۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

برادرم مصطفی

برادرم مصطفی

برادرم مصطفی

جزئیات

گفت‌وگو با دکتر علی کریمی برادر شهید مدافع‌ حرم مصطفی کریمی/ به مناسبت ۲۵ مهر، سالروز شهادت شهید کریمی

25 مهر 1402
اشاره:
دکتر علی کریمی، متخصص ارتوپدی و جراحی
فرزند اول هستم و از ابتدا با مشکلات مالی خانواده درگیر بودم. پدرم طلبه بود و البته هنوز هم هست. من در نجف به دنیا آمدم و بعد از آن ساکن قم شدیم. پدر با شهریه طلبگی، خانه کوچکی در یکی از محله‌های قم خرید که برای ما ۹ فرزند، خیلی کوچک بود. کمی بعد خواهرم ازدواج کرد و چون همسرش خانه‌ای نداشت او هم به جمع ۱۱ نفره ما اضافه شد. همه ما به شرایطی که داشتیم قانع بودیم. می‌دانستیم برای پدر با آن شرایط مالی، امکان این که خانه را عوض کند وجود ندارد. مصطفی اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. از همان بچگی مدام ساز مخالف می‌زد و کمال‌گرا بود. اصرار داشت که خانه را عوض کنیم. آن‌قدر زیر گوش پدر گفت و گفت تا این که پدر با پس‌انداز اندکی که داشت و فروش خانه، چند کوچه آن طرف‌تر یک زمین خرید. همه‌مان بسیج شدیم و در آن‌ یک خانه برای زندگی ساختیم. مصطفی خیلی ایده داشت. مدام در ساخت آن چهاردیواری نظر می‌داد. آن زمان سنی هم نداشت و با این که ما خیلی حسابش نمی‌کردیم، اما بی‌وقفه در همه مراحل ساخت حضور داشت.
چند وقت گذشت. هفده هجده ساله که شد آمد به من گفت: «به من یه کمی پول بده تا خونه رو تغییر بدم.» من خیلی موافق این هزینه کردن‌ها نبودم. ما در خانه‌مان یک شورا داریم که هروقت اختلاف سلیقه‌ای پیش می‌آید یا برای تصمیم‌گیری در مسائل مهم، جلسه می‌گذاریم و در نهایت، شورا هر رایی دهد همه باید به آن عمل کنند.
مصطفی مثل همیشه کوتاه‌بیا نبود. در شورا رای به تغییر خانه داده شد. من هم موظف بودم هزینه‌ای را که برآورد شده بود پرداخت کنم. با این که به قضیه خوش‌بین نبودم، اما چاره‌ای نداشتم. قبول کردم.
مصطفی همه توانش را گذاشت و با ایده‌هایی که داشت خانه را تغییر داد. الحق تغییرات خوبی بود. هرچند که کار به همین‌جا ختم نشد. چند سال بعد وقتی از رشته معماری دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد، کل خانه را خراب کرد و شش واحد ساخت و ایده‌ها و طرح‌های جالبی را که هرکدام فلسفه خاصی پشتش نهفته بود در آن پیاده کرد. خانه‌ای که شد یادگاریِ قبل از شهادتش.
***
شهید مدافع حرم مصطفی کریمینگاه دقیق و ناقدی داشت. هیچ چیز از چشم منتقدش دور نمی‌ماند. به کوچک و بزرگ ما تذکر می‌داد. به‌طور مثال، پدر و مادر و خواهر و برادرهایم همیشه برای من احترام خاصی قایل هستند. گاهی اوقات پیش می‌آمد وقتی وارد خانه می‌شدم، پدرم به احترام من بلند می‌شد. ابتدا من نسبت به این رفتار پدر دقت چندانی نداشتم، اما از میان همه ما، مصطفی به این کار انتقاد می‌کرد. حتی به پدر می‌گفت: «علی خارج از خانه دکتر است، در خانه علی است. نباید بین او و بقیه بچه‌ها فرق بگذاری.» حساسیت‌هایی که مصطفی به خرج می‌داد، من را هم نسبت به رفتارم هشیارتر می‌کرد. بیش‌ترِ انتقاداتی که داشت درست و فکر شده بود. حیف که دیر فهمیدم.
***
با رتبه خوبی دانشگاه تهران رشته معماری قبول شد. واقعا عاشق رشته‌اش بود و با علاقه درس می‌خواند. رئیس بیمارستان نکویی برای نمای یکی از ساختمان‌هایش با چند طراح صحبت کرده بود. من طرح‌ها را دیدم. اصلا طرح‌های جالبی نبودند. هزینه‌های بالایی هم برآورد شده بود. همان‌جا به رئیس بیمارستان، مصطفی را پیشنهاد کردم. با پیش‌زمینه‌ای که نسبت به کارها و ایده‌های او داشتم می‌دانستم خیلی برای بیمارستان قابل قبول‌تر خواهد بود. مصطفی آمد و طرح پیشنهادی‌اش را هم آورد. رئیس بیمارستان خیلی خوشش آمد و مصطفی خیلی زود شروع به کار کرد.
بودجه بیمارستان کافی نبود و طرح مصطفی کامل اجرا نشد ولی همین هم که انجام داد کار بسیار زیبا و ماندگاری شد. بعد از شهادت مصطفی، رئیس بیمارستان دستور داد ساختمان را به اسم او نامگذاری کنند.
***
روحش آرام و قرار نداشت. مدام دنبال این بود که اوضاع را بهتر کند. تغییر مسائل سطحی آرام‌اش نمی‌کرد. دنبال تغییرات اساسی بود. از اوضاع کشور و عملکرد مسئولان خیلی ناراضی بود و انتقاد داشت. نمی‌توانست خودش را وفق دهد. بحث سوریه رفتنش که پیش آمد، ما اول مخالف بودیم. باز هم شورا تشکیل شد. مصطفی حرف‌هایش را زد و اکثریت را به رفتنش قانع کرد. من هم که مخالف بودم با خودم گفتم شاید برود و باد کله‌اش یک کم بخوابد. شاید وقتی برگشت دیگر آن‌قدر ایده‌آل‌نگر نباشد و بتواند با اوضاع کنار بیاید. مصطفی رفت. مدتی سوریه بود. دورادور ازش خبر داشتم تا این که یک روز بعد از ظهر دایی‌ام تماس گرفت و گفت: «علی، کار واجبی باهات دارم. می‌خوام ببینمت.» گفتم: «من اتاق عمل هستم. ساعت ۱۱ بیایید.» دایی آمد و بعد از کمی مقدمه‌چینی، خبر شهادت مصطفی را داد. گیج شدم. گفتم حتما اشتباه شده. باورم این بود که کسی که بار اول برود سوریه، نمی‌برندش خط مقدم. دایی اما خیلی مطمئن بود. دل‌نگران با او خداحافظی کردم، اما یک نقطه روشنی در دلم بود که قطعا اشتباه شده. با یکی از دوستان جراحم به نام دکتر شفیعی تماس گرفتم. می‌دانستم چندبار برای کارهای درمانی به سوریه رفته. مطمئن بودم چند نفر آشنا دارد. ازش خواستم تا در مورد مصطفی پرس‌وجو کند. گفت: «الان ۱۱ و نیمه شبه! خیلی دیره.» گفتم خیلی نگرانم، اگر می‌توانی کاری بکن. خداحافظی کرد. من همان‌جا در بیمارستان ماندم. دل‌شوره افتاده بود به جانم. چهره مصطفی و خنده‌هایش و تمام خاطرات‌مان تک تک جلوی چشمم می‌آمدند.
حدود ساعت یک شب بود که دکتر شفیعی آمد پیشم. چهره‌اش آرام بود و لبخند می‌زد. گفت: «هم به‌ات تبریک می‌گم، هم تسلیت.» تا این جمله از دهانش درآمد، شهادت مصطفی برایم محرز شد. غم بزرگی روی شانه‌ام نشست. حسرت نبودنش جانم را آتش زد. مصطفی طراح موفقی بود و اگر زنده می‌ماند قطعا کارهای بزرگی در زندگی‌اش انجام می‌داد. از طرفی می‌دانستم عاقبت به خیر شده و طوری از این دنیا رفته که آرزوی هر سالک الی‌الله است.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط