۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

بر بلندای پیروزی

بر بلندای پیروزی

بر بلندای پیروزی

جزئیات

گفت‌و‌گو با اکبر خلیلی همرزم شهید مدافع حرم حامد جوانی/ به مناسبت ۴ تیر، سالروز شهادت شهید جوانی

4 تیر 1402
اشاره: سابقه آشنایی‌‌اش با حامد جوانی به دوران دانشکده افسری برمی‌گردد. به همان جملات کوتاهی که به زبان آذری بین‌شان ردوبدل می‌شود و می‌شود مقدمۀ یک آشنایی و رفاقت عمیق که تا سوریه ادامه‌دار است.
آقای خلیلی پیشنهاد مصاحبه درباره حامد جوانی را با روی باز پذیرفت و مرا ساعتی مهمان خاطرات رفاقت خوشرنگ و لعاب‌شان کرد. گفت‌و‌گوی‌مان را در این صفحه با شما به اشتراک گذاشتیم تا شما هم بهتر و بیش‌تر شهید حامد جوانی را بشناسید.


ما دانشجویان جدید بودیم و حامد ترم آخر دانشکده افسری. با چند نفر از رفقایش آمده بود سری به دوستش صادق عدالت‌اکبری بزند که سر حرف را با من هم باز کرد. چهره آرام و متین حامد و همان چندتا جمله‌ای که به شوخی گفت و ما را خنداند یادم ماند. یادم ماند تا روزی که دوره‌ام تمام شد و وارد سپاه عاشورا شدم. حامد را آن‌جا توی محوطه یگان دیدم؛ همان حامد دو سال پیش، همان‌قدر خونگرم و صمیمی. دژبان ارشد بود.
اواخر سال ۹۲، گردان توپخانه تشکیل شد. من و چند نفر از بچه‌های دیگر که رسته‌مان توپچی بود رفتیم واحد توپخانه. حامد هم باید می‌آمد. خودش مشتاق بود و علاقه زیادی به رسته‌اش داشت، اما فرمانده‌اش آن‌قدر از حامد راضی بود که آزادش نمی‌کرد. حق داشت. حامد با دل و جان وظیفه‌اش را انجام می‌داد. حتی وقتی پست نداشت، شب‌ها حتما می‌آمد به بچه‌ها سرکشی می‌کرد. هوای‌شان را داشت و اگر نیاز بود حتی جای‌شان پست می‌داد. بالاخره آن‌قدر رفتیم و آمدیم و پاپیچ‌ شدیم تا این که کارش درست شد و آمد گردان توپخانه.

تا شهادتش را فکر کرده‌ام
شهید مدافع حرم حامد جوانییک ماه بود آمده بود توپخانه. قرار شد یکی از قبضه‌های توپ را جابه‌جا کنیم. باید قبضه را با آن وزن سنگین بلند می‌کردیم و می‌گذاشتیمش توی ماشین. توپ را بلند کردیم و گذاشتیم پشت ماشین، اما نمی‌دانم چه شد که توپ از دست بچه‌ها لیز خورد و افتاد روی پای حامد. پایش نشکست، اما تاندون‌های پایش حسابی آسیب دید. بردیمش بیمارستان بعد به زور فرستادیمش استعلاجی. می‌خواستیم برویم عیادتش، اما رویش را نداشتیم. گفتیم حتما مادرش خیلی ناراحت است. بالاخره رفتیم خانه‌شان. یکی از بچه‌ها گفت: «حاج‌خانوم، رومون نمی‌شد بیایم. گفتیم الان می‌گید حامد دژبانی بود و کارش راحت ولی به زور و اصرار بردینش توپخونه و هنوز یه ماه نشده به این وضعیت افتاد.» برعکس چیزی که فکر می‌کردیم مادرش جواب داد: «پسرم! روزی که لباس پاسداری رو تن حامد کردم، تا شهادتش رو هم فکر کردم. به این فکر نکردم حالا جایی بره که راحت باشه.»

نماز اول وقت
حامد در کنار همه ویژگی‌های اخلاقی‌اش به‌شدت پایبند نماز اول وقت بود. صدای قرآن که بلند می‌شد هر کاری داشت رها می‌کرد و خودش را به مسجد می‌رساند. یک‌بار جایی با هم قرار داشتیم تا درباره موضوع مهمی صحبت کنیم. صدای قرآن را که شنید بحث را نصفه و نیمه رها کرد و گفت: «اکبر، من رفتم.» گفتم: «کجا؟! خب صبر کن به یه نتیجه‌ای برسیم بعد برو.» جواب داد: «تا حالا نشده من نمازم رو فرادا بخونم.»
این حساسیتش به نماز اول وقت و جماعت همه‌جا همراهش بود. گاهی که می‌دید بچه‌های توپخانه موقع نماز پی کارهای دیگری هستند دلخور می‌شد و می‌گفت: «نمازتون رو چرا تاخیر می‌ندازید؟! خب برید اولِ وقت، جماعت بخونید.»

آرام بود
حامد خوش‌خلق بود و شوخ‌طبع. خنده مهمان همیشگی لب‌هایش بود. حاضرجواب بود و تا یک کلمه می‌گفتی، خنده‌خنده ده تا جوابت را می‌داد. با این حال، آرامش عجیبی داشت. هیچ وقت ندیدم عصبانی شود یا صدایش بلند شود. ما هم هروقت مسئله‌ای با فرماندهی پیش می‌آمد حامد را می‌فرستادیم جلو. مطمئن بودیم در عین رک بودن، خیلی با حوصله، در عین احترام، با لحن آرام و به بهترین نحو مسئله را حل و فصل می‌کند. با همان لبخند طوری صحبت می‌کرد که نه کار روی زمین بماند، نه فرمانده ناراحت شود.
گاهی مسئله‌ای پیش می‌آمد که همه به جلز و ولز می‌افتادیم ولی حامد برعکس ما آرام بود. خیلی هم باظرفیت بود. حالا‌حالاها از چیزی ناراحت نمی‌شد یا اگر می‌شد زود گذشت می‌کرد و از خطای طرف چشم می‌پوشید.

بیت‌المال، دغدغه همیشگی
روی بیت‌المال حساس بود. یک‌بار برای‌مان ادوات فرستاده بودند. تا نامه‌نگاری‌های معمول انجام شود و جای‌شان مشخص شود، توی محوطه مانده بودند. حامد خیلی حرص‌و‌جوش می‌خورد که: «چرا اینا موندن این‌جا؟ زیر آفتاب و بارون خراب می‌شن.» این حساسیت در طبقات پایین‌‌تر هم بود. حتی نسبت به تجهیزات و ابزار‌آلات دم‌دستی ما هم حساس بود.

مرد کارهای سخت
شهید مدافع حرم حامد جوانیهمیشه دنبال کارهای سخت بود. طاقتش نمی‌گرفت کار راحت را قبول کند. مثلا سوریه که بودیم تعدادی توپ داشتیم که کار کردن با آن‌ها، هم سخت بود و هم خسته‌کننده. توان جسمی مضاعفی می‌خواست. حامد گفت: «اکبر، بیا کار کردن با این توپ‌ها رو قبول کنیم چون احتمالا بقیه رغبت زیادی به اونا ندارن. کار سخت‌تره، اما ثوابش هم بیش‌تره و خدا بیش‌تر راضیه.» هفته اول به بعد، جفت‌مان کمردرد گرفتیم، اما حامد راضی بود.

رفیق به دردبخور
بیش‌تر رفیق بودیم تا همکار. شاید من خیلی به درد حامد نمی‌خوردم، اما حامد یک رفیق به دردبخور بود. همه‌جا با من بود و توی سختی‌ها بیش‌تر. کاری از او می‌خواستم، با روی باز و علاقه برایم انجام می‌داد حتی اگر به زحمت می‌افتاد. منتظر بودم متاهل شود تا خانوادگی رفت و آمد کنیم. حتی یک‌بار هم به خودش گفتم.
وقتی می‌رفتیم سفر از هیچ چیز کم نمی‌گذاشت. با روی خوش کارها را به عهده می‌گرفت و کوچک‌ترین اعتراضی نداشت.

سوریه
اواخر سال۹۳ بود که حامد آمد سراغم. هول بود. گفت: «بدو بیا کارت دارم.» مرا کشید و برد یک جای خلوت. من هم با تعجب دنبالش می‌رفتم. نفس عمیقی کشید تا از نفس‌نفس بیفتد. دقیق که نگاهش کردم بدجور خوشحال بود. تا حالا آن‌طور ندیده بودمش. تا عمق چشم‌هایش می‌خندید. اصلا روی زمین سوار نبود. ذوق‌زده گفت: «اکبر! باورت می‌شه؟! زنگ زدن، می‌خوان من و تو رو بفرستن سوریه!» کپ کردم. ما اصلا ثبت‌نام نکرده بودیم. با لحن مسخره‌ای گفتم: «برو بابا! این حرفا چیه؟ منو گرفتی؟! سر کارم دیگه!» خنده حامد جمع شد. افتاد به قسم و آیه که: «راست می‌گم!» بعد هم گفت: «اکبر! میای یا نه؟ باید زنگ بزنم خبر بدم.» گفتم: «تو باشی چرا که نه؟! معلومه میام.» بدون این که با خانواده‌‌مان مطرح کنیم، تماس گرفتیم و موافقت‌مان را اعلام کردیم.
بعدها متوجه شدیم به‌خاطر نیاز به توپچی در منطقه، از طرف یگان‌مان ما را معرفی کرده بودند. با ذوق رفتیم عکس انداختیم و دنبال گرفتن پاسپورت بودیم. اولش گفتند دو هفته طول می‌کشد. افتادیم به هول و ولا. اگر پاسپورت‌ها دیر می‌شد، جا می‌ماندیم. آن‌قدر التماس و اصرار کردیم تا قبول کردند یک هفته‌ای پاسپورت‌های‌مان را دست‌مان بدهند.

ابوحمزه، ابواصغر
آمدیم تهران و یک‌راست رفتیم جایی که به‌مان آدرس داده بودند؛ قرارگاه امام حسین(ع). آزمایش دی‌ان‌ای از ما گرفتند و پلاک تحویل‌مان دادند. یک برگ کاغذ هم دادند دست‌مان که وصیت‌نامه‌های‌مان را بنویسیم. بعد هم قرار شد برای خودمان نام جهادی انتخاب کنیم. اسم من شد ابواصغر و حامد شد ابوحمزه. ارادت خاصی به حمزه سیدالشهدا داشت. تا برسیم فرودگاه دمشق، هیچ‌کدام باورمان نمی‌شد. حامد مدام می‌گفت: «اکبر! باور کن سر کاریم. اینا دارن ما رو می‌برن سیاهی لشکر. وگرنه ما رو راه نمی‌دن تو خط.» تا وقتی هواپیما به زمین نشست، خنده از لب حامد نیفتاد. فقط خندید و بقیه را خنداند.

شهید مدافع حرم حامد جوانیاولین زیارت
فردای ورودمان به سوریه رفتیم زینبیه برای زیارت بی‌بی(س). پای‌مان که به حرم رسید حامد دیگر آن حامد سابق نبود. حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود. حواسم پی‌اش بود. نماز خواندنش، زیارت‌نامه خواندنش، اشک‌ها و زمزمه‌های آرام‌اش پای ضریح رنگ دیگری داشت. از بقیه جدا شد و جایی دورتر از ما نشست. گفت: «می‌خوام تنها باشم.» به قول بچه‌های جنگ، سیمش وصل شده بود. زیارت حرم حضرت رقیه(س) هم که رفتیم، حال و هوایش همین‌طور بود. اصلا تا شهادتش همین‌طور بود.

رفیق سوری‌‌ها
ادوات ما و ارتش سوریه با هم متفاوت بود. قرار شد دوره کوتاهی آموزش ببینیم و با سوری‌ها هماهنگ شویم. کار با آن ادوات سخت بود و به قول بچه‌ها خدمه‌کُش بود. هر روز با ماشین تا محل آموزش می‌رفتیم و بعد از ظهرها به محل استقرارمان برمی‌گشتیم.
حامد فوق‌العاده جاذبه داشت. ارتباط کلامی و بصری‌اش با بقیه زود برقرار می‌شد. نمونه‌اش را توی ایران زیاد دیده بودم، اما فکر نمی‌کردم با سوری‌ها هم این‌قدر زود ندار شود.
یک روز بعد از ظهر کارم تمام شد و به محلی رفتم که ماشین می‌آمد دنبال‌مان. از حامد خبری نبود. کمی نگران شدم. دوری زدم شاید ببینمش. توی پادگان چند تا ساختمان کوچک بود که نیروهای سوری در آن‌ها مستقر بودند. از توی یکی‌شان صدای بگو بخند تا بیرون می‌آمد. با خودم گفتم شاید حامد هم این‌جا باشد. وارد ساختمان که شدم چشم‌هایم گرد شد. با بچه‌های سوری نشسته بود و با عربی دست و پا شکسته سر به سرشان می‌گذاشت. گفتم: «حامد! خیلی نامردی! من دارم دربه‌در دنبالت می‌گردم، اون‌وقت تو نشستی این‌جا؟!» دستم را کشید و کنارش نشاند و گفت: «بیا بشین بابا. هنوز ماشین نیومده.»
سوری‌ها دمنوشی دارند به نام مته که با شکر شیرینش می‌کنند. حامد نشسته بود و مته می‌خورد. یکی هم گذاشتند جلوی من. مردد به استکان نگاه می‌کردم که حامد اشاره کرد بخور. کمی که مزه‌مزه‌ کردم تا حلقم را سوزاند. آن‌قدر تلخ بود که به حامد تشر زدم: «این چیه می‌خوری آخه؟! مثل زهرماره.» آرام گفت: «اگه نخوری ناراحت می‌شن.» خودش هم شروع کرد به خوردن. به سوری‌ها به فارسی گفتم: «این چیه می‌خورین این‌قدر تلخه؟!» بنده‌های خدا متوجه حرف من نشدند. به عربی تند‌تند تشکر می‌کردند. حامد ریسه رفته بود از خنده. فردا که برگشتیم پادگان، همان نیروهای سوری راه افتاده بودند و دنبال حامد می‌گشتند.

در یک قدمی فلسطین
خبری شده بود که همه به تلاطم افتاده بودند. می‌گفتند قرار است یک عملیات بزرگ انجام شود، اما کی و کجایش را کسی خبر نداشت. دو هفته‌ای از آموزش‌مان در کنار نیروهای سوری می‌گذشت که دستور رسید وسایل‌مان را جمع کنیم تا عازم درعا شویم. شست‌مان خبردار شد منطقه‌ای که می‌گفتند قرار است عملیات شود همین درعاست. درعا فقط ۳۰ کیلومتر با بلندی‌های جولان فاصله داشت. اگر موفق می‌شدیم و تل‌قرین دست ما می‌افتاد، روی خطوط مرزی سوریه با فلسطین اشغالی مسلط می‌شدیم. ما باید با آتـش توپخانه با گرایی که از جلو می‌رسید رزمندگان را تامین می‌کردیم تا پیشروی کنند.
در جریان عملیات، حامد حال ‌و ‌هوای خودش را داشت. با این که توپ حامد درگیر عملیات نبود و قرار بود پشتیبان بقیه باشد، می‌توانست بنشیند پای قبضه‌اش و منتظر دستور آتش باشد، اما یک آن آرام و قرار نداشت. مدام بین قبضه‌های توپ و توپچی‌ها در رفت و آمد بود تا اگر بچه‌ها کمک نیاز داشتند دست تنها نمانند، یا اگر گلوله کم می‌آوردند دست‌شان می‌رساند. حتی با ماشین آمد کنار قبضه من و تنهایی چندتا از گلوله‌های سنگین توپ را پشت ماشین گذاشت تا آن را به قبضه‌ای که نیاز داشت برساند.

رفقای ریز و درشت
عملیات تمام شد، اما قرار شد حامد برای دیده‌بانی به منطقه دیگری اعزام شود. از او خواستند و حامد هم بی‌معطلی قبول کرد. برعکس، من راضی نبودم و یکسره مخالفت می‌کردم که: «کجا می‌خوای بری؟! من این‌جا تنها چی کار کنم؟» هرچه اصرار کردم نتیجه نداشت. می‌گفت: «کار روی زمین مونده. وقتی به‌ام نیازه خب باید برم. اصلا بذار برم، کارها رو ردیف می‌کنم تو هم بیا.» آن‌قدر وعده و وعید داد که دست از سرش برداشتم. رفتیم دمشق که برویم زیارت. صدای زنگ تلفنش بلند شد. جواب داد. صدایی که نمی‌شناختم از آن طرف خط به حامد ‌گفت: «آماده باش. دارم میام دنبالت بریم.» حامد هم بدون توجه به بد‌اخمی من گفت: «باشه» و تلفن را قطع کرد. زیارت نرفته، رفت.
دو هفته از همدیگر جدا بودیم ولی تلفنی از هم سراغ می‌گرفتیم. فکر می‌کردم حالا برود، نمی‌تواند طاقت بیاورد و برمی‌گردد ولی برعکس، تماس می‌گرفت و می‌گفت: «اکبر، من واسه خودم این‌جا کلی دوست و رفیق پیدا کردم. تو هم تنها نمون داداش.» حسابی حرصم را درآورده بود. گفتم: «خوبه دیگه! اون‌جا هم واسه خودت جا انداختی. منو باش این‌ور دارم برات بال‌بال می‌زنم و تو اون‌طرف، کلی دوست ریز و درشت دور خودت جمع کردی!»

رفیق نیمه‌راه
شهید مدافع حرم حامد جوانییک ماه از برگشتن‌مان به ایران نگذشته بود که دوباره با من و حامد تماس گرفتند. قرار بود مرحله دوم عملیات انجام شود. ما نسبت به منطقه و شرایطش و عملیات توجیه بودیم، به همین خاطر خبرمان کرده بودند. دوباره گفتیم می‌آییم، اما این‌بار قضیه فرق داشت. حامد تغییر کرده بود. همان شور و شوق را داشت، اما حالا که در شُرف ازدواج بود، حرف از شهادت می‌زد. عکس حجله‌ای ‌انداخت و به بچه‌ها ریز‌ریز سفارش و وصیت می‌کرد. حتی دم رفتن فقط یک ساک کوچک با خودش آورده بود. با تعجب گفتم: «حامد! بارت همینه؟!» گفت: «آره، این‌بار می‌خوام سبک باشم. احتمالا دیگه برنگردم.» حرفش را جدی نگرفتم. تا دم پرواز با هم بودیم، اما وقتی خبر بدحالی مادرم رسید، از پای پرواز برگشتم. قرار شد ۱۰ روز بعد به بقیه ملحق شوم.
بعد از ۱۰ روز اقدام کردم برای اعزام، اما مسئول اعزام با من راه نمی‌آمد. مدام می‌گفت نمی‌شود و اعزام نداریم، اما من دست‌بردار نبودم. مدام تماس می‌گرفتم و اصرار می‌کردم تا زودتر خودم را به عملیات برسانم. از طرفی کم و بیش با حامد ارتباط داشتم. هربار که تماس می‌گرفت، یکی دو دقیقه اول مکالمه‌مان به دعوا می‌گذشت. من مثل حامد صبور نبودم. همیشه به‌اش می‌گفتم هفته‌ای یک‌بار زنگ بزند. اگر یک هفته‌‌اش می‌گذشت و می‌شد ۱۰ روز یا دو هفته مدام نگرانش بودم. دعوایش می‌کردم و غر می‌زدم به جانش که: «چرا تماس نمی‌گیری؟! اون‌جا چه خبره؟!» برعکس من حامد آرام و با طمانینه جواب می‌داد که: «اکبرجان، داداش! خودت که می‌دونی این‌جا وضعیت چطوره.» اما من از دلهرۀ عقب افتادن از عملیات و جا ماندن از بقیه بچه‌ها مخصوصا حامد، بهانه‌گیر شده بودم.
یک‌بار که تماس گرفته بود گفتم: «حامدجان، حکم درجه‌ات اومده‌ها.» گفت: «درجه می‌خوام چی کار. این‌جا به‌ام درجه دادن دیگه.»

روزهای بی‌خبری
از آخرین تماس حامد سه هفته می‌گذشت. نگرانش بودم، اما سعی می‌کردم به دلم بد نیاورم. یک روز یکی از بچه‌ها دم لشکر مرا دید و گفت: «اکبر، از حامد خبری داری؟» گفتم: «نه. چطور مگه؟!» گفت: «آخه شنیدم مجروح شده.» حرفش را تحویل نگرفتم، اما ته دلم شور افتاد. با یکی از دوستانم در بیمارستان بقیۀ‌الله تماس گرفتم و پرسیدم: «مجروحی با این اسم و مشخصات نیاوردن اون‌جا؟» پرس‌و‌جو کرد و گفت: «نه.» کلافه بودم، هم از بی‌خبری، هم این که اجازه نمی‌دادند بروم سوریه.
هر روز که می‌گذشت حرف حامد بیش‌تر سر زبان‌ها بود. حتی بعضی‌ها می‌گفتند اسیر شده. عکس حامد را به عنوان پاسدار نمونه زدند توی محوطه. بچه‌ها دور عکس جمع شده بودند و از هر سری صدایی بلند بود. هر کس چیزی می‌گفت. شایعات به‌شدت قوت گرفته بود و همین بیش‌تر آزارم می‌داد. از طرفی هم نمی‌توانستم از حامد خبر موثقی بگیرم. حتی جرات نمی‌کردم از خانواده‌اش سوال کنم. فقط دست و پا می‌زدم زودتر اعزام بگیرم و خودم بروم ببینم چه اتفاقی افتاده.

بی ‌دست و بی‌‌چشم
بالاخره اعزامم درست شد. دوشنبه تماس گرفتند که پنج‌شنبه تهران باش. من فقط به این فکر می‌کردم که بعد از این روزهای تلخ بی‌خبری، بالاخره خودم را به حامد می‌رسانم. رفتم تهران، به آدرس جدید محل اعزام. گفتند: «یک نفر دیگه هم با شما همراه هستن.» پرسیدم: «کی؟» گفتند: «یکی از بچه‌ها مجروح شده، خانواده‌‌اش دارن می‌رن سوریه.» خیالم رفت پیش حامد. همان موقع در اتاق باز شد و برادر حامد وارد شد. مجروحی که می‌گفتند، حامد بود. رسیدیم دمشق. برادر حامد از من جدا شد. حامد لاذقیه بستری بود و می‌خواستند انتقالش بدهند ایران. هرچه اصرار کردم نتوانستم همراه‌اش بروم. برادر حامد رفت و من در عالمی از تنهایی و بی‌خبری جا ماندم.
شهید مدافع حرم حامد جوانیفرمانده‌مان حامد را می‌شناخت. شب در محل استقرارمان دیدمش. افتادم به اصرار که: «حاجی، منو بفرست حامد رو ببینم.» فقط گفت به صلاح نیست. رفتم سراغ بقیه بچه‌هایی که دوره اول اعزام با هم بودیم. حتما آن‌ها می‌دانستند چه اتفاقی برای حامد افتاده. گفتند مجروح شده. گفتم: «عکس ندارید ازش؟» صفحه موبایل را که نگاه کردم، دلم لرزید. حامد بود. از ورای آن صورت مجروح و ورم کرده هم می‌شناختمش. دست‌هایش از آرنج به پایین قطع بود و هر دو چشمش با باندهایی سفید پانسمان شده بود. دنیا دور سرم چرخید. رفیقم به چه حال و روزی افتاده بود! آن‌قدر به هم ریختم که حتی نپرسیدم چه اتفاقی برایش افتاده، فقط چهره مهربان و آرام‌اش با آن صورت مجروح، به موازات هم جلوی چشمم رژه می‌رفتند. تازه متوجه شدم چرا فرمانده‌مان گفت به صلاح نیست حامد را ببینم.

من شهید نشدم
تقسیم که شدیم، مرا فرستادند همان‌جا که دفعه قبل با حامد بودم. به دلتنگی‌هایم، غصه حال و روز حامد هم اضافه شده بود. دیدن جای خالی و قبضۀ بی‌توپ‌چی‌اش دلم را آتش می‌زد. همه فکرم پیش حامد بود و مدام دعا می‌کردم زودتر از حالت کما خارج شود.
خوابش را دیدم. توی عالم خواب وارد اتاقی شدم که حامد در آن بود. حالش خوب بود. نزدیکش که شدم ناخودآگاه یک سیلی زدمش و مثل همان وقت‌ها که صدایم را می‌انداختم سرم شروع کردم به داد و بیداد که: «نامرد! تو کجایی؟! می‌گن شهید شدی.» سرش را پایین انداخت و گفت: «نه اکبر، من شهید نشدم.» بعد از شنیدن این جمله، تازه یادم افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده. محکم بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. اشک‌هایم روی صورتم دوید و گریه آرامم تبدیل شد به هق‌هق بلندی که مرا از حامد جدا کرد و از صدایش از خواب پریدم.

مشتلُق بده
شماره پدر حامد را گرفتم تا حالش را بپرسم. خواب دیشب پریشانم کرده بود. تلفن خیلی زنگ نخورد که صدای آرام حاجی توی گوشی پیچید. بعد از سلام و احوالپرسی مختصری پرسیدم: «حاجی، حامد چطوره؟ به هوش اومده؟» صدایش لرز کوچکی برداشت و گفت: «مشتلق بده بالام.» نفس راحتی کشیدم و خوشحال پرسیدم: «یعنی به هوش اومده؟» سکوتش کمی ادامه‌دار شد. بالاخره صدایش رسید. گفت: «نه بالام. حامدم به آرزوش رسید، شهید شد.»
من هیچ وقت خوددار نبودم، حتی توی آن لحظاتی که داشتم با پدر حامد صحبت می‌کردم. نتوانستم بغضم را پایین بفرستم. بی هیچ حرفی، صدای گریه‌ام با صدای حاجی قاتی شد. به جای من او داشت دلداری‌ام می‌داد. می‌گفت: «اکبرجان! آروم باش. ان‌شاءالله شماها صحیح و سالم برگردید و جای حامد رو پر کنین. مطمئن باش هرجا که پیروز بشید روح حامد هم شاد می‌شه.»

مصاحبه و تنظیم: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط