اشاره: فاطمۀ ۱۵ ساله و زهرای ۱۳ ساله دختران حاجمحمود شفیعیاند. دخترانی که مهربانی و عشق پدرانۀ بابایشان قصهای است که سرِ دراز دارد. دخترانی که بعد از دو سال از شهادت پدر که بیشترش در انتظار گذشته است، هنوز دلتنگی عمیقشان در نبود بابا، در نگاه معصومشان سوسو میزند. آنچه میخوانید روایتی است از دخترانههای فاطمه و زهرا درباره پدر شهیدشان حاجمحمود شفیعی.
فاطمه
از وقتی یادم میآید بابا را کمتر توی خانه میدیدیم. یا سر کار بود، یا ماموریت، یا سرگرم کارهای بسیج و اردوهای جهادی. ولی وقتی بود لحظه به لحظهاش با ما میگذشت. ما خانواده چهار نفرهای بودیم که همه تصمیمها را چهارتایی میگرفتیم. حتی اگر قرار بود مسافرت برویم، خیلی وقتها رایگیری میکردیم. هرچند بیشتر سفرهای ما یا اردوی جهادی بود، یا راهیان نور ولی هرچه بود با بابا خوش میگذشت.
***
بابا خیلی با دل ما راه میآمد. کمتر پیش میآمد به خواستههایمان نه بگوید ولی اگر چیزی هم از او میخواستیم که مناسب سن و سال یا شرایط ما نبود، قاطعانه نه نمیگفت، با ما صحبت میکرد. دلیل میآورد تا متقاعدمان کند. آنقدر صحبت میکردیم تا نظرمان با او مُماس میشد. مثلا یکبار از او خواستم برایم موبایل بخرد. بابا با توجه به سن و سال من خیلی راغب به این کار نبود. مستقیم نه نگفت. چند روز بعد با یک مجله به سراغم آمد. توی مجله یک مقاله راجع به مضرات استفاده از موبایل برای نوجوانان همسن و سال من چاپ شده بود. از من خواست آن را مطالعه کنم. به این نتیجه رسیدم بابا راست میگوید. دلایلش برای مخالفت با من منطقی بود.
***
ما زندگی ساهای داشتیم. بابا اینطور دوست داشت. از هر چیزی که نیاز بود، سادهترینش را انتخاب میکرد. همیشه میگفت: خیلیها در حسرت استفاده از همین وسایلِ به ظاهر ساده هستند.
***
من رابطه خیلی نزدیکی با بابا داشتم و همه حرفها و درددلهایم را به او میگفتم. بابا هم همهجوره حواسش به ما بود. اصلا بابا منبع جواب تمام سوالات ریز و درشت ما بود. از هر چیزی که سوال میکردیم جوابش را میدانست. از احکام و مسایل شرعی تا مسایل پیچیده و مجهول ریاضی که بابا خوب از آن سر درمیآورد. ریاضی بابا آنقدر خوب بود که هرجا به مشکل میخوردم بلافاصله جوابم را از او میگرفتم. من برای مطرح کردن مسائل و مشکلات مربوط به درس و مدرسهام با مامان کمی رودربایستی داشتم ولی همه چیز را به بابا میگفتم.
***
بابا برای هرکاری بهترین راه را پیدا میکرد. یادم نمیآید مستقیم به کاری امرمان کرده باشد. مثلا گاهی وقتها که برای نماز صبح بیدارمان میکرد سجادههایمان پهن شده بود و چادر نمازمان آماده بود. نماز را میخواندیم و تا میخواستیم به رختخواب برگردیم میگفت: «اول سجادههاتون رو جمع کنید.» من گاهی آنقدر خوابم میآمد که میگفتم: «بابا! بذار برم بخوابم. اصلا ثواب داره سجاده روی زمین پهن باشه.» ولی مرغ بابا یک پا داشت. میگفت اول جمع کنید بعد بخوابید. سجاده را که جمع میکردیم، میدیدیم یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی یا یک هدیه کوچک برایمان زیر سجاده گذاشته است. بابا همیشه اینطوری به کارهای واجب تشویقمان میکرد. یا مثلا هروقت به فروشگاه ملزومات حجاب میرفتیم، از دیدن آن همه چیزهای قشنگ و رنگوارنگ حسابی ذوق زده میشدیم. بابا آزادمان میگذاشت و میگفت: «هرچی دوست دارید بخرید.» هر چندتا ساق دست یا گیره روسری که چشممان را میگرفت برایمان بیچون و چرا میخرید.
بابا تنبیه کردنش هم با همه فرق داشت. اگر توی جمع خطایی میکردیم فقط سکوت میکرد و خیره نگاهمان میکرد. بعد هم سرش را پایین میانداخت. با همین کار، حساب دستمان میآمد. سر فرصت، من یا زهرا را کنار میکشید و آرام و مهربان بهمان تذکر میداد.
***
گاهی با زهرا دعوایمان میافتاد. مثلا یکبار با هم بازی میکردیم و چندبار پشت سر هم من برنده شدم. زهرا ناراحت شد و قهر کرد. بابا مرا کنار کشید و گفت: «فاطمهجان! اگر میخواهی خواهرت رو جذب کنی تا بهتر با تو بازی کنه سعی کن چندبار عمدا بهاش ببازی تا حس غرور پیدا کنه. اینطوری بهتر با تو بازی میکنه.»
بابا همه کاری میکرد تا به ما خوش بگذرد. اسمفامیل، دووز و هر بازی که فکرش را بکنید با هم میکردیم. کافی بود ببیند حوصلهمان سر رفته. حتی توی آپارتمان با ما والیبال بازی میکرد. به قول بابا مثل والیبال معلولین، نشسته بازی میکردیم.
***
«دعا کنید شهید بشم» ورد زبان بابا بود. هربار که بابت کاری از او تشکر میکردیم میگفت: «دخترم، دعا کن شهید بشم.» من دلم میلرزید. میگفتم: «این چه حرفیه بابا؟! خدا نکنه.» میگفت: «باباجون، شهادت عاقبت بخیریه. این بهترین دعاییه که میتونید برای من بکنید.»
***
قرار بود دوباره برود ماموریت. بین خواب و بیداری، صدایش را میشنیدم. انگار داشت سفارشهای آخر را به مامان میکرد. بلند شدم تا از او خداحافظی کنم. گفتم نکند مثل آن دفعه بشود که قرار بود برود تبریز، سر از سوریه درآورد. بغلش کردم. مرا بوسید. سهتا پاکت نامه دست مامان بود. گفت: «این نامهها رو شب بخونید. الان بازشون نکنیدها!» بابا رفت. تا شب، دل توی دلم نبود. مامان که نامهها را آورد با عجله بازش کردم. نوشته بود برای رسیدن به خوبیها باید از خوشیها گذشت. این جمله بابا توی ذهنم ماندگار شد. مثل همیشه سفارش کرده بود خوب درس بخوانم و هوای مامان و زهرا را داشته باشم. نقاط قوتم را یکییکی گفته بود و کلی تشویقم کرده بود. بعد هم از من خواسته بود روی نقاط ضعفم بیشتر کار کنم تا رفعشان کنم.
***
از وقتی رفته بود، دیر به دیر زنگ میزد. کوتاه و خلاصه احوالمان را میپرسید. هربار که سوال میکردم بابا کی میای؟ میخندید و میگفت: «هربار که سوال کنی، اومدنم چند روز به تاخیر میافته.»
شب یلدا را خانه پدربزرگم بودیم. نمیدانم چرا مامان بیقرار بود. شب را رفتیم خانه عمومهدی. حال مامان به عمو و زنعمو هم سرایت کرده بود. سهتایی اشک میریختند. زبانم نمیچرخید از بابا سوال کنم. نمیدانم چرا اصلا فکرم به بابا نمیرسید.
صبح که برای رفتن به مدرسه بیدار شدیم، دایی هم از اصفهان آمده بود. مامان بیقرارتر و بدحالتر شده بود. توی راه مدرسه که زهرا از ماشین پیاده شد مامان گفت: «فاطمهجون، بابا زخمی شده. دعا کن دخترم.» دعا کردن از آن روز شد کار شب و روزم.
تقریبا شش ماه هیچ کس از بابا خبر نداشت. میگفتند احتمالا شهید شده ولی من باور نمیکردم. منتظر بودم برگردد. کلی حرف داشتم برایش. دلتنگ بودم. وقتی خبر شهادتش قطعی شد، دعایم تغییر کرد. دیگر دلم نمیخواست بیاید. میدانستم بابا عاشق گمنامی است. میدانستم دوست ندارد برگردد. وقتی بعد از یک سال و ۱۰ ماه او را آوردند، حرفها داشتم برایش. همه را گفتم. به جای آن یک سال و ۱۰ ماه دوری، بغلش کردم. پیکرش را بوسیدم و برایش زبان ریختم. بابایم از سفر دور و درازش آمد، اما دلتنگیهای من، زهرا و مامان کلاف سردرگمی شده که هیچجوره سرش پیدا نمیشود.
زهرا
اردوهای جهادی بابا بهار و تابستان بود. وقتش که میرسید، چهار نفری راهی میشدیم. یادم میآید کمسن و سال بودم، رفته بودیم روستای سرجوب کرمانشاه. آنجا مستقر شدیم. هر گروه به روستایی اعزام میشد. ما هم به همراه چند نفر از دوستان بابا برای ساختن مسجد، راهی روستای دیگری شدیم. من تمام وقت پیش بابا بودم. مسجدی ساخته بودند که دو طبقه داشت. کف طبقه بالا را سیمان میکردند. من یک قاچ هندوانه دستم گرفته بودم و روی سیمانهای خیس رژه میرفتم و کیف میکردم. به رد پایم روی سیمان نگاه میکردم که بابا مرا از پشت گرفت. اخم غلیظی بین ابروهایش نشسته بود. گفت: «چه کار میکنی زهراجان؟ باور کن اگه یه بار دیگه روی این سیمانها راه بری، از همینجا میندازمت پایین.»
***
من و فاطمه تکلیف که شدیم، چادر سر کردیم. مامان برایم چادر دوخته بود، اما جمعوجور کردنش کمی برایم سخت بود. یکبار که با بابا بیرون رفته بودیم، بابا گفت: «زهراجان، چادرت داره کوچه رو جارو میکنه! دخترم اگر کمی چادرت رو جلوتر بیاری، دیگه اینقدر از پشت روی زمین کشیده نمیشه. تازه، منم بهات جایزه میدم.»
***
بابا روی بعضی مسائل خیلی حساس بود. بهویژه بی احترامی کردن به مامان. از هرچه راحت میگذشت، از این یک مورد چشمپوشی نمیکرد. از نظر بابا همیشه و در همه حال حق با مامان بود.
بابا به غیبت کردن هم خیلی حساس بود. توی جمع حواسش بود اگر کمی بحث به سمت غیبت متمایل میشد بلافاصله حرف میانداخت و بحث را عوض میکرد. بعد هم بقیه را به سمتی که میخواست هدایت میکرد.
***
ماه رمضان بود. من و فاطمه تا سحر بیدار میماندیم و برای آماده کردن غذا و انداختن سفره به مامان کمک میکردیم. نمیدانم چه شد بینمان دعوا افتاد و کمی صدایمان بالا رفت. بابا انگار از سروصدایمان از خواب پرید. فقط یک جمله گفت: «بچهها! دعوا نکنید.» اولش ساکت شدیم ولی چند دقیقه بعد سر مسئله پیش پا افتاده دیگری حرفمان شد. بابا از خواب بیدار شد. آنقدر از دستمان کفری بود که سحری نخورد و آن روز را بیسحری روزه گرفت.
***
توی مدرسه، زنگ ورزش، تنیس کار میکردیم. به بابا گفتم برایم یک راکت تنیس بخرد. بابا رفت و با چهارتا راکت برگشت. فرشها را کنار زد و روی سرامیکها با ماژیک یک زمین تنیس کشید. شدیم دوتا تیم دو نفره. یادش بخیر! بابا میخندید و میگفت: «این ورزشِ تنیسِ نشسته است، مثه والیبال نشسته.»
بابا همیشه سر خنده و شوخیاش با ما به راه بود. «جان» از ته اسم من و فاطمه نمیافتاد. مدام فاطمهجان و زهراجان صدایمان میکرد. میخواست سر به سرمان بگذارد، «پشمک یا لواشک» صدایمان میکرد.
***
بار آخری که رفت سوریه، من مدرسه بودم. دم ظهر آمد مدرسه با یک کاسه آش. برایم ناهار آورده بود. گفت: «زهراجان، دارم میرم مشهد.» چقدر دلم میخواست بپرم توی بغلش، مثل همیشه از گردنش آویزان شوم و صورتش را ببوسم. نرفته دلم برایش تنگ شده بود ولی حیف نمیشد. پیش بقیه خجالت میکشیدم.
یکی از همان نامهها که فاطمه گفت را برای من هم نوشته بود. توی نامهاش خیلی به حجاب و درس خواندن سفارشم کرده بود. باقی حرفهایش هم همان حرفها و خواستههای همیشگیاش بود.
چند روز قبل از شهادتش زنگ زد به موبایل مامان، با من هم صحبت کرد. گفتم: «کجایی؟» گفت: «سوریه.» گفتم: «بابا، کی میای؟» خندید و مثل همیشه در جوابم گفت: «چند دقیقه دیگه.»
***
میگفتند بابایت شهید شده ولی روی عکسهایش نوشته بود جاویدالاثر. همین برایم امید بود. نمیگذاشت رفتن بابا را باور کنم. دو ماه پیش که پیکرش را آوردند انگار تمام امیدهایم کمرنگ شد. دیگر ناامید شدم از دیدن دوباره بابا. بابا را که دیدم، خیلی حرفها زدیم. حرفهایی که همهاش پدر و دختری بود و خودمانی. حرفهایی که باید بین من و بابا بماند.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی