمجازی دنیا علیه آنها بود. ترکش این چیزها حتی به ایران هم رسیده بود. بچههایی را که حاضر نبودند بعد از شش ماه، حقوق دو میلیونی خودشان را بگیرند و اجر جهادشان فقط با زیارت جبران میشد، متهم میکردند به جنگیدن برای پول در شرایطی که هر دم ممکن بود زندگیشان با یک ترکش یا تیرِ یک تکتیرانداز تمام بشود. دلم میخواست همه این خطرها را به آنهایی که این چیزها را میگفتند نشان بدهم، اما این شرایط را فقط باید با چشم دید تا باور کرد.
رسیدیم به منطقهای در ادلب که بهاش میگفتند سَهلالغاب. حاجقاسم گفت باید برویم حلب. میگفت اگر آنجا را به دست بیاوریم، یک قدم به سمت پیروزی جبهه مقاومت برداشتهایم. مسلحین، حلب را پایتخت خودشان کرده بودند و یک درصد هم احتمال از دست دادنش را نمیدادند. مسلحین عین نقل و نبات کُرنت میزدند که آن روزها هر دانهاش ۲۵۰ میلیون تومان قیمت داشت. این موشک برای زدن تانک طراحی و ساخته شده بود، اما سوریه پول و مهماتی نداشت چه برسد به این امکانات.
***
حاجی رفت روسیه دیدن پوتین تا نیروهای مسلحش را بیاورد سوریه. اولش قبول نکرد. حاجی بدون تعارف بهاش گفته بود «ما منافع زیادی در سوریه داریم، اما منافع شما ابرقدرتیه. اگر آمریکاییها حکومت سوریه رو ساقط کنن، شما دیگه ابرقدرت نیستین!»
پوتین کلی با مشاورانش جلسه گذاشته بود و مشورت کرده بود و رسیده بود به حرف حاجقاسم. خیلی طول نکشید که هوانیروزش را فرستاد سوریه برای کمک. عملیاتِ جنوب حلب در منطقه بِلاس، اِبتین، خلسه، الحاضر، العیس، خانطومان و شُغیدِله با کلی پیروزی بزرگ همراه بود. همان روز اول، چند شهر و جاده مهم عزان به حلب را گرفتیم. میخواستیم از شرق حلب به غرب برسیم و شهر را محاصره کنیم. العیس یک بلندی شاخص داشت که هر کس صاحبش میشد، همه منطقه مال او بود. برای تصاحب العیس چند جلسه گذاشتیم، اما بهترین راه از نظر من ریختن آتش توپخانه روی شهر بود به شرطی که نیروهای پیاده در سریعترین زمان ممکن خودشان را به شهر برسانند و آنجا را تثبیت کنند. شهر العیس خالی از سکنه بود و فقط نیروهای نظامی دشمن آنجا بودند. حاجی توی بیسیم دستور عملیات را داد و پشتبندش من به نیروهایم گفتم العیس را زیر آتش بگیرند و تا وقتی من نگفتهام توقف نکنند.
یک آتش سنگین و پیدرپی روی شهر ریختیم. از هر کالیبری که داشتیم استفاده کردیم. زمین و زمان برای دشمن مثل جهنم شد، طوری که بساطشان را جمع کردند و رفتند. حتی از شهرهای اطراف العیس هم رفتند.
حاجی از پیروزی به دست آمده خیلی خوشحال بود. وقتی بهاش گفتم بیاید و برای بچهها چند کلمهای حرف بزند، بیبروبرگرد قبول کرد. برای آنهایی که توی الحاضر بودند، چند دقیقهای عربی حرف زد. فردایش هم برای تعدادی از بچههای ایرانی که هنوز پای توپ بودند صحبت کرد. باورم نمیشد حاجی وسط آن همه تیر و ترکش و صداهای تیزی که از کنار گوشمان رد میشدند، آنقدر با آرامش و عارفانه حرف بزند. رو کرد به بچهها که هنوز عرق عملیات از پیشانیشان خشک نشده بود و گفت «این که به شما میگن مدافع حرم خیال نکنید فقط مدافع حرم حضرت زینب(س) و حرم حضرت رقیه(س) هستین چون حرم فقط اینجاها نیست. حرم، جمهوری اسلامی ایرانه و شما در اصل مدافع این حرمید. به قول حضرت امام(ره) حفظ جمهوری اسلامی از واجبترین واجباته و عین نمازه. مگه امام زمان(عج) نمیخوان ظهور کنن که حکومت اسلامی تشکیل بدن؟ خب ما این حکومت رو تشکیل دادیم و حالا باید تا اومدن ایشون ازش دفاع کنیم.»
من این جمله امام خمینی(ره) را بارها و بارها شنیده بودم، اما حالا تفسیرش را وسط میدان جنگ میشنیدم و اصل معنی این کلام را میفهمیدم. سخنرانی حاجی که تمام شد، رفت کنار بچهها و دستشان را بوسید، آن هم به عنوان عبادت. مردی که فرماندهان روسی برای داشتن عکسی کنار او با هم مسابقه میدادند تا توی روسیه با افتخار آن را به بقیه نشان بدهند، مثل دریا شده بود.
***
هنوز جنوب حلب بودم که داعش جاده خناصر را بست و ما با نیروهایی که در حلب بودند، تو محاصره گیر کردیم. نه آذوقه و غذایی داشتیم و نه سوخت و مهماتی. حاجی میتوانست شبانه با بالگرد از محاصره خارج بشود و خودش را به یک جای امن برساند، اما هرچه اصرار کردند، نیروها را تنها نگذاشت.
برنامه روزانهاش را در محاصره مثل همیشه انجام میداد. در روشنایی روز برای خروج از محاصره جلسه میگذاشت و شبها نماز شبش را میخواند و قرآنش را تلاوت میکرد. خودش از حلب و ابواحمد از اثریا کار را شروع کردند و 13 روزه، محاصره را شکستند. کاروان خودرویی از دمشق تا حلب راه افتاد و سوخت و مهمات و آب برایمان آورد.
صحنههایی که میدیدم من را یاد عملیات فتحالمبین میانداخت و محاصرهای که حاجحسین خرازی آن را شکست و با ۲۰ هزار نفر اسیر و غنیمت، راه را باز کرد. حالا حاجی هم با غنیمت گرفتن دویست عراده توپ نو محاصره را شکسته بود و این عملیاتِ یکماهه را کامل کرده بود.
آزادی شمال حلب که با همکاری همه بچههای ایرانی قرارگاه امام حسین(ع)، حیدریون عراق، فاطمیون افغانستان، حزبالله لبنان، زینبیون پاکستان، دفاع وطنیهای سوریه و هوانیروز روسیه انجام شد، تیر خلاص را به مسلحین زد. آنها تازه فهمیده بودند توان مقابله و جنگیدن با ما را ندارند.
دشمن دستبردار نبود. برای پس گرفتن حلب، هر شب پاتک میزدند. برای راهاندازی قرارگاه نصر راهمان را به سمت شمال کج کردیم تا برسیم به نبلوالزهرا ولی قبل از آن باید از رِتیان رد میشدیم، جایی که تصرفش آنقدرها هم راحت نبود.
حاجی گفت باید ۴۰ موشک کاتیوشا داخل رتیان فرود بیاید. یکی از آن کارهای نشدنی بود چون پوشش کاتویشا یک کیلومتر در پانصد متر است. بعید میدانستم بیشتر از ۲۰ موشک را بشود توی رتیان خالی کرد.
با خودم کلنجار میرفتم که چطور باید دستوری را که میدانستم قطعی است به سرانجام برسانم. مستاصل شده بودم که حاجی رسید و انگشتر آبی قشنگی را که توی دستش بود، کرد توی انگشتم. هرچند میدانستم کار سختی را ازم خواسته، اما تسلیم شدم و با کاتیوشا و توپ، رتیان را گرفتم زیر آتش. دم صبح رتیان آزاد شد و رسیدیم به نبلوالزهرا.
مردم آن منطقه سه سال بود که توی محاصره بودند و ارتباطشان با همه دنیا قطع شده بود. حاجقاسم خودش آمد توی شهر. زنها مثل زنهای ایرانی، مانتوهای بلند و روسری داشتند و شبیه لبنانیها روی سر نیروهای مقاومت که شهرشان را آزاد کرده بودند، نقل و شکلات و برنج میریختند و کِل میکشیدند. وقتی فهمیدند که خود حاجی هم بین ایرانیها است با شور بیشتری ازمان استقبال کردند. شادی شهر درست شبیه روزی بود که خرمشهر آزاد شد. ما به ایرانی بودنمان افتخار میکردیم. اصلا برای چند ساعت، جنگ و درگیری را فراموش کردیم. آن روز، حاجی اولین جایی که رفت و بقیه هم دنبالش رفتند، گلزار شهدای نبل بود.
***
شمال حلب آزاد شده بود، اما برای گرفتن بقیه حلب هنوز راه زیادی داشتیم. رفتیم طرف شهر حلب که آخرین امید و پایگاه اصلی مسلحین بود. شهری به اندازه اصفهان خودمان که ساختمانهای ۲۰ طبقۀ بلند و خیابانهای عریض و یک دانشگاه بزرگ داشت.
وسط جنگ، حلب هنوز زنده بود و نفس میکشید. مردم از قسمتی که دست مسلحین بود بیرون میآمدند و خودشان را میرساندند به دانشگاه حلب که دست نیروهای ما بود و شب دوباره برمیگشتند به طرف مسلحین. مدرسهها هم باز بود و بچهها تکوتوک میرفتند سر کلاس. بازارهای شلوغ شهر هم به طرز عجیبی لابهلای جنگ برپا بود. جنگی که با چشم میدیدم، زمین تا آسمان با جنگهایی که تا آن روز تجربه کرده بودم فرق داشت. جنگ، خیابان به خیابان، محله به محله، کوچه به کوچه و خانه به خانه توی شهر جاری بود و کار ما وقتی سخت میشد که باید همه حواسمان را جمع میکردیم تا به غیرنظامیها آسیبی نرسانیم.
ایران و سوریه و روسیه یک قرارگاه مشترک زدند تا این عملیات را هم به سرانجام برسانند. روسها که مثل ما تجربه جنگهای شهری را نداشتند، از عملکرد ایرانیها به وجد آمده بودند و دلشان میخواست بدانند ایرانیها چطور خودشان را از محاصره نجات میدهند. ما تجربه هشت ساله دفاع مقدس را داشتیم و به قیمت آن همه شهیدی که داده بودیم و اصل مهم غافلگیری و تک شبانه که مخصوص خودمان بود، از سختترین محاصرهها بیرون میآمدیم. شهر را بین سه گروه تقسیم کردیم تا مسلحین را بیرون کنیم و حلب را پس بگیریم.
در مدت یک ماه عملیات، دشمن جلوی مردم را میگرفت تا به ما ملحق نشوند، اما مردم دستهدسته فرار میکردند به طرف ما. حاجی دستور داد هر کس که ماشین دارد، مردم را ببرد توی اردوگاههایی که اطراف شهر برپا شده بود.
آخرین تیرهای مسلحین هم به خطا رفت و حلب یکپارچه آزاد شد، اما جز ویرانی و خرابی توی شهر دیده نمیشد. بعضی از مردم بهناچار بین خرابههایی زندگی میکردند که حاصل یک نقشه آمریکایی بود تا شیعه و سنی و مسیحی و علوی را به جان هم بیندازد.
توی دمشق یک قرارگاه زدیم و از سمت شرق فرودگاه سین رفتیم طرف عراق. من نمیفهمیدم چرا حاجی یکهو از سمت غرب، راهش را به سمت شرق کشیده، اما کمی که گذشت فکرش را خواندم. حاجقاسم میخواست دمشق را به ایران وصل کند، آن هم از وادی
شامات و بیابانهایی که عربهای بادیهنشین را توی خودش جا داده بود و اصل نیروهای داعش توی همان منطقه بودند.
درست نزدیک تَنَف در شمالشرقی دمشق، آمریکاییها یک پایگاه زده بودند و به روسها پیغام داده بودند که اگر ما نزدیک ۵۰ کیلومتری این منطقه بشویم ما را میزنند. جلوی یکی از ماشینهایمان را با هواپیما زدند و لودری را که روی کفی با خودمان میبردیم بمباران کردند.
حاجی نمیخواست مستقیم با آمریکاییها درگیر بشود. راه را دور زدیم و از بیابانهای سنگلاخی دیرالزور و تدمر و بوکمال به عراق رسیدیم. راه کربلا را که باز کردیم، حاجی برای بچهها ماشین گذاشت و فرستادشان زیارت امام حسین
(ع).
کار داعش تقریبا تمام بود و تکلیف سوریه روشن شده بود که توپخانه و هرچه را توی سوریه داشتیم، تحویل معاونم دادم و برگشتم ایران.
داعشی که یک روز برای خودش حکومت تشکیل داده بود و رهبرش ابوبکر البغدادی بود، دادگستری و وزارت آموزش و پرورش و فرماندار داشت، کتابها را عوض کرده بود، اسکناس چاپ کرده بود و پلاک ماشینها را جدید کرده بود، بساطش را برای همیشه جمع کرد و رفت. هرچند هنوز گاهی در گوشه و کنار عالم عملیات کوچکی میکرد، اما بساط حکومتش برای همیشه جمع شد.
***
با خیال تخت آمده بودم ایران ولی هنوز دلم پیش کشوری بود که صدتا خرمشهر داشت تا آبادش کند که خبر شهادت حاجقاسم رسید. چیزی که تا آن روز فکرش را هم نمیکردم، با شهادت حاجی اتفاق افتاد. حاجقاسم بین همه کشورهای مقاومت شناخته شده بود، اما درست از شبی که شد «شهید حاجقاسم سلیمانی» رفت توی قلب همه آزادههای دنیا با هر مذهب و زبانی. شاهدش هم همان شبی بود که قرار شد پیکر سوختهاش را از عراق بیاورند ایران. عراقیها گفته بودند حاجی از ماست و نمیگذاریم بدون تشییع از اینجا برود. شیعههای کربلا و نجف در کنار سنیهای بغداد با اشک راهیاش کردند ایران تا توی قم و مشهد و تهران و اهواز بزرگترین تشییع دنیا برایش اتفاق بیفتد.
همان روزها با خودم فکر میکردم چه کسی احمقتر و ذلیلتر از ترامپ است که دستور شهادت او را صادر کرد؟! نمیدانم کدام مشاور از سرِ دشمنی، ترامپ را ترغیب به انجام این اشتباه راهبردی کرد که حتی مردم کشور خودش هم حاضر نشدند به او اعتماد کنند و برای دومینبار بهاش رای بدهند. ابهتی که آمریکا ذرهذره و طی سالها جنایت جمع کرده بود، با یک تصمیم اشتباه بر باد رفت و هیمنهاش توی منطقه ما شکست. سلاطین عرب منطقه که با هزار امید و آرزو پولهایشان را ریخته بودند توی جیب آمریکا تا روز مبادا ازشان حمایت کند، بعد از بمباران پایگاه الاسد که با دستور مستقیم رهبر معظم انقلاب اتفاق افتاد و کلی خسارت بهشان زد، قراردادهایشان را لغو کردند. پشتبند این ماجرا، مجلس عراق تصویب کرد که آمریکا باید برای همیشه خاک عراق را ترک کند، همانطور که قبل از آن از افغانستان اخراج شده بود.
گاهی با خودم فکر میکنم اگر خود حاجقاسم بساط مسلحین و داعش را جمع کرد، خونِ او میتواند کارهای بزرگتری بکند، حتی تاریخ را عوض کند.
نویسنده: ریحانه پورهنگ