در افغانستان به دنیا آمدم، اما خیلی زود وقتی چند ماه بیشتر نداشتم به ایران آمدیم و ساکن مشهد شدیم. فرزند اول خانواده هستم. پدرم از آن شیعههای سفت و سخت و عاشق ائمه است. هروقت یاد تولد من میافتاد گل از گلش میشکفت. بهام میگفت: «قدمت پربرکت بود. تو که به دنیا اومدی، همجوار امام رضا شدیم.» زندگیمان سخت میگذشت. پدر چند ماه خانهنشین شد تا بتوانیم در ایران بمانیم و برمان نگردانند افغانستان. بار زندگی روی دوشم بود و در همه کارهای خانه و بزرگ کردن بچهها به مادر کمک میکردم.
***
سال ۷۹ وقتی هنوز چند ماهی مانده بود تا ۲۰ سالگی
ام به پایان برسد، همسایه
مان عکس کوچکی آورد و به مادر نشان داد تا مرا برای آقای آشنایشان خواستگاری کند. مادرم عکس را نشانم داد. سرسری نگاهی انداختم، اما همان ابتدا جذب نگاه معصومانه
اش شدم. سکوت کردم، هرچند حرفی هم نباید می
زدم. فرهنگ خانوادگی
مان جوری نبود که دختر بتواند در مورد ازدواجش نظر بدهد. همسایه
مان توضیحاتی هم داد. این که مجاهد است و در رفت و آمد به کشورهای اطراف. چند ماه بعد وقتی خودش از افغانستان برگشت مشهد، رسما آمدند خواستگاری. اما من باز هم اجازه نداشتم در اتاق حضور داشته باشم. با پدرم صحبت کردند. از حرفهای پدر معلوم بود که از شخصیت علیرضا خوشش آمده. چند جلسه دیگر برای آشنایی بیشتر برگزار شد که در هیچکدام
شان حضور نداشتم، اما هربار که به خانهمان میآمدند یواشکی از پنجره اتاق نگاهش میکردم. همین که میدانستم مجاهد و رزمنده است برایم خیلی مهم و اثرگذار بود. همیشه در رویای کودکیام می
خواستم با کسی ازدواج کنم که آدم به درد بخور و مفیدی باشد. قرار عروسی و خرید خانه که گذاشته شد اجازه دادند ساعتی با ایشان تنها صحبت کنم. من بیشتر شنونده بودم و او از اهداف و خواستههایش می
گفت. حس می
کردم مثل شاگردی در محضر استادی نشستهام و درس میآموزم. حرفهایش که تمام شد از من قول گرفت که هیچ وقت مانعش نباشم و همراهیاش کنم. من که از همان اول مبهوت افکار و عقاید و شخصیت آقاعلیرضا شده بودم، قول دادم. هرچند که خودم هم کاملا با او همعقیده بودم.
زمستان ۷۹ عقد کردیم و رفتیم سر خانه و زندگی
مان. تا سال ۸۱ در رفت و آمد به افغانستان بود، اما همه فرصتهای کوچکی که کنار هم بوديم با هم حرف میزدیم. از دغدغههایش میگفت و از وضعیت مسلمانان جهان. دید من را نسبت به زندگی كاملا عوض کرده بود. دیگر درگیر خانه و لوازم زندگی و روزمرگی نبودم. مرا در تحقق رفتارش شریک کرده بود و از من یک زن آرمانخواه ساخته بود. وقت
هایی که مشهد نبود یک لحظه بیکار نبودم. از پیگیری اخبار بگیر تا شرکت در کلاسهای جانبی. هروقت هم دلشوره میآمد سراغم صدقه میدادم و ذکر توسل برمیداشتم. گاهی هم بساط آش به راه میانداختم و برای سلامتیاش نذری می
دادم.
***
اوضاع طالبان بعد از دو سال کمی آرام گرفت و در ظاهر حکومتشان از بین رفت. علیرضا هم در مشهد ماندگار شد و مشغول کار در ساختمان. یک سال بعد، فاطمهخانم فرزند اولمان کمی زودتر از موعد به دنیا آمد. لحظه تولد فاطمه عليرضا نبود، اما وقتی برگشت و بچه را بغل گرفت انگار همه غمها و دردهایش فروکش کرد. خودش عاشقانه کارهای فاطمه را انجام میداد. لباسهایش را عوض میکرد، غذایش را میداد و با او بازی میکرد. علیرضا در جایگاه همسر برایم عزیز و دلنشین بود و توانسته بود نسخه بیعیب و نقصی از پدر بودن را ارايه دهد.
زندگیمان با شرایط نابسامان اقتصادی سخت میگذشت، اما شیرین. جنگ ۳۳ روزه که شروع شد، پیگیر کارش بود تا به لبنان برود، اما خیلی زود و قبل از آن که بتواند کارهایش را برای رفتن هماهنگ کند جنگ به پایان رسید. سال ۸۵ آقاحامد به دنیا آمد. نمیدانم در چهره حامد چه میدید که وقتی اولینبار بغلش کرد گفت: «بعدِ خدا، پشت و پناهم به كوه گرمه.» با این حرفش دلم قرص شد. حامد نبوغ خاصی دارد كه از بچگی مشهود بود. هم زود به حرف افتاد و هم خیلی زود راه رفت. از همان کودکی اعتماد به نفس خاصی داشت و در هیچ کاری کم نمیآورد. طوبا سال ۹۰ به دنیا آمد. دختر شیرینزبان و تهتغاریمان. طوبا برعکس فاطمه که درونگراست و راحت احساساتش را بروز نمیدهد، حاضرجواب و احساساتی است. وقتی شروع به حرف زدن کرد، دل همهمان را برد و دل علیرضا را بیشتر. بغلش میکرد و قربان صدقهاش میرفت. به من میگفت: «خانوم، بچه سوم که اینقدر شیرینه، وای به حال بچه پنجم و ششم.» و غشغش میخندید.
***
علیرضا دايمالسفر بود. در سال چند ماه کابل بود، چند ماه تهران و چند
ماه مشهد. اطرافیان نمی
توانستند باور کنند من با رضایت کامل و بدون حتی یک سر سوزن اعتراض با علیرضا زندگی می
کنم. حتی چند نفر به من می
گفتند یک كم مراقب زندگیات باش. مراقب شوهرت باش. شاید جای دیگری سرش گرم است! من از این حرفها خندهام می
گرفت. اصلا نمی
توانستم نگران اینجور مسائل باشم. این چيزها با حال علیرضا همخوانی نداشت.
اوایل سال ۹۱ اغتشاشات سوریه اوج گرفت. من خیلی خبری از شرایط نداشتم. علیرضا مدام با دوستانش در خانه جلسه داشتند. معلوم بود دارند کارهایی میکنند ولی من سوالی نمی
پرسیدم. سر آخر خودش طاقتش طاق شد. آمد پیشم و گفت: «تو نمیخوای بپرسی من دارم چی کار میکنم؟» گفتم: «میدونم دیگه، درگیر کارهاتی.» گفت: «میخوایم بریم سوریه.» تا اسم سوریه آمد گل از گلم شکفت. خیلی خوشحال شدم. لبخند زدم و گفتم: «انشاءالله خیره.»
***
اواخر سال ۹۱ به تشکیلات تیم خودجوش علیرضا گذشت. این
ها حتی مکان یا پایگاهی برای جلساتشان نداشتند. آن زمان خیلیها بهخاطر اسم علیرضا جلو می
آمدند و حاضر بودند همکاری کنند.
خانوادهها همه بیخبر بودند. در آخر هم کل گروه، کاملا مخفیانه از ایران رفتند. بیشتر نیروها از گلشهر بودند. علیرضا شماره تلفنی به من داد که هروقت خانوادهها آمدند سراغ بچههایشان، آن را بهشان بدهم و تاکید کرده بود هیچ حرفی از سوریه نزنم. تشکیلاتشان هنوز اسمی نداشت. نه کسی می
دانست سوریه چه خبر است، نه اسمی از فاطمیون در میان بود و نه حتی مدافعان حرم.
علیرضا و دوستانش اردیبهشت سال ۹۲ راهی سوریه شدند. چند نفرشان مانده بودند مشهد تا کار اعزام نیروهای جدید را انجام دهند. به یک ماه نرسیده، مراجعات خانوادهها به خانه ما شروع شد. از آن طرف هم از سوریه شهید میآوردند. در جلسات قرآن، در جمعهای زنانه و دیدارها مدام حرفشان بود. بیشتر افراد آنها را نکوهش می
کردند و نسبت به اعزام نیروهای افغانستانی انتقاد داشتند. دید اکثریت این بود که آنها برای مزدوری میروند و به آن
ها پول می
دهند. من با توجه به نصیحت علیرضا با هیچ کس بحث نمی
کردم.
علیرضا بعد هفت ماه برگشت. تعدادی از دانشجویان و طلبهها حتی مردم عادی در جلسات مختلف به خانه میآمدند و به رفتن نیروها انتقاد می
کردند و سوال داشتند. علیرضا منطق قوی داشت و با هر کس بسته به نوع شخصیتش بحث می
کرد. از میان همین دیدارها، خیلیها جذب میشدند و به نيروها كه حالا اسمشان فاطمیون شده بود میپیوستند. ۱۰ روز نشده علیرضا برگشت سوريه و ما را با دلتنگیهای
مان تنها گذاشت. در همان ۱۰ روزی که مشهد بود، مدام از حلب با او تماس میگرفتند. آنجا یک مقر ساخته بودند و به حضور علیرضا نیاز داشتند.
***
زمانی که علیرضا سوریه بود، هر زمان که امکان داشت با اسکایپ با او تماس تصویری میگرفتیم و حداکثر ۱۰ دقیقه میدیدیمش. هرچند که در همان مدت، مدام یا مراجعهکننده داشت یا تلفنش زنگ میخورد. آن زمان فاطمهخانم کلاس پنجم بود. یک روز عصبانی آمد خانه. گفتم: «چی شده مادر؟» گفت: «مامان! چندتا از عکسهای بابا رو بده من فردا ببرم مدرسه.» تعجب کردم. گفتم: «چی شده مگه؟» اول نمیخواست بگويد. آنقدر سوال پیچش کردم تا از حرفهایش فهمیدم با دوستانش راجع به پدرهایشان حرف زدهاند. آنها به فاطمه گفته بودند تو بابا نداری. فاطمه بهشان گفته بود پدر من مجاهد است و الان در حال مبارزه با دشمنان اسلام است، اما آنها باور نکرده بودند. فردایش فاطمه عکسها را برد مدرسه و خیلی سرحال برگشت خانه. ماجرا را برای علیرضا تعریف کردم، خیلی خوشش آمد. گفت: «بچههای من هرکدام یک مجاهدَن!»
***
یکبار ساعت ۱۱ صبح به تلفن شخصی علیرضا زنگ زدم. صدای تیر و ترکش میآمد. خیلی نگران شدم. گفتم: «کجایی تو؟!» گفت: «حالا هرجا. چی کار داری؟ وقتمو نگیر!» و سریع گوشی را قطع کرد. فردا ساعت ۱۰ شب زنگ زد خانه. صدایش آرام بود. گفت: «دیروز كه به من زنگ زدی، صدای تیراندازی رو شنیدی؟»
- بله
- وقتی تلفن رو قطع کردم چی کار کردی؟ نگران نشدی؟
- خب معلومه نگران شدم. تلفن رو که قطع کردی اول صدقه دادم، بعد هم دعا کردم که اتفاقی برات نیفته.
- پس تو منو نجات دادی.
با شنیدن حرفش نگرانتر شدم. گفتم: «مگه چی شده؟ الان کجایی؟» گفت: «دیروز درگیری زیاد شد، چند نفر مجروح شدن. من هم بازوی دست چپم یه کم خراش برداشت.» چند لحظه سکوت کردم. میدانستم همه حقیقت را نمیگوید. گفتم: «من باید ببینمت!» منظورم این بود که تماس تصویری داشته باشیم. گفت: «لبتاب اینجا نیست. من توی بیمارستانم.» پایم را کردم در یک کفش که «باید ببینمت.» آخر قول داد که فردا صبح به هر طریقی هست تماس بگیرد.
فردایش از پنج صبح نشستم پای لبتاب و هر نیم ساعت یک پیام بهاش دادم. هشت صبح آنلاین شد. روی تخت نشسته بود و دستش باندپیچی شده به گردنش آویزان بود. اورکتش هم روی دوشش بود. گفت: «دیدی منو؟ خیالت راحت شد؟» گفتم: «نه! باید زخمت رو ببینم.» گفت: «حالات خوب نیستها! بابا! زخم بستهاس، چطوری نشونت بدم؟!» گفتم: «پاشو راه برو، ببینم پاهات سالمه.» کلافه شده بود. پاهایش را جوری تکان داد که بتوانم در تصویر ببینم. گفت: «نگران نباش خانوم.» گفتم: «چند روز برگرد ایران تا حالت بهتر بشه.» گفت: «نمی
تونم. این
جا خیلی کار مونده.» گفتم: «پس من میام پیشت!» برعکس تصورم مخالفتی نکرد. گفت: «قول نمیدم. بذار ببینم چی می
شه.» و تماس را قطع کرد.
چند روز بعد، همه کارهای ما برای رفتن به دمشق انجام شده بود. آن
جا خانواده پنج نفرهمان باز دور هم جمع شد. روزهای خوبی بود. هم زیارت بود، هم کنار علیرضا بودیم. روحیهمان خیلی بهتر شد. درک کاری که علیرضا داشت در سوریه انجام می
داد و نقش فاطمیون در برابر داعش برایمان قابل لمس شد. با علیرضا آن
جا اتمام حجت کردم. گفتم: «همهجوره پات وایستادم، باز هم همراهت هستم. تو فقط بچسب به مبارزهات، حتی یک لحظه را هم تلف نکن.»
ما بعد از پنج روز برگشتیم و علیرضا بعد از چهار ماه برای تعطیلات نوروز آمد پیشمان. دو هفتهای مشهد بود که بیشترش صرف دید و بازدید از خانواده شهدای فاطمیون شد. به من هم مدام نصیحت می
کرد با خانواده شهدا در ارتباط باشم. از آنها درس بگیرم و خودم را هم آماده کنم. بهام میگفت: «آموختن فقط به حضور در کلاس درس نیست. از همین رفت و آمدها و ارتباطگیریها، بهترین درسها را بگیر.»
***
زمستان سال ۹۳ بعد از شهادت جهاد مغنیه، قرار بود حزبالله عملیاتی را برای انتقام خون این شهید بزرگوار انجام دهد. من اخبار لبنان را از تلویزیون پیگیری میکردم. علیرضا سوریه بود. باهاش تماس گرفتم و گفتم: «تو در این عملیات شرکت نمیکنی؟» گفت: «چرا. اتفاقا الان سرم شلوغه و چندتا کار دارم. اونا رو که سروسامان بدم میرم در رکاب حاجحسن.» منظورش آقای سیدحسن نصرالله بود. بعد گفت: «بالاخره جنگیدن با دشمن اصلی مزه بهتری داره تا با نوچههاش.»
میدانستم قرار است در منطقه تل قرین نزدیکی خاک اسرائیل عملیات کنند. اسفند بود و من بهشدت درگیر کارهای خانهتکانی بودم. قرار بود علیرضا برای عید بیاید مشهد یا این که ما برویم سوریه. شنبه هشتم اسفند به تلفن شخصی علیرضا زنگ زدم. صدای وزش باد به قدری بلند بود که بهسختی صدایش را میشنیدم. بلند بلند حرف میزد. گفت: «من صدات رو نمیشنوم. اگه صدای من رو میشنوی، من حالم خوبه. خداحافظ.» این آخرینباری بود که با او حرف زدم. چند روزی از این تماس گذشت. هر بار زنگ میزدم تلفن بوق میخورد ولی کسی جواب نمیداد. آن زمان ما گاهی از طریق تلگرام چت میکردیم. علیرضا از شنبه به بعد آنلاین هم نشده بود. این بیخبریها در زندگی ما خیلی طبیعی بود و مرا نگران نمیکرد.
***
یک روز ظهر، وسط خستگی درکردنهای خانهتکانی، گوشی
ام را برداشتم و کمی در گروه
های مختلف تلگرام وقت گذراندم. یک پیام در گروهی که مربوط به خانواده نیرویهای فاطمیون بود برق از سرم پراند. یک نفر نوشته بود «فرمانده تیپ فاطمیون شهید شده.» پشتبند آن، عدهای بد و بیراه گفته بودند که اینجا خانواده فاطمیون حضور دارند، چرا هر خبر بدون سندی را منتشر میکنید. آن بنده خدا هم عذرخواهی کرده بود و حرفش را پس گرفته بود.
من همينطور به صفحه شیشهای تلفنم خیره شده بودم. بدنم به لرزه افتاده بود. حس می
کردم هر لحظه ممکن است از حال بروم. بچهها کنار دست من نشسته بودند. حامد متوجه حال خرابم شد. گفت: «چی
شده مامان؟» گفتم: «هیچی. یک عکس بدی دیدم اعصابم خرد شد.» تلفنم را گذاشتم کنار و چشمهایم را بستم. صدای علیرضا در سرم بلند و بلندتر شد: «باید آماده باشی.» امروز، همان روز بود. آیا من آماده بودم؟ باید چه کار میکردم؟ وظیفه من چه بود؟ آیا اصلا این خبر صحت داشت؟ فکرهایم را کردم و با خودم قرار گذاشتم تمام کارهای خانه را همان روز تمام کنم. اگر شهادت علیرضا قطعی بود، فردا همه چیز معلوم میشد.
بلند شدم. بغضم را قورت دادم و رفتم سراغ کارهایم. مثل آدم آهنی بدون این که به بدنم اجازه استراحت دهم، کار کردم و کار کردم. وسط کار اما خیال علیرضا هجوم میآورد به سمتم. بغض میکردم و چشمهایم از اشک پر میشد. به بهانهای میرفتم در اتاق و عکسش را از کمد در میآوردم و بغل میگرفتم. کمی که آرام میشدم، باز کار و کار و کار. نزدیکیهای ساعت یک شب، خانه دسته گل شد. گوشهای نشستم و سفره دلم را در پناه تن خستهام باز کردم. من در همه این سالها یاد گرفته بودم تنها زندگی کنم، تنها کارهای خانه را پیش ببرم، خرید کنم، مدرسه بچهها را سروسامان دهم، از این به بعدش هم میتوانستم. فقط یک چیز عوض شده بود آن هم امید دیدن علیرضا بود و شنیدن صدایش که حالا نداشتمش. از طرفی نگران نیروهای فاطمیون بودم. همه آنهایی که به اعتبار اسم علیرضا توسلی پا وسط میدان گذاشته بودند. چه کسی میخواست به خوبی علیرضا برای نیروهایش پدری کند و دل بسوزاند؟ چه کسی میخواست در خط مقدم، جلوتر از همه جگرگوشههایش اسلحه به دست بگیرد و بجنگد؟ سرنوشت عملیاتها چه میشد؟
***
شب سختی بود که باید صبح میکردم. با همین فکرها خوابم برد. ساعت چهار صبح بیدار شدم تا نماز صبحم را بخوانم. چشمهایم را که باز کردم فکر نداشتن علیرضا دوباره هجوم آورد به مغزم. قلبم آشفته شد. موبایلم را روشن کردم. حجم انبوهی از پیامهایی که نشان میداد شهادت علیرضا قطعی است به فضای مجازی سرازیر شده بود. فاطمه که برای نماز بیدار شد حال خرابم را فهمید. پرسيد: «چی شده مامان؟!» بیمقدمه گفتم: «فاطمه! شهادت یعنی چی؟» خوابآلود به من نگاه کرد ولی دید جدیام. گفت: «یعنی سعادت ابدی.» بغض کردم. دخترم چقدر خوب معنی شهادت را میفهمید. گفتم: «پس خوشا به حال کسانی که شهید میشن.» یك کم سکوت کردم. منتظر ادامه حرفم بود. گفتم: «توی کانالهای تلگرام نوشتهان بابا شهید شده.». بیمهابا گوشی موبایل را از من گرفت و به آن خیره شد.دخترم جیک نمیزد، فقط بیوقفه مثل باران بهاری اشک میریخت. چیزی نگفتم. باید گریههایش را میکرد. کمی که آرام شد بغلش کردم. درددل کردیم. من او را آرام کردم و او هم مرا. با هم دوتایی نقشه ریختیم حامد که بیدار شد چیزی نفهمد تا راحت برود مدرسه و برگردد.
بعد به جاریام پیام دادم که به همسرش بگوید با او کار واجب دارم. ساعت نزدیکیهای هفت صبح بود که از خانه زدم بیرون تا از بانک پول بگیرم که در روزهای پیش رو دستوبالم خالی نباشد. وقتی برگشتم، برادر شوهرم و خانمش مستاصل دم در ایستاده بودند. فکر میکردند من از ماجرا خبر ندارم. وقتی فهمیدند از دیشب ماجرا را میدانم، هم کمی آرام گرفتند و هم خیلی ناراحت شدند که چرا زودتر به خانه ما نیامدهاند.
در مجلس خاکسپاری که با حضور سرداران سپاه انجام شد گفتم: «آرزویم زیارت حضرت آقاست.» خدا را شکر آرزویم در سال ۹۵ محقق شد. دیدار چهره ملکوتی ایشان غبار غم و دردها را تا همیشه از قلبهایمان زدود.
نویسنده: زهرا عابدی - سعیده حیهدر