۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

بهای آن سال‌ها

بهای آن سال‌ها

بهای آن سال‌ها

جزئیات

گفت‌و‌گو با محمد حیدری فرزند شهید مدافع حرم حاج‌ذاکر حیدری/ به مناسبت ۱۰ آبان، سالروز شهادت شهید حیدری

10 آبان 1400
ماموریت جدید به‌ام داده بودند. باید می‌رفتم خانه و وسایلم را جمع می‌کردم. یکی دو روز بود حال غریبی داشتم. نگران اتفاقی بودم که انگار توی راه بود. تا رسیدم خانه، رفتم سروقت آلبوم خانوادگی‌مان. مامان توی آشپزخانه مشغول بود. برای شب، مهمان دعوت کرده بود. سرگرم درست کردن غذایش بود وگرنه حتما می‌آمد سراغم. محدثه هم توی اتاقش داشت درس‌های فردایش را می‌خواند. آلبوم را تندتند ورق زدم و رسیدم به عکس بابا و آقای سمائی. چهار روز پیش بود که بابا تلفن زد و خبر شهادت حاج‌غلامرضا را داد. پشت تلفن پاهایم لرزید. می‌خواستم داد بزنم و بلندبلند گریه کنم. بابا گوشی را داد دستم و گفت نگذارم مادر بفهمد. باهاشان رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم. خانم سمائی و مادرم با هم سری از هم سوا بودند. چون بابا سفارش کرده بود چیزی به زبانم نیامد، اما از همان روز دلم غوغا شد.
یک عکس تکی از بابا پیدا کردم. خیلی دوستش داشتم. همان عکسی که لباس سبز پاسداری تنش بود و بی‌آن که بخندد، خوشحال بود و آرام. هربار که بابا را توی لباس نظامی‌اش می‌دیدم، کِیف می‌کردم. اصلا شوق پاسدار شدن را بابا توی دلم انداخت. دلم می‌خواست شبیه او بشوم. بدون ‌آن که کنارم داشته باشمش، همیشه حضورش را حس می‌کردم، اما نمی‌دانم چرا آن‌قدر دلتنگش شده بودم.
***
اولین‌باری نبود که رفته بود ماموریت. سال‌های سال بود که بابا کم‌تر توی خانه پیدایش می‌شد. مامان همیشه در نبود بابا برای‌مان می‌گفت که از همان اول انقلاب و حتی قبل از جنگ، بابا می‌رفته ماموریت. می‌دانستم بابا همان سال ۵۷ پای ثابت تظاهرات بوده. کارهایش را از روستای‌شان شروع کرده بود. از همان‌جایی که تویش به‌ دنیا آمده بود؛ ورزقان. بعد از انقلاب هم که امام دستور تشکیل بسیج را داد، بابا عضو بسیج شده بود. جنگ هم که شروع شد، رفت توی لشكر عاشورا. آن اوایل تو جنوب بودند و بعد رفتند طرف کردستان. بابا توی توپخانه بود. به‌شان کلی آموزش داده بودند و برده بودندشان گروه ۴۰ رسالت که بعدها شد گروه ۶۰ رسالت. بابا آن‌قدر از خودش لیاقت نشان داده بود که از آتشباری رسید به فرماندهی گردان.
***
بعد از تمام شدن جنگ هم بابا برنگشت سر خانه و زندگی‌اش. تا سال ۷۶ کنار شهید احمد کاظمی توی قرارگاه حمزه بود. درباره طرح‌ریزی عملیات توپخانه با هم همکاری می‌کردند. وقتی سال ۷۲ دوباره سروکله کومله‌ها پیدا شد، یک عملیات خارج از مرز را طراحی کرده بودند. شهید کاظمی همه مسئولیت‌های عملیات را سپرده بود به بابا. توی روزهایی که حتی شنیدن نام و جنایت کومله‌ها لرزه به تن آدم می‌انداخت، بابا و دوستانش برنامة از میان برداشتن‌شان را می‌کشیدند.
سرِ نترسی داشت. بی آن ‌که به کسی بگویند، ۴۰ روز رفته بودند توی روستایی همان نزدیکی. جز شهید کاظمی و یکی دو نفر دیگر، كسی از ماموریت‌شان خبر نداشت. بابا و یکی از همرزمانش رفته بودند توی خاک عراق و قلعه‌ سنجاد را که محل تجمع کومله‌ و دموکرات‌ بود شناسایی کرده بودند. بعد هم با نقشه‌ای که می‌کشند، همان قلعه را زیر آتش می‌گیرند. آن‌چنان آتشی که کومله‌ها، مسئولان کردستان عراق را واسطه می‌کنند كه با شهید کاظمی جلسه‌ای داشته باشند تا تسلیم شوند. حتی قراردادی امضا می‌کنند که خط مشی مسلحانه‌شان علیه ایران را کنار بگذارند.
***
شهید ذاکر حیدریبعد از این که اوضاع کمی آرام شد، بابا برگشت تبریز. سال ۷۶ بود. تجربیات ناب و کارآمدی که بابا توی جنگ به ‌دست آورده بود، باعث شد بابا از مسئولیت مرکز ۱۴ معصوم برسد به جایگاه مشاور عالی سپاه عاشورا. هرچند بابا معتقد بود الان نوبت جوان‌ترهاست که خودی نشان بدهند، اما خودش از این فضا فاصله نگرفت. می‌گفت چیزهایی که توی این سال‌ها یاد گرفته‌ام را باید به جوان‌ترها یاد بدهم. دلش می‌خواست کنار همه این چیزها، علم روز را هم یاد بگیرد تا زبان جوان‌ترها را بیش‌تر بفهمد و به‌شان نزدیک بشود. وقتی می‌دیدم بابا بعد از این همه سال خستگی و دوندگی با چه ذوق و علاقه‌ای درس می‌خواند، حسودی‌ام می‌شد و انگیزه می‌گرفتم.
بابا آدمی بود که وقتی کاری را شروع می‌کرد حتما باید تمامش می‌کرد. می‌دانستم اگر جنگ نمی‌شد و این همه بین درس خواندش فاصله نمی‌افتاد، حتما تا الان رسیده بود به بالاترین مقام علمی که می‌توانست به ‌دستش بیاورد. هرچند حالا هم به کارشناسی بسنده نکرده بود و رفته بود سراغ کارشناسی ارشد. مدرکش را که گرفت، برای دکترا برنامه‌ریزی کرد.
کنار همه این تلاش‌ها ورد زبان بابا محبت به مامان بود. بارها و بارها از زبانش می‌شنیدیم اگر مامان نبود نمی‌توانست از پس این زندگی بربیاید. ما این را، هم می‌دانستیم و هم می‌دیدیم که مامان توی تک‌تک کارها و مجاهدت‌های بابا شریک است.
***
سال ۹۴ بود. می‌خواستیم خودمان را آماده کنیم تا برای قبولی بابا در مقطع دکترا جشن بگیریم که بابا گفت می‌خواهد برود سوریه. من گمان می‌کردم بعد از این همه سال، حالا نوبت استراحت بابا و آرامش مامان است، اما هنوز این را نمی‌دانستم که قدم زدن توی این راه، خستگی و پیری و بهانه‌هایی از این دست نمی‌شناسد. مامان هم این را توی سال‌های زندگی با بابا خوب فهمیده بود. خودش می‌دانست پای احساس تکلیف که پیش بیاید، باید دور بابا و راحتی زندگی با او را خط بکشد. خودش ساک بابا را بست. محدثه دلش پیش بابا بود، اما حتی دلتنگی و شیرین‌زبانی‌های او هم نتوانست منصرفش کند.
مامان بابا را سپرد دست حضرت زینب(س) و راهی‌اش کرد. از روزی که بابا رفت، پیگیری اخبار سوریه برای‌مان مهم شده بود. نمی‌دانستیم بابا توی کدام منطقه مشغول است و چه پستی دارد. اهل گفتن نبود. همین‌ که می‌دانستیم سالم است برای‌مان کافی بود. مخصوصا برای مامان که یاد گرفته بود توی زندگی با بابا به همین خبرها راضی باشد. هربار که بابا می‌رفت، می‌دانستم او را دوباره می‌بینم، اما حالم این آخرین‌بار با هردفعه فرق داشت.
***
بابا صدایم زد توی اتاقش و کلی برایم حرف زد. از بدهکاری‌هایش گفت. اسم تک‌تک کسانی را که از او طلب داشتند نوشته بود و برای‌شان پول کنار گذاشته بود. تعجب کردم. شاید اگر صبر می‌کرد برگردد و خودش همه‌شان را تسویه کند، بهتر بود. انگار فکرم را خواند. رو به من گفت «محمد! زحمت اینا رو خودت بکش بابا.» سر تکان دادم و چشمی گفتم. خیال کردم لابد می‌خواد فکرش از بدهی‌هایش راحت باشد، اما وقتی محدثه و بقیه خواهرها را به من سپرد، دلم هُری ریخت. حرف‌هایش بوی وصیت می‌داد. توی چشم‌هایش یک برق عجیب بود. حالش مثل کسی بود که انگار خیال برگشت ندارد. گفتم «بابا! این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ مگه اولین‌باره که می‌ری؟» دستم را طولانی توی دستش گرفت و گفت «دلم می‌خواد آب توی دل مادر و خواهرهات تکان نخوره. تو تنها پسرم هستی و امیدم به توست.»
خوشحال بودم از این که بابا این همه مرا قبول دارد و مسئولیت خانواده‌اش را به من سپرده، اما نگران هم بودم. کاش بابا خودش زود برمی‌گشت و سایه‌اش روی سر خواهرهایم بود. مخصوصا محدثه که از همه کوچک‌تر بود.
***
دیروز بود که بابا زنگ زده بود. مامان برای اولین‌بار ازش پرسید «حاجی! کی برمی‌گردی؟» بابا قول داده بود این‌بار زود برگردد. خوش‌قول بود و زیر قولش نمی‌زد.
سرگرم دیدن عکس‌های بابا بودم که برایم پیام آمد. صفحه گوشی را باز کردم و خواندمش. دوست بابا بود. چند روزی بود که برای آموزش نیروهایش رفته بود عراق. نوشته بود چندتا از نیروهای حشدالشعبی و حزب‌الله عکس بابا را نشانش داده‌اند و گفته‌اند این آقا شهید شده! به کلمه شهید که رسیدم یخ کردم. بابای من را می‌گفتند؟! بابای محدثه را؟!
زنگ زدم به چند نفر از دوست‌های بابا. حال همه‌شان شبیه من بود؛ آشفته و گریان. خبر راست بود. انگار بابا واقعا شهید شده بود. بهای همه این سال‌ها را این‌طور برایش تسویه کرده بودند. بابایی که حتی نیروهای عراقی و لبنانی هم می‌شناختندش. پسر چنین مردی بودن حس غرور داشت، اما جواب مامان و خواهرها را چه باید می‌دادم؟
خودم را جمع‌وجور کردم. بابا همه را به من سپرده بود، بعد از او من مرد این خانه بودم. عکس بابا را از توی آلبوم درآوردم. همان عکس تکی،‌ با لباس سبز پاسداری‌اش را. لباسی که توی این سال‌ها نه از تنش که از قلبش دور نکرده بود. بهترین عکسی بود که از او سراغ داشتم. باید برای اعلامیة شهادتش می‌بردم.
دل‌دل کردم چطور خبر را به مامان بدهم که هول نکند. عکس بابا توی دستم بود و چشم‌هایم را از مامان می‌دزدیدم. مِن‌ّومِن‌کنان گفتم «مامان، بابا داره برمی‌گرده.»
خشکش زد. ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. عکس را از دستم گرفت و خیره شد به بابا. اشک‌ها بی‌وقفه از چشم‌هایش می‌ریخت. خودش فهمیده بود. انگار سال‌ها بود که انتظار شنیدن چنین خبری را می‌کشید. زیر لب زمزمه کرد «می‌دونستم این‌دفعه زود برمی‌گرده!»

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط