۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

خط قرمز حاج‌رضا

خط قرمز حاج‌رضا

خط قرمز حاج‌رضا

جزئیات

گفت‌و‌گو با علی قدیریان، دوست و همکار شهید مدافع حرم رضا رستمی‌مقدم/ به مناسبت ۱۴ خرداد، سالروز شهادت شهید رستمی‌مقدم در حلبِ سوریه، سال ۱۳۹۵

14 خرداد 1402
همکار شهید مدافع حرم رضا رستمی مقدمحاج‌رضا اهل خرم‌آباد بود، اما از زمان جنگ با بچه‌های خوزستان انس گرفته بود. اولین‌بار توی سالن غذاخوری تیپ کرخه دیدمش. خونگرم بود و زود ارتباط می‌گرفت. وقتی از سپاه بازنشسته شد، نامه‌ای نوشت و خواست تا او را دوباره دعوت به کار کنند. مجدد برگشت به تیپ کرخه و سال ۸۵ رفت اهواز و توی واحد مرفوک(مرکز فرماندهی و کنترل) قرارگاه حضرت ابوالفضل(ع) مشغول شد. من هم اطلاعات عملیات بودم. گه‌گاه موقع جلسات، غذا خوردن یا استراحت همدیگر را می‌دیدیم.
***
حاج‌رضا دایم‌الوضو بود. موقع اذان حتی اگر در سخت‌ترین شرایط بود نمازش را اول‌وقت می‌خواند. هیچ چیز را به نماز ترجیح نمی‌داد. توی ماموریت، عملیات، برف و باران، بیابان، قرارگاه یا خانه برایش فرقی نمی‌کرد، در هر شرایطی موقع نماز اذان میگفت. یکبار یکی از همسایه‌ها به‌اش اعتراض کرد. خانه‌اش را عوض کرد تا اذان گفتنش در صبح ترک نشود. علاوه بر گفتن اذان با صدای بلند، مناجات و دعا و تعقیبات نمازش زیاد بود. برای پدر تا پدرجدش هم نماز می‌خواند.
حاج‌احمد مجدی مسئول مرفوک بود. آدم شوخ‌طبعی بود و زیاد سربه‌سر حاج‌رضا می‌گذاشت. مدتی حاج‌رضا برای خواندن نماز و تعقیباتش می‌رفت اتاق دیگری تا حاج‌احمد موقع مناجات باهاش شوخی نکند.
حاج‌رضا به ذکر صلوات اعتقاد خاصی داشت. هرجا می‌خواست برود، صلوات نذر می‌کرد. خرم‌آباد رفتنش همیشه وقت‌هایی بود که ماشین کم بود. از مقر تا ترمینال اهواز رفتن و آن‌جا ماندن خیلی معطلی داشت. هر وقت قصد رفتن داشت، موقع ناهار می‌گفت «من امروز پانصدتا صلوات نذر می‌کنم و از همین‌جا بدون این که بروم ترمینال ماشین جور می‌شود و می‌روم خرم‌آباد.» وقتی از خرم‌آباد برمی‌گشت هم برای‌مان تعریف می‌کرد که به صلوات ۱۵۰ نرسیده، ماشین جور شده بوده. همیشه راحت می‌رفت و معمولا صندلی کنار راننده نصیبش می‌شد.
آدم خوش‌صحبتی بود. سر صحبت را باز می‌کرد و تا وقتی می‌رسیدند با راننده حرف می‌زد. آن‌قدر صمیمی می‌شد که اگر یک وقت مشکلی برای راننده پیش می‌آمد، به‌اش زنگ می‌زد. حاج‌رضا هم حتما پیگیر حلش می‌شد. هر وقت ماشین شخصی او را سوار می‌کرد و به خرم‌آباد می‌رساند، برایش فرق نمی‌کرد که این راننده کجایی است و مقصدش کجاست، حتما او را یک وعده غذایی می‌برد خانه.
ارتباط حاج‌رضا با سربازها و نیروها هم خیلی خوب بود. وقتی متوجه می‌شد نیرویی خوب پست نمی‌دهد، ساعت یک نیمه‌شب بیدار می‌شد و می‌رفت پیشش و تا پایان شیفتش می‌ماند و نصیحتش می‌کرد. به‌اش می‌گفت من توی سن تو چه کار می‌کردم و الان تو چه کار بکن. در واقع باهاش رفیق می‌شد.
***
من با حاج‌احمد مجدی می‌رفتم اندیمشک و برمی‌گشتم. خودم ماشین نداشتم. یک‌بار غروب چهارشنبه به حاج‌احمد گفتم «بیا بریم اندیمشک.» گفت «بمون فردا بریم.» حوصله نداشتم بمانم یا خودم تنهایی بروم. رفتم پیش حاج‌رضا و به‌اش گفتم «حاجی، هر کاری می‌کنم احمد راضی نمی‌شه امشب بریم اندیمشک.» گفت «۱۵۰ تا صلوات نذر کن و برو دم در و سوار بشو.»
تسبیح دستم بود. هنوز یک دور صلوات نفرستاده بودم، رسیدم دم در. عابربانکی آن‌جا بود. دست کردم توی جیبم که اگر پول برای کرایه ندارم از کارت بکشم. ماشینی پشت سرم چندتا بوق زد. دقت نکردم. راننده با صدای بلند گفت «آقا! من دارم می‌رم اندیمشک. کرایه هم ازت نمی‌خوام، هی جیبت رو می‌گردی! بیا سوار شو.» نشستم توی ماشین. راننده گفت «من همین‌جوری به دلم اومد که تو رو سوار کنم و ازت کرایه هم نگیرم!»
توصیه حاج‌رضا باعث شد تا هر وقت جایی گیر می‌افتم، صلوات نذر کنم تا گره‌گشایی بشود.
***
شهید رضا رستمی مقدمخط قرمز حاج‌رضا اهل‌بیت و ولایت بود. در این مورد گذشتی نداشت. گاهی به شوخی به‌اش می‌گفتیم «حاجی! بازنشست بشو برو دیگه، کم‌تر در مورد این مسائل بحث کن.» از توی اتاق بلند می‌شد می‌رفت بیرون، چندتا صلوات می‌فرستاد، آرام می‌شد بعد برمی‌گشت.
هر کاری به‌اش واگذار می‌شد نهایت سعی‌‌اش را می‌کرد تا آن را به‌موقع و به بهترین نحو انجام بدهد. برایش فرقی نمی‌کرد فرمانده دسته‌ باشد یا فرمانده گردان. همیشه در حال جهد و تلاش بود.
توی سازماندهی و تقسیم نیروها دقت می‌کرد تا نیروهای ضعیف یک‌جا و قوی‌ها جای دیگر نباشند. توی سر نیروهای ضعیف نمی‌زد. خودش آن‌ها را راهنمایی می‌کرد و به نیروهای قوی سفارش می‌کرد که بی‌ادعا در رشد فرد ضعیف تلاش کنند.
***
به هیچ‌ عنوان نمی‌توانستیم به‌اش بگوییم تو بازنشسته شده‌ای. از این کلمه نفرت داشت. می‌گفت «سرباز ولایت بازنشست نمی‌شه، شهید می‌شه.» بارها می‌گفت «ان‌شاءالله من شهید می‌شوم.» حاج‌رضا برای انقلاب اسلامی و برای حفظ دین و هم‌چنین شهید شدن و برای این که پاک بماند خیلی زحمت می‌کشید و اگر شهید نمی‌شد و به نحو دیگری از دنیا می‌رفت نعوذبالله در عدل الهی شک می‌کردیم.
حاج‌رضا توی بهشت‌زهرای خرم‌آباد قبری خریده بود. دوستان را می‌برد آن‌جا و می‌گفت «من شهید می‌شم و اینجا دفنم می‌کنن. از الان اینجا برام فاتحه بخونین.» قبل از شهادتش توی آن زمین خالی خیرات می‌گذاشت و خودش فاتحه می‌خواند. موقع تشییع حاجی رفتم سر همان قبر، جایی که قبل از رفتنش آماده‌اش کرده بود.

نویسنده: عظیم مهدی‌نژاد

مقاله ها مرتبط