۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

خبری باز نیامد...

خبری باز نیامد...

خبری باز نیامد...

جزئیات

گفت‌و‌گو با مهدی ابراهیمی برادر شهید جاویدالاثر اسدالله ابراهیمی/ به مناسبت ۲۷ خرداد، سالروز شهادت شهید ابراهیمی

27 خرداد 1401
انگار زورِ زمان هم به آن‌ها نمی‌رسد. هرچه دقیقه و ساعت از واقعۀ نبودن‌شان عبور می‌کند، تازه‌تر و زنده‌تر می‌شوند. اصلا این خصلت جاویدالاثرهاست، داغ‌شان همیشه تازۀ تازه می‌ماند. اسدالله ابراهیمی دفاع مقدس را تجربه می‌کند، در جبهه فرهنگ فعال است، در جنگ سوریه به عنوان نیروی داوطلب سر از پا نمی‌شناسد و مزد همه‌ این‌ها می‌شود همان جاودانگی‌اش. آن‌چه که می‌خوانید حاصل گفت‌و‌گوی ما با مهدی ابراهیمی برادر بزرگ‌تر شهید اسدالله ابراهیمی است.
 

 
از قدیم ساکن محله فردوس بودیم. دوران کودکی و تحصیلات‌مان در همین محل سپری شد. خانواده‌ای پرجمعیت با ۹ بچه که اسدالله چهارمین فرزند خانواده بود. دهۀ‌ شصتِ چهار برادر در مناطق مختلف جنگی سپری شد. برادر بزرگ‌ترمان علی‌آقا سپاهی بود. او که عازم شد، بقیه نیز دنبال او به جبهه رفتیم. وقت‌هایی بود که مادرمان به یکی از ما می‌گفت: «برادرانت جبهه هستن، تو دیگه نرو!» اما هیچ‌کدام‌مان در این مورد، حرف گوش‌کن خوبی نبودیم.
علی‌آقا در ترورهای شهری دهه ۶۰ مجروح شد. در یکی از عملیات‌ها نیز شیمیایی شد و در نهایت سال ۸۵ بر اثر جراحات ناشی از آسیب‌های شیمیایی به شهادت رسید. با این سابقه‌ مبارزاتی فراوان، هیچ‌گاه پیگیر گرفتن درصد جانبازی نبود.
شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمیسال ۶۵، اسد ۱۳ ساله بود. در شناسنامه‌اش دست برد و موفق شد به جبهه بیاید. چهاربار به جبهه‌های جنوب اعزام شد. اعضای خانواده و دوستان به او اعتماد داشتند. می‌دانستند اگر خواسته‌ای داشته باشند اسد با جان و دل انجام می‌دهد. جوان که بود خواهرمان مشکل کلیوی پیدا کرد و نیاز به پیوند داشت. وقتی اسدالله شنید، از جبهه مرخصی گرفت و برگشت. پیشنهاد کرد کلیه‌اش را اهدا کند. روز بعد در بیمارستان کلیه‌اش را به خواهرمان پیوند زدند و بعد از چند روز استراحت دوباره به جبهه برگشت. در حلبچه از ناحیه چشم و ریه آسیب دید. سال‌ها طول کشید تا آسیب‌هایی که دیده بود ترمیم شود.
هدف من از بیان سابقه‌ برادرها این است که بگویم چون خانواده از زمان انقلاب و دفاع مقدس خودشان را وقف نظام جمهوری اسلامی کرده بودند، بعدها نیز در جنگ سوریه اهداف اسدالله برای‌شان روشن و تعریف شده بود و از سوی خانواده مانعی برایش وجود نداشت.
***
دفاع مقدس که تمام شد در رشته‌ حسابداری دانشگاه تهران پذیرفته شد. درس‌خوان بود و اعتقاد داشت غیر از مسئولیت‌های اجتماعی و تحصیلی، فعالیت‌های فرهنگی نیز باید تکلیف هر انسانی باشد. در پایگاه بسیج محل، مسئولیت امور فرهنگی را پذیرفته بود. مصداق آتش به اختیار فکری و فرهنگی بود. به‌تبع همین آرمانش، سالی چندبار به صورت خودجوش یادواره شهدا راه می‌انداخت و به خانواده‌های شهدا سرکشی می‌کرد. پایه‌گذار حرکت‌های فرهنگی بزرگی در جاهای مختلف بود، اما اثری از نام خودش نبود. لیسانسش را که گرفت شغل‌های مختلفی را امتحان کرد و نهایتا در حسابداری پارس‌خودرو استخدام شد.
 از سال ۷۴ که معاون فرهنگی پایگاه بسیج محله شد، روی مسائل اعتقادی جوان‌ها با روش‌های جذاب کار می‌کرد. فعالیت گسترده و عمیقی در روشنگری فرهنگی و سیاسی تعداد زیادی از نسل جوان مسجدی داشت. روز قدس سال ۸۸ نیز در جریان فتنه پس از انتخابات، برای دفاع از نظام مصدوم شد.
***
سال ۹۳ مسئله حضور ایرانی‌ها در جنگ سوریه خیلی امنیتی بود. فقط از کادر سپاه نیرو اعزام می‌شد. اسد هم که نظامی نبود، برای اعزام به فرماندهان التماس می‌کرد. روزهای زیادی به دفتر کارشان در سپاه مراجعه می‌کرد تا بلکه برای نماز از دفتر بیرون بیایند و آن‌ها را ببیند و باز التماس‌ کند. در نهایت موفق شد با استفاده از سابقه‌ جبهه‌ای که داشت در دوره‌های آموزشیِ پیش از اعزام شرکت کند. از شرکتش مرخصی بدون حقوق گرفت و راهی شد. کسی از همکارانش نمی‌دانست او کجاست و چه می‌‌کند.
بهمن سال ۹۴ از طریق لشکر۲۷ اعزام شد. معمولا مدت ماموریت‌ها ۴۵ روزه بود. قرار بود شب عید برگردد، اما شرایط اعزام نیروهای جدیدتر مهیا نشد و مدت بیش‌تری در سوریه ماند. حالا دیگر مرخصی‌اش تمام شده بود و شرکت هم در صدد اخراجش بود.
***
۱۳ فروردین ۹۵ درگیری شدیدی بین نیروهای تکفیری و ایرانی اتفاق می‌افتد. دستور عقب‌نشینی می‌رسد، اما اسد متوجه نمی‌شود و میان تکفیری‌ها محاصره می‌شود، اما بالاخره نجات پیدا می‌کند و به خط خودی می‌رسد.
وقتی پس از دو ماه و نیم حضور در جبهه مقاومت به تهران برگشت، بارها واقعه را با هیجان برای‌مان تعریف کرد. این که یکه و تنها بین ده‌ها داعشی گیر کرده بوده و چاره‌ای جز مقاومت نداشته. در نهایت تویوتایی را به آن منطقه می‌فرستند و اسد نجات می‌یابد. گله می‌کرد که: «چرا من بین آن همه داعشی بودم، آن همه تیر به سمتم شلیک شد، اما شهادت روزی‌ام نشد!» مدام دنبال حکمت و چرایی این ماجرا بود. می‌گفت شاید مادر راضی نبوده، یا فرزندانش چشم به راهش بودند. کلافه بود و آرام و قرار نداشت. فکر این بود که شاید این وابستگی‌ها مانع شهادتش شده. دنبال این بود که تعلقاتش را کم کند. به اعتراف دوستان و آشنایان، اسد بعد از این ماموریت دیگر آن آدم سابق نبود. ته خط را دیده بود و تا مرز شهادت به دست تکفیری‌ها پیش رفته بود.
***
شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمیبه عنوان یک برادر، نه می‌خواستم و نه اعتقاداتم اجازه می‌داد درباره اهداف و آرمان‌هایش شبهه‌ای مطرح کنم و سوریه رفتنش را زیر سوال ببرم، اما گاهی از روی کنجکاوی سوالاتی می‌پرسیدم. او هم با صراحت جواب می‌داد و تحلیل می‌کرد. می‌گفت: «خود داعش در شبکه‌های ماهواره‌ای رک و پوست کنده اعلام می‌کنه ما ادامه‌ لشکر یزید هستیم و قصد داریم در امتداد واقعه عاشورا یاران حسین‌ را بکشیم. بیان هدف از جنگ، از این واضح‌تر! آقا هم که فرمودند شرکت در این جنگ به نفع مملکت ماست. وظیفه ما چیه این وسط؟»
بعد از رفتن برادرم بارها و بارها از زبان آدم‌های به ظاهر مذهبی، طعنه و کنایه‌هایی می‌شنیدیم که پاسخش همان حرف‌های اسد بود. اسد بهترین جایگاه را از لحاظ شغلی داشت، حقوق خوبی از شرکت می‌گرفت، منزل خوبی داشت و خانواده‌اش از هر لحاظ  رفاه داشتند، چه نیازی داشت که برای حقوق و مزایا برود؟! آمریکا از آن طرف دنیا می‌آید در سوریه و عراق و افغانستان می‌جنگد. آن‌قدرها هم سوالی برای مردم کشورش پیش نمی‌آید که چرا سربازان ما در قاره‌های دیگر می‌جنگند، اما بعضی از هموطنان ما در مسئله سوریه مدام این سوال در ذهن‌شان بود که چرا ما در سوریه می‌جنگیم؟ با آن که رهبری به صراحت فرموده بودند رفتن این جوان‌ها به سوریه، مرزهای جنگی را برای ما عقب‌تر برده است.
***
اسد تصمیم به اعزام مجدد گرفت، اما دیگر شرایط مثل قبل نبود. اعزام‌ها با وسواس و حساسیت بیش‌تری صورت می‌گرفت. از فرماندهان شنیده بود که روی تهران به عنوان مرکز کشور حساس شده‌اند. هر شهیدی که در تهران تشییع می‌شد بازتاب گسترده‌ای پیدا می‌کرد. به او پیشنهاد کردند در شهرهای مجاور اقدام کند. تنها راه، آموزش نظامی و انتقال تجربه به رزمنده‌های لشکر فاطمیون در ورامین و یزد و در نهایت اعزام با آن‌ها بود.
قبل از رفتن دوباره‌اش تمام بدهی‌هایش را صاف کرد، حتی وام بانکی هم نداشت. منزلش را فروخت و دو خانه‌ کوچک به نام همسر و فرزندانش گرفت و عازم شد. به نیروها مرخصی می‌دادند، اما او دیگر برای دیدن خانواده نیامد. فقط تلفنی با همه در تماس بود. داشت کاملا می‌برید.
***
در سوریه گردانی از لشکر فاطمیون، نیمه شب پنجشنبه ۲۷ خرداد وقتی در حال حمله به جبهه ‌النصره در روستای معراته بودند با عده‌ زیادی از تکفیری‌ها روبه‌رو می‌شوند. اسدالله و تعداد کمی از رزمندگان همراه با شهید مهدی عسگری فرمانده گردان در منطقه می‌مانند و دشمن را مشغول می‌‌کنند تا باقی نیروها بتوانند عقب‌نشینی کنند. ساعاتی بعد از این مقاومت، همگی به شهادت می‌رسند و پیکرهای‌شان در روستای معراته می‌ماند.
همان شب تکفیری‌ها از پیکر شهدا عکس گرفتند و در شبکه‌های ماهواره‌ای به نمایش گذاشتند. همرزمانش هم تصویرها را تایید کردند. برادرم هم عکس را در فضای مجازی دیده بود. منتظر تایید ارگان‌های رسمی‌تر بودیم تا بتوانیم به همسر اسد و خانواده اطلاع دهیم، اما همسرش بعد از ظهر جمعه، خودش تصویر را در یکی از کانال‌های تلگرامی دیده بود.
***
هنوز چشم انتظاریم و پیگیر برگشت پیکرش هستیم. یکی از فرماندهان آن منطقه به ما گفت پیرو مذاکراتی با تکفیری‌ها به توافق رسیده بودند، اما عربستانی‌ها متوجه شدند و نگذاشتند. عربستان مدام به داعشی‌ها هشدار می‌دهد که پیکرها را تحویل ندهید چون ایرانی‌ها از پیکر رزمندگان‌شان بهره‌برداری سیاسی و اجتماعی می‌کنند. به هر حال منبع مالی داعش عربستان است.
پدر و مادرم هر وقت پیکر شهیدی می‌آید، امیدار می‌شوند و دل‌شان پر می‌زند، هرچند چیزی به زبان نمی‌آورند. پیکر شهید مجید قربانخانی که آمده بود بی‌تاب اسد شده بودند.
صدای برادر کوچک‌ترمان شبیه صدای اسدالله است. یک‌بار از پله‌های خانه که بالا می‌آمده در حال صحبت بوده، مادرم ‌شنیده و داد ‌زده: «اسد برگشته...» و بی‌قرار شده. حتی شنیدن این ماجرا برای ‌ما دشوار بود.
***
اسد مزار یادبودی در قطعه ۵۰ بهشت‌زهرا(س) دارد. گاهی که مادرم به‌خاطر خالی بودن مزار بی‌تابی می‌کند، حکایت شهدای جاویدالاثر را برایش تعریف می‌کنیم و او را تسلی می‌دهیم. این که زایر پیکر شهدای جاویدالاثر حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) هستند و این که حتما حکمتی در بازنگشتن پیکر اسدالله هست.
 
مصاحبه و تدوین: اسرا مهدوی

مقاله ها مرتبط