مسعود سیدیزاده هستم، متولد سال ۶۷. در یکی از ارگانهای نظامی خدمت میکنم. سال ۸۶ بود که بعد از گزینشم در سپاه، وارد دانشگاه امام حسین(ع) شدم. دست تقدیر من و حسین را همخوابگاهی و همکلاسی کرد. شش سال از او کوچکتر بودم. حاجحسین قبلا پنج سال به صورت پیمانی سابقه فعالیت در سپاه را داشت و برای رسمی شدن، دورههای سپاه را طی میکرد. از همان روزهای اول، قبل از آن که حتی نامش را بدانم، مسحور جذبه خاصش شدم. در پادگان، چند تخت آن طرفتر از من بود. دوست داشتم با او رفاقت کنم. همیشه با خودم میگفتم کاش رفیقم شود. تازه ازدواج کرده بود و خانه پدر همسرش نزدیک محله ما بود. در همان رفتوآمدهای بعد از کار، هممسیر و همقدم شدیم و رفتهرفته رفاقتمان بیشتر شد. از ساعت پنج صبح تا ۱۲ شب با هم بودیم. روزبهروز ارتباط قلبیام با او بیشتر میشد. در بحث ازدواج و کار خیلی کمکم کرد. آنقدر رفاقتمان پا گرفت که بعد از دو سال، ارتباط خانوادگی پیدا کردیم. هرجا ما را با هم میدیدند، فکر میکردند برادریم. البته شباهت چهره من و حسین هم بیتاثیر نبود. حسین برادر نداشت و از این بابت خوشحال هم بود. گاهی خودش در محافل پیشقدم میشد و میگفت: «برادر کوچیکمه!» به من میگفت: «مسعود! جایی که نمیدونن، بذار تو رو داداش کوچیکه خودم معرفی کنم.»
***
روزهایمان با هم میگذشت. خیلی چیزها از او یاد گرفتم و این آموزهها در من تاثیر خوبی گذاشت. آرام و خوشفکر بود. وقار و مردانگی، مسئولیتپذیری و انجام تکلیف، همه از ویژگیهای حسین بود. روزهای تعطیل، بچههای شهرهای مختلف را در آسایشگاه دور هم جمع میکرد. با هم کوه یا رستوران میرفتیم. میگفت: «اینا از شهرستان اومدن، از خونه و خونواده دورن. نذاریم حس غربت بکنن. بذاریم این دوران و این روزها براشون یادگاری بمونه و خاطره بشه. ما هم خونهمون همینجاست.»
***

بزرگترین درسی که از او گرفتم مبارزه با ریا و تظاهر بود. حاجحسین همه کارهایش را برای خدا و با نیت الهی انجام میداد. ورد کلامش این بود که: «کارت که برای خدا باشه، ضرر نمیکنی، مغلوبم نمیشی.» برای این حرفش هم شاهد داشت. تعریف میکرد که در روزهای اول خدمتش، یکی از همکاران به یک سرباز زیر دست خودش زور میگفت. سرباز به حاجحسین پناه برده بود. او ابتدا زبانی به همکار هشدار داد. طرف زیر بار نرفت تا این که یک روز حسین از این همه زورگویی کلافه شد. او را به اتاقی برد تا با هم جدی صحبت بکنند. جروبحث ادامهدار شد و کارشان به زدوخورد کشید. در محل کار و با لباس نظامی، طرف را به باد کتک گرفته بود. خیلی قوی بود. جوجیتسو
* و جودو کار میکرد و به لحاظ رزمی فوقالعاده بود. تعریف میکرد که در آن ماجرا، نیتش فقط برای خدا و در دفاع از مظلوم بوده، نه به رخ کشیدن قدرت بدنیاش. میگفت «اون دعوا در محل کار برایم ضرر و توبیخی که نداشت هیچ، تشویقی هم گرفتم!»
***
طبع شوخی داشت ولی همه کارهایش منظم و بجا بود. نماز، روزه و عبادتش سرِ وقت، ورزش، تفریح و شوخیهایش هم بهوقت.
خانوادهدوست بود. زمانی که ماموریت داشت و به فرودگاه امام میرفت، پیش آمده بود که دخترش دلتنگ و بیقرار شود و تماسی با او بگیرد. مجددا مسیر یک ساعته فرودگاه تا خانه را میرفت، با فرزندش بازی میکرد، او را آرام میکرد و برمیگشت.
بسیار پایبند به شرکت در راهپیمایی روز قدس بود. چند سال آخر، روز قدس را با هم در راهپیمایی شرکت میکردیم. گوشزد میکرد: «مسعود! حواست باشه. راهپیمایی روز قدس رو هیچ وقت پشت گوش نندازی.» دلیل این همه حساسیتش را نمیفهمیدم.
***
دانشگاه که تمام شد، هرکدام از بچهها به تناسب محل خدمتشان از هم جدا شدند، اما من و حسین نگذاشتیم بین رفاقتمان فاصله بیفتد. هر روز تلفنی هم که شده از حال و وضعیت کاری هم خبر میگرفتیم.
زمان به دفاع از حرم عمه سادات و اعزام نیروهای سپاه رسید. در سوریه با حسین نبودم. ماموریتهایمان جدا از هم بود، اما از هم بیخبر نبودیم. در مرخصیها به هم سر میزدیم. خاطرهای از او دارم که برای خودم درس بزرگی بود و دایم مرورش میکنم.
سال ۹۳ در بحبوحه جنگ سوریه و اعزام نیروها به منطقه، مشکلاتی پیش آمد. صلاح دیدند حاجحسین شش ماهی را در تهران خدمت کند. وقتی از منطقه رسید، با من قراری گذاشت و گفت: «میخوام از این شش ماه در جهت ارتقای کارم استفاده کنم و اصلا اتلاف وقت نداشته باشم. میخوام برم کلاسهای شبکه و آیتی. منو راهنمایی کن.»
بعد از دانشگاهمان حسین مستقیما وارد کار عملیاتی شده بود ولی من تا مقطع کارشناسی ارشد در رشته آیتی و شبکه تحصیل کردم. این بود که برای هدفش مشورت با من را مناسب دیده بود. تعجب کردم و گفتم: «حاجی، چه کاریه! تخصص تو چیز دیگهایه! وسط این درگیریها چه نیازیه؟!» گفت: «تو کاریت نباشه مسعود. فقط مراحل آموزش و دورههایی را که باید ببینم بهام بگو. چهجوری شش ماهه میتونم شبکه و برنامهنویسی یاد بگیرم و زبان انگلیسیم رو ارتقا بدم؟»
برای کارش دلیل داشت. حسین در منطقه، مسئولیتی داشت و میخواست اطلاعات دریافتی را خودش مستقیما به مرکز بفرستد. هم بهخاطر مسائل امنیتی نیاز به آموزش را حس میکرد و هم میگفت: «ما از سپاه حقوق میگیریم که خودمون جوابگوی نیازهامون باشیم. این شش ماه حکمتی بوده که من بتونم برم و خودمو بهروز کنم. میخوام نیاز مجموعه به غیر نیفته و خودمون کارها رو پوشش بدیم.»
همان هم شد. به یک موسسه فنیوحرفهای رفت و دورهها را طی کرد. بعضی موقعها که در کار کم میآورم، به خودم نهیب میزنم که تو رفیقت حاجحسین بوده که اونجور کار میکرد. حواست باشه!
*****

آخرینباری که دیدمش، با دوست مشترکمان سیدحامد رفته بودیم بیرون. سال ۹۴ رفتوآمدهایش به سوریه زیاد شده بود. از حامد جویای حالش شدم. گفت از منطقه برگشته و به آمل رفته. دو سه روز بعد بود که خبر بیماری حاجی به گوشم رسید. سالهای ۹۲ اوج جنگ داعش، حسین در حلب ماموریت داشت که شیمیایی میزنند و گاز شیمیایی داخل ریههایش میمانَد. حالا بعد از چند سال بروز کرده بود. در نهایت، عفونت به ریهاش زد و حاجحسین شهید شد.
خبر شهادتش را از سیدحامد شنیدم. باورم نمیشد. به پزشک قانونی رفتم و پیکر را تحویل گرفتم. وقتی با چشم خودم دیدمش باورم شد. این در حالی بود که این نوع رفتنش دور از ذهن نبود. علاوه بر حسین، دو نفر از همکلاسیهایمان نیز به شهادت رسیدند؛ شهید سعید علیزاده و شهید محمد کامران که از دوستان مشترکمان در دانشگاه بودند.
پیکر حسین را برای تشییع و خاکسپاری به آمل منتقل کردند. من هم پشت آمبولانس حامل پیکر حسین حرکت میکردم. استقبال مردم آمل آنقدر زیاد بود که دست من به تابوت عزیزترین، همراهترین و برادرترین رفیق دنیا نرسید. آن روز، پیکر دو شهید دفاع مقدس نیز همراه حسین تشییع شدند.
****
حسین همیشه همراه من است و با او حرف میزنم. سالها با او زندگی کردهام و ذهن و قلبم پر از خاطرات اوست. فکر میکنم رفته ماموریت و یک روزی برمیگردد. دوست داشتم تو سوریه با او باشم. مدارکم را گرفته بودم که کارهایم را انجام بدهم تا با هم اعزام شویم، اما با شهادتش نشد. در این مورد از او گله دارم و میگویم: «این مورد رو ازت طلب دارم حاجی. قرار بود کمک کنی با هم باشیم!»
*****
با گذشت زمان، دفاع از حرم و لزوم حضور نیروهای ما در سوریه و ارزش کار بچهها برای مردم قابل درکتر شده. ما که نظامی بودیم و وظیفهمان بود، اما نیروهای داوطلب هم برای حضور در جبهه مقاومت سوریه سر و دست میشکستند و به روشهای مختلف اعزام از شهرهای دیگر یا اعزام با نیروهای افغانستانی متوسل میشدند. باید بعضی حرفها را به خدا واگذار کرد. پول چقدر میتواند ارزش داشته باشد که بیارزد انسان فقط چند ساعت زیر آتش دشمن بایستد؟! بزرگترین دارایی بشر جان است که آن بچهها به عشق دین و اهل بیت تقدیم خدا کردند. امیدوارم شافع ما نیز باشند.
پینوشت
* یک هنر رزمی ژاپنی که بر مبارزه از فاصله نزدیک با یک رقیب مسلح یا غیرمسلح تاکید دارد. تفاوت این رشته با جودو این است که در جوجیتسو ضربهزدن به حریف آزاد است.
نویسنده: اسرا مهدوی