آقاحجت ۱۹ ساله بود که به خواستگاریام آمد؛ بهمن سال ۷۹. همسر خواهرم واسطه ازدواجمان بود. کلی از او تعریف میکرد. حتی گفت اگر به اخلاق و کردار خودم نمره ۱۰ بدهم، به آقاحجت نمره ۲۰ میدهم. با این حال خیلی راغب به این ازدواج نبودم. آنقدر خواهرم زیر گوشم خواند و از آقاحجت تعریف کرد که راضی شدم بیایند خواستگاری. یک جلسه صحبت کردیم. حوزوی بود و معیارهایش مطابق اعتقاداتش. تقوا برایش ملاک بود و حب اهل بیت. من هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و پدرم روحانی بود، دست کمی از او نداشتم. من روی مباحث اعتقادی و دینی و بحث ولایت فقیه حساس بودم. تمام سوالاتم حول همین محور بود. هیچی در مورد سن، مدرک تحصیلی، حقوق و پشتوانه مالیاش نپرسیدم. زودتر از چیزی که فکرش را میکردم به توافق رسیدیم. ۲۶ اسفند همان سال عقد کردیم و یک سال و چهار ماه بعد در خرداد ۸۱ زندگی مشترکمان شروع شد. پایبندی حجت به حلال و حرام دین خیلی تو رفتارها و تصمیمهایش نمود داشت. در مراسم عروسیمان همه سعیاش را کرد تا ذرهای گناه نشود که به لطف خدا، نشد.
زندگیمان اوایل خیلی سخت میگذشت. حجت طلبه بود و درآمدی نداشت ولی توکلش بینظیر بود. من نتیجهاش را به وضوح در زندگیمان میدیدم. یکبار از قزوین به قم میرفتیم. وسط راه، ماشینمان خراب شد. حجت شش هزار تومان بیشتر نداشت. خیلی نگران هزینه تعمیر بودم. برعکس من، حجت آرام بود. ذرهای نگرانی توی چشمهایش دیده نمیشد. کار تعمیر ماشین تمام شد. وقتی از هزینهاش سوال کردم، متوجه شدم دقیقا همان شش هزار تومان شده.
***
حجت اخلاق خاص خودش را داشت. هرچه بیشتر از زندگیمان میگذشت، بیشتر میشناختمش و بیشتر شیفتهاش میشدم. سادهپوش بود، اما مرتب و تمیز. تا وقتی لباسش قابل پوشیدن بود راضی به خرید لباس نو نمیشد. کم حرف میزد و بیشتر عمل میکرد. روی احترام به پدر و مادرش خیلی حساس بود و تمام سعیاش را میکرد تا آنها را نرنجاند. اگر هم سهوی کاری میکرد فورا از دلشان درمیآورد. فوقالعاده رک بود، البته در کمال ادب و اخلاق. دایمالوضو بود و نمازش را اول وقت میخواند. به مسائل محرم و نامحرم خیلی حساس بود. اگر جلسۀ کارگروه هیات و کانون در خانه ما برگزار میشد، نمیگذاشت خانه بمانم. حتی حواسش بود در جمعی که نامحرم هست به نام صدایم نزند. همیشه با لفظ «حاجخانم» صدایم میکرد. فوقالعاده مهربان و بامحبت بود.
مجتبی پسر دوممان هفت ماهه به دنیا آمد. دکترها امیدی به زنده ماندنش نداشتند. حالم اصلا خوب نبود. تصورِ از دست دادن مجتبی اذیتم میکرد، اما هروقت حجت میآمد بیمارستان، با نگاهش آرامم میکرد. لازم نبود صحبت کند. به چشمهایش که خیره میشدم، بار دلم سبک میشد و آرام میگرفتم.
***
نگاه و رفتارش به من به عنوان همسرش خاص بود. یادم نمیآید حتی به حالت دستوری با من صحبت کرده باشد. با این که بهخاطر فعالیتهای گسترده فرهنگیاش خیلی خانه نبود، بهشدت به او وابسته بودم. این وابستگی روز به روز هم بیشتر میشد. همین حس را هم حجت نسبت به من داشت. در طول ۱۵ سال زندگی مشترکمان، بیشتر ایام نوروز و مناسبتهای مذهبی را خانه نبود. گاهی ۴۰ روز خانه نمیآمد، اما وقتی برمیگشت تمام نبودنش را جبران میکرد. همیشه میگفت: اگر شما نبودی، من نمیتوانستم کارهایم را انجام بدهم. آنقدر قدرشناس بود که من را هم در ثواب کارهایش شریک میکرد.
***
از وقتی مسائل سوریه شروع شد حجت دیگر آرام نبود. اخبار جنگ را دنبال میکرد. مدام میگفت: چرا من باید اینجا با خیال راحت پیش زن و بچههایم باشم و شیعیان جای دیگر زیر بار ظلم باشند؟ حرفش این بود که هرجا برای دفاع از اسلام به وجودش نیاز باشد باید برود. حتی زمان حمله آمریکا به شهرهای نجف و کربلا برای دفاع از حرم راهی عراق شد. میدانستم خیلی وقت است برای رفتن به این در و آن در میزند. حتی خبرش را داشتم هرچه تلاش کرده بینتیجه مانده، اما حجت را میشناختم. میدانستم تا پایش به سوریه نرسد، دستبردار نیست.
***
آخرینباری که برای موکبهای اربعین رفت، سفرش ۳۸ روز طول کشید. برعکس دفعات قبل که بیشتر میماند، چند روز مانده به اربعین برگشت. میگفت: دلم برای بچهها خیلی تنگ شده بود، طاقتم نگرفت بمانم. اواخر، حال و هوایش تغییر کرده بود. بیتاب و بیقرار بود. یکجا بند نبود. حتی خانه که میآمد مدام قدم میزد.
۱۹ بهمن ۹۴ بود. آمد و گفت: فردا شش صبح پرواز دارم. تعجب نکردم. میدانستم هرطور شده خودش را به سوریه میرساند. هیچ وقت برای سفر رفتن ساک نمیبست، اما ایندفعه خودم پیشنهاد کردم حتما با خودش ساک ببرد. برای بستن ساکش مجبور بودم در اتاقش تردد کنم. حواسش به رفت و آمدم بود. از کنارش که رد میشدم، دستش را روی کاغذ میگذاشت تا نوشتههایش را نبینم. داشت وصیتنامه مینوشت.
حجت هیچ عکسی از من توی گوشیاش نداشت. اصلا مخالف این قضیه بود. شب آخر گفت: خانم، چادرت رو سر کن تا با هم عکس بگیریم که اگه سوریه دلم برات تنگ شد حداقل به عکست نگاه کنم.
هربار که حجت برای سفر آماده میشد، پسر بزرگمان محسن خیلی بیتابی میکرد. من برای این که آراماش کنم همیشه بهاش میگفتم: محسنجان، نگران نباش مامان. بادمجون بم آفت نداره! اینبار اما قصه فرق میکرد. خودم هم بیتاب بودم و نگران. حال محسن را که میدیدم، زبانم نمیچرخید چیزی بگویم. حجت اضطراب را از صورتمان میخواند. خودش گفت: چیزی نمیشه. نگران نباشین.
حجت که رفت، آرامش من هم رفت. مدام مضطرب بودم. دلشوره داشتم. چندباری تماس گرفت و با او صحبت کردم، اما آرام نمیگرفتم. برای آرام شدن دلم، ختم پنج هزار ذکر «یا قاضیالحاجات» گرفتم. وقتی بهاش گفتم، خندید و گفت: خانم! به چه نیتی ختم برداشتی؟ خانه خرابم نکنی؟! نکنه ختم گرفتی برگردم؟ سخت بود، اما گفتم: نه آقا! نذر کردهام به آرزوت برسی.
بعد از شهادتش دوستش برایم گفت که چقدر حجت از حرف آن روزم خوشحال شده بود.
***
دوم اسفند بود و ۱۲ روز از رفتنش میگذشت. از صبح اضطراب عجیبی داشتم. روحم متلاطم بود. انگار طاقت جسمم را نداشت. به حجت پیام دادم. جوابم را داد. تا ظهر پیامهایم را میدید و جواب میداد. تو پیام آخر برایش نوشتم: حجت، از من دل کندی؟ جواب نداد. تلفنم را چندینبار نگاه کردم. پیامم علامت نخورده بود و این یعنی هنوز پیام مرا ندیده بود. دوباره پیام دادم. باز هم جواب نداد. کمکم حس کردم اتفاقی افتاده. اصلا به دلم افتاد حجت به آرزویش رسیده، اما قبولش برایم سخت بود. صدای تلفن خانه بلند شد. خواهرحجت بود. تماس گرفته بود تا خبری بگیرد. بهسختی میتوانستم صحبت کنم. بین حرفهایمان اسم حجت که میآمد بند دلم پاره میشد. طاقت نیاوردم. گفتم: حجت دیگه برنمیگرده.
دم مغرب بود. حجت هنوز جوابم را نداده بود. نماز مغربم را خواندم، اما در نماز عشا جان از پاهایم رفت. آنقدر سست شده بودند که توان تحمل وزن بدنم را نداشتند. بیاختیار نشستم و نمازم را نشسته تمام کردم. هنوز دلم آشوب بود. با خودم کلنجار میرفتم. بین عقل و قلبم جنگ به پا بود. کمکم داشتم مطمئن میشدم به شهادت حجت. سعی کردم ذرهذره از او دل بکنم، اما مگر میشد. عذابش مثل جان کندن بود. تلفن خانه دوباره زنگ زد. خواهر بزرگم بود. با هول سلام و احوالپرسی کرد و گفت: آقاحجت کجاست؟! حجت سپرده بود کسی از سوریه رفتنش خبردار نشود. گفتم: رفته کربلا. خواهرم بیهوا گفت: آقاحجت تو سوریه شهید شده؟!
***
پیکرش که آمد رفتم استقبالش. خواستم با حجت خلوت کنم. این آخرین دیدارم با او بود. دیداری که فقط ۲۰ دقیقه طول کشید. روی تابوت را کنار زده بودند. چهرهاش آرام بود و نورانی، مثل همیشه. باور نمیکردم رفته باشد. انگار خواب بود. کمی درددل کردم. از او خواستم مرا هم شفاعت کند و در تربیت بچهها کمکم کند تا آنها هم بتوانند جای پای پدرشان قدم بردارند.
امروز مطمئنم آقاحجت بیشتر از زمانی که زنده بود من را در این راه همراهی میکند. حضورش را در زندگی حس میکنم. هرجا کم میآورم و مستاصل میشوم خودش را میرساند. یک روز مجتبی نشسته بود پای فیلمهای پدرش. فیلمها را میدید و به پهنای صورت اشک میریخت و هقهق میکرد. محمدحسین هم بهانه بابا را گرفت و شروع کرد به گریه. بین گریههایش با زبان کودکانه میگفت: من بابامو میخوام. نمیتوانستم آرامشان کنم. اصلا یکی باید میآمد خودم را آرام میکرد. به عکس حجت که در قاب روی دیوار جا خوش کرده بود نگاهی انداختم و گفتم: حجت، چی کار کنم؟! خودت یه کاری کن بچههات آروم بگیرن. به چند دقیقه نرسید که جفت بچهها آرام شدند. صدای هقهقشان ساکت شد. بعد هم گرفتند خوابیدند.
***
هنوز شهادتش را باور نمیکنم. هنوز هم هر شب به او پیام میدهم و منتظرم پیامهایم را بخواند و جوابم را بدهد. هر روز عکس شهادتش را نگاه میکنم تا باورم شود، اما...
مصاحبه: بنت الهدی عاملی
تنظیم: زینبسادات سیداحمدی