۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

با کاروان خاطره

با کاروان خاطره

با کاروان خاطره

جزئیات

خاطرات دوستان شهید مدافع حرم حجت اسدی/ به مناسبت ۲ اسفند، سالروز شهادت شهید اسدی

2 اسفند 1400
اشاره: آن‌چه در پی می‌آید خاطراتی است کوتاه و شنیدنی از زبان دوستان نزدیک شهید مدافع حرم حجت اسدی. خاطراتی که هرکدام وجهی نادیدنی از ابعاد شخصیتی حجت اسدی را برای‌مان روشن می‌کند. خواندن این خاطرات برای شناخت بیش‌تر این شهید بزرگوار خالی از لطف نیست. با ما همراه باشید.
 
مداح قزوینی
تعریف هیا‌ت‌شان را زیاد شنیده بودم. مخصوصا حجت را. ندیده بودمش ولی بچه‌ها می‌گفتند حجت اسدی که تو پایگاه بسیج شهرک کوثر فعال است هیاتی راه انداخته که چنین است و چنان. می‌گفتند با این که سن و سالی ندارد، خیلی‌ها را دور خودش جمع کرده. پسرعمویم ساکن شهرک کوثر بود و همان هیات می‌رفت. یک شب با اصرار زیاد مرا همراهش  برد. وقتی رسیدیم، مراسم شروع شده بود. برق‌ها را خاموش کرده بودند و مردم کیپ تا کیپ نشسته بودند. همان‌جا نزدیک در نشستیم. صدای مداح، هیات را برداشته بود. لهجه‌اش چیزی بین قزوینی و ترکی بود. به نظرم اصلا صدای خوبی نداشت. به دل نمی‌نشست. با خودم گفتم: یعنی این حجت اسدیه؟ این چطور با این صداش مداح شده؟! مصطفی رستمی را می‌شناختم. او هم طرفدار پروپاقرص هیات حجت بود. کنارم نشسته بود. سقلمه‌ای به پهلویش زدم و گفتم: مصطفی! شما از چیه صدای این بنده‌خدا خوش‌تون میاد؟ آخه این چه صداییه؟! چرا این‌جوری می‌خونه؟! مصطفی اخمی کرد و با یک لحن جانبدارانه جواب داد: این چه حرفیه؟! نمی‌دونی آقاحجت چی کار می‌کنه! صداش خیلی تاثیرگذاره. با حرف مصطفی ساکت شدم، اما حرف دلم همان بود. مدام تو ذهنم می‌گفتم: حجت، ‌حجت که می‌گن اینه؟!
بعد از مراسم سینه‌زنی کمی هم روضه خواند. روضه‌خوانی‌اش به دلم نشست. سوز صدایش دل آدم را رقیق می‌کرد. بعد از مراسم، با پسرعمویم رفتیم پیشش. سلام‌وعلیکی کردیم و باب آشنایی‌مان باز شد. نمی‌دانم چه شد، اما یکباره که به خودم آمدم، دیدم ده پانزده سال گذشته و من هم شده‌ام پامنبری پروپاقرص حجت. الان که فکر می‌کنم می‌بینم حرف‌های آن شب مصطفی درست بود. حجت واقعا شخصیت تاثیرگذاری داشت. خلوص او بر صدایش غالب بود. جایی که اخلاص باشد، خودت هم نخواهی، بقیه را مجذوب می‌کنی.
 
شهید مدافع حرم حجت اسدییادت باشه
اولین شعری که با سبک برای هیات گفتم این بود: جانم فدات آقاجان/ نذر غمات آقاجان/ این ذکر همیشه بر لب/ هیات فقط حسین‌جان.
شعر را شب میلاد حضرت زینب سلام‌الله توی هیات خواندم. نگاهم به حجت بود. با شنیدن شعر تازه‌ام، اخم ریزی توی صورتش نشست. فکرم بدجور درگیر شده بود. مجلس که تمام شد رفتم پیشش و گفتم: حاجی! چرا ناراحت شدی؟ چرا اخم کردی؟ نگاهش جدی شد. گفت: این چه شعری بود خوندی؟! هول شدم، اما هرچه فکر کردم دیدم چیز بدی نخوانده‌ام. حجت ادامه داد: یادت باشه هرجا که ذکر سیدالشهدا باشه، اون‌جا حرم آقاست. این هیات و اون هیات نداریم. حجت راست می‌گفت. با خودم گفتم باید از دل حاجی دربیارم. هفته بعدش یک شعر جدید گفتم: از داغ حسین است که گریان شده‌ایم/ از داغ سر به نی پریشان شده‌ایم/ ما را طلبیده بر غلامی درش/ تا خادم هیات حسین‌جان شده‌ایم.
قبل از مراسم رفتم و شعر را برایش خواندم. توی چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد. سرش پایین بود و گوش می‌داد. شعر که تمام شد سر بلند کرد. نگاهش دوباره مهربان شده بود. لبخند عمیقی زد و گفت: یادت باشه امام حسین از هر چیزی مهم‌تره.
 
فعال فرهنگی و اقتصادی
حجت اولین فروشگاه عرضه محصولات فرهنگی را توی یکی از مغازه‌های مسجد ‌المهدی راه انداخت. کتاب‌های مذهبی، چفیه و لباس می‌فروخت. کمی بعد هم به کمک رفقایش فروشگاه حسین‌جان را روبه‌روی چهارراه انبیا راه‌اندازی کردند و آن را هم وسعت دادند. حجت طبق برنامه‌، در یک بازه زمانی این فروشگاه‌ها را گسترش داد. زیرزمینی در سبزه‌میدان و مغازه‌ای در بازار وزیر هم افتتاح شد.
برنامه بعدی حجت این بود که هرکدام از فروشگاه‌ها را تخصصی کرد. هر‌کدام‌شان مختص عرضه یک یا دو نوع محصول فرهنگی و مذهبی شدند. مثلا یک فروشگاه، مختص محصولات ماه محرم بود و یکی نوشت‌ابزار و... اداره این فروشگاه‌ها را به بچه‌های هیات سپرد تا اشتغال‌زایی هم بکند.
 
وظیفه ما
یادم هست سر برگزاری مراسم شب وداع با ماه مبارک رمضان بین برگزارکنندگان مراسم اختلاف نظر وجود داشت. آقاحجت و من و چند نفر دیگر نظری داشتیم و نظر اکثریت خلاف ما بود. در نهایت نظر آن‌ها تصویب شد. وقتی کارهای اجرایی مراسم شروع شد، از آن‌جا که با تصمیم جمع خیلی موافق نبودم، دست و دلم به کار نمی‌رفت. برعکس من، حجت و بقیه بچه‌ها از جان و دل کار می‌کردند. برای کاری رفتم پیش حجت. چیزی نگفتم ولی انگار از نگاهم حرف دلم را خواند. با همان چشمان نافذش عمیق نگاهم کرد و گفت: کار فرهنگی فقط نظر من و تو نیست. وظیفه ما انجام تکلیفه.
 
قرارمان گلزار
پای ثابت گلزار شهدا بود. گلزار رفتنش ساعت و زمان خاصی نداشت. گاهی قبل از اذان مغرب می‌رفت، گاهی صبح و گاهی ۱۲ شب به بعد. گاهی هم می‌دیدم هیات‌شان که تمام می‌شود با بچه‌ها دسته‌جمعی راهی زیارت شهدا می‌شوند. گلزار شهدا پاتوق اصلی حجت و دوستانش بود. اصلا هر کار مهمی داشتند توی گلزار قرار می‌گذاشتند. دیگر همه‌مان از حجت یاد گرفته بودیم. هر کاری داشتیم، می‌گفتیم فلان ساعت، گلزار.
 
خادم‌الشهدا
سال ۸۹ بود که با آقای تاجیک رفتیم یادمان معراج شهدا. همان‌جا به تاجیک گفتم: اگه واسه این‌جا نیروی پاکار می‌خوای، حجت و بچه‌هاش هستن. همین صحبت باعث شد تاجیک سال بعد، یادمان شهید محمودوند اهواز را به او و تیم کاری‌اش بسپارد. حجت آن‌قدر خوب از پس کار برآمد که سال بعد، مدیریت یادمان والفجر یک را به او سپردند. ساخت یادمان تازه شروع شده بود و کار زیاد بود. شرایط جغرافیایی شمال فکه خاص بود و امکانات هم در حد صفر. وقتی با آقای تاجیک رفتیم تا سری به حجت و دوستانش بزنیم، تا چشم کار می‌کرد مین‌های والمری، ردیف روی زمین چیده شده بودند. حجت و تیمش در آن منطقه ناامن کار می‌کردند.
وقتی دیدمش، آفتاب تیز جنوب صورتش را حسابی سوزانده بود. نیاز به گفتن نداشت، از سر و رویش می‌بارید چه شرایط سختی را می‌گذراند. حتی یک اتاق برای استراحت نداشتند. حمام و غذای گرم و آب هم جای خود. آقای تاجیک از اوضاع و احوال آن‌جا پرسید. با این که شرایط سخت را می‌شد با چشم دید، اما حجت هیچ گله‌ای نداشت. می‌گفت: همه چی خوبه. این‌جا رو به کاروان‌های راهیان نور معرفی کنین. بچه‌ها این‌جا خیلی زحمت کشیدن.
ماتم برد. لام تا کام حرفی نزد. انگار آن همه سختی و کمبود به چشمش نمی‌آمد. حجت به تمام معنا و با جان و دل خادمی شهدا را می‌کرد.
 
شهید مدافع حرم حجت اسدیفقط حجت اسدی
نزدیک اربعین بود. آقارحیم آبفروش تماس گرفت و گفت: مراسمی که بین نجف و کربلا داریم تعدادش خیلی زیاده. نجف رو سپردیم به لرستان. از نجف با وجود شلوغی و حجم کار خیالم راحته، اما نگران کربلام. تو کربلا یه زمین هست نزدیک حرم، اما کلی کار داره تا سر پا بشه. از همه مهم‌تر جمع‌وجور کردن مراسمه که کار هر کسی نیست. چی کار می‌تونی بکنی؟
خیلی فکر کردم که کار را به چه کسی بسپارم. هرکس این کار را به عهده می‌گرفت، باید هم توان انجام کار را داشته باشد،  هم خودش را سریع به کربلا برساند و هم حساسیت فرهنگی و انقلابی را لحاظ ‌کند.
اغلب مجموعه‌هایی که می‌شناختم کادر اجرایی‌شان دانش‌آموز، دانشجو و کارمند بودند. اغلب هم تجربه کار جهادی نداشتند. به نظرم این از یک مجموعه یکدست برمی‌آمد که هم سابقه کار جهادی بلندمدت داشته باشد، هم مراسم‌گردان خوبی باشد و هم بین مسئول و کادر اجرایی‌اش رابطه معنوی و دلی برقرار باشد. با هر که مشورت کردم ‌گفتند هیات حسین‌جان و آقاحجت اسدی.
حجت با این که بعد از محرم در قزوین درگیر چند کار مهم بود، نه نیاورد و با هیاتش راهی کربلا شدند. بچه‌های حسین‌جان خیلی زود اولین موکب شباب‌الخمینی را در کربلا برپا کردند و آن چند روز، خوب پذیرای زایران سیدالشهدا بودند.
 
من شهید شدم...
کافی بود به گوشش برسد قرار است شهید بیاوریم. فوری سروکله‌اش پیدا می‌شد. تماس می‌گرفت که: شنیده‌ام قراره شهید بیارید. هیات حسین‌جان یادت نره. یکی‌شون رو بیارید هیات ما.
عادت کرده بودم به تماس‌هایش. اوایل سال ۹۴  قرار بود پیکر چند شهید گمنام را تشییع کنیم. طبق معمول، حجت به من زنگ زد. گفتم: این‌دفعه نمی‌تونم شهید بیارم هیات شما. ما هر سِری شهید آوردیم، اومدیم حسین‌جان. بذار هیات‌های دیگه هم ببریم. این موضوع چند دفعه تکرار شده بود. ولی دست آخر همیشه من کوتاه می‌آمدم. بحث کردن و دلیل و برهان آوردن برایش فایده‌ای نداشت. مدت‌ها بساط‌مان همین بود. می‌گفت: ببینم! چرا من هردفعه زنگ می‌زنم، می‌گی شهید نمیاریم هیات شما؟!  او بچه‌های هیات را عاشق شهدا بار آورده بود. به قول خودش بچه‌های هیات‌شان با شهدا حال و احوال قشنگی داشتند.
آن روز برعکس همیشه که آخرش کوتاه می‌آمدم، سر حرفم ماندم و گفتم: نه، هیات‌های دیگه هم هستن! دید نمی‌تواند مجابم کند، دم خداحافظی گفت: من شهید شدم، از این خسیس‌بازی‌ها در نمیاری‌ها بچه‌شهید! کم نیاوردم و گفتم: تو شهید شو، من همه‌جا می‌برم می‌چرخونمت. فقط یادت باشه شهادتت تو مناسبت‌ها باشه‌. بلند‌ خندید و با همان لهجه زیبای قزوینی‌اش گفت: باشه، باشه.
حجت سر قولش ماند. فاطمیه شهید شد. پیکرش که آمد، بچه‌های هیات حسین‌جان گفتند: الوعده وفا. قول دادی! برعکس حجت، من نتوانستم سر قولم بمانم، فقط یک هیات بردمش.
پهلویش بدجور زخم برداشته بود و نمی‌شد بیش‌تر از سه چهار ساعت بیرون از سردخانه نگه‌اش داشت. به خودش هم گفتم: حجت‌جان، نمی‌تونم تو هیات‌ها بچرخونمت.
 
شهید تکلیف
از رواق حرم حضرت زینب سلام‌الله که وارد صحن شدم، حجت را دیدم. اولش فکر کردم اشتباه می‌بینم، اما خودش بود. از دیدنش گل از گلم شکفت. ذوق‌زده به سمتش رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: این‌جا چی کار می‌کنی؟! کی اومدی؟ گفت: یکی دو روزی هست اومدم. به هر دری زدم که اعزام بگیرم، اما نشد. خودم رو سوندم این‌جا ببینم راهی پیدا می‌شه موندگار بشم و جزو مدافعین حرم بشم. گفتم: داداش! خیلی بعیده نگه‌ات دارن. حتما باید از ایران اعزام می‌گرفتی و می‌اومدی. خیلی‌ها رو دیدم تا این‌جا اومدن، اما برشون گردوندن. دستی به شانه‌اش زدم و به شوخی گفتم: خلاصه معطل نشو و برگرد. نخندید، فقط لبخند محوی به لب‌هایش آمد. سرش را پایین انداخت و گفت: نه بابا، ناامید نمی‌شم. از بی‌بی خواسته‌ام حواله رو امضا کنه. اومدم تا برم خط. یکی دو نفر قولش رو دادن. فعلا که جَلد حرم شدیم، تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
دیگر ندیدمش. چند شب بعد خبر رسید در انفجارهای اطراف زینبیه و در حال کمک‌رسانی به مردم، حواله شهادتش را از دستان مبارک بی‌بی گرفته. حجت راست می‌گفت. به اعزام و کاغذبازی و برو بیا نبود. به قول خودش، تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
 
یکی از میان ما
خبر شهادت زیاد شنیده بودیم، تشییع شهید هم زیاد دیده بودیم، اما این‌بار فرق می‌کرد. اولین‌بار بود که یکی زنگ می‌زد و با هق‌هق خبر می‌داد. اولین‌بار بود که باورت نمی‌شد و مجبور بودی به بچه‌های دیگر زنگ بزنی تا مطمئن شوی خبر حقیقت دارد یا نه. بعد که مطمئن می‌شدی رفیقت پرکشیده، تازه باید پیام‌هایی را جواب می‌دادی که همین سوال را از تو می‌پرسیدند. فرق این خبر با خبرهای قبلی این بود که یکی از جمع خودمان پریده بود. فکرش را بکن! از جمعی که می‌نشستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم و برنامه‌ریزی و کار می‌کردیم. یک آن، یکی با سرعت نور بالا رفته بود و شده بود شهید.
انگار تازه از خواب بیدار شده بودیم. تازه متوجه شدیم حجت با آن اخلاص بی‌مثالش، با آن روحیه خستگی‌ناپذیرش، به سرعت خودش را به کاروان شهدا رسانده. کاروانی که همه ما عمری پی‌اش روان بودیم و فکر می‌کردیم خیلی از ما فاصله دارد. حالا فقط می‌توانستیم مثل آدم‌های خواب‌زده دنبال یک گوشه دنج بگردیم که زانوی غم بغل بگیریم و کز کنیم و به حال خودمان زار بزنیم. حال حجت که خیلی خوب بود. راهی که رفته بود به شهادت ختم شده بود، اما حجت، حجت را بر همه ما تمام کرد که می‌شود. اگر دنبال شهادت باشی، خودش را به تو می‌رساند. فرقی هم نمی‌کند کجا؛ سوریه، عراق، یمن یا حتی کف خیابان‌های قزوین.
 
نویسنده: زینب سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط