۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

بابای خوب

بابای خوب

بابای خوب

جزئیات

گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم سردار علی‌محمد قربانی/ به مناسبت ۱۹ بهمن، سالروز شهادت شهید قربانی

19 بهمن 1400
توی روستای «بنوارناظر» اندیمشک کسی داشتیم به اسم ملامزعل احمدپور. چون سواد داشت و قرآن درس می‌داد، به‌اش می‌گفتند ملا. شوهرم برای انتخاب اسم بچه‌های‌مان می‌رفت پیش ملامزعل. اسم دخترهایم معصومه و فاطمه و زهرا را همین ملا از لای قرآن برداشته بود. پسرم هم که دنیا آمد، او نامش را انتخاب کرد.  گفته بود «اسمش رو بذار علی‌محمد.»
قبل از تولد علی‌محمد، یک روز سخنرانِ مسجد داشت درباره اهمیت وضو صحبت می‌کرد. توی حرف‌هایش از شیر دادن به بچه با وضو هم گفت. آن‌موقع معصومه شش ‌هفت ماهش بود. از آن به بعد، این حرف سخنران را آویزه گوشم کردم. علی‌محمد را همیشه با وضو شیر می‌دادم.
***
هفت سال بیشتر نداشت که کمک‌حال پدرش شد. آن‌موقع هندوانه کاشته بودیم. هر روز بعد از چیدن هندوانه‌ها، آن‌ها را بار الاغ یا قاطر می‌کردند و می‌آوردند خانه تا روز بعد در بازار بفروشند. با همان سن کم، هندوانه‌ها را با دقت گوشه حیاط می‌گذاشت. کارشان که تمام می‌شد، وقت اذان شده بود. به پدرش می‌گفت «بابا وضو گرفتی؟» دوتاشان وضو می‌گرفتند و راه می‌افتادند سمت مسجد.
یک روز پدرش از سر زمین خربزه آورده بود. علی‌محمد یکی از آن بزرگ‌هایش را تمیز شست و گذاشت کنار. وقت نماز آن را توی کهنه‌ای پیچید تا کسی نبیندش و راه افتاد سمت مسجد. آن را برای شیخ‌علی، پیشنماز مسجد برده بود. از همان بچگی، هرچه داشت با دیگران تقسیم می‌کرد.
***
هشت سالش بود. معلم‌شان گفته بود «می‌خوام کلاس قرآن بذارم. هر کی دوست داره، بیاد یادش بدم.» دستش را بالا برده بود و توی کلاس اسم نوشته بود. با ذوق آمد خانه و خبر کلاس قرآن را به‌مان داد. بابایش گفت «بابا! می‌تونی هم به درس‌ات برسی و هم کلاس قرآن بری؟» گفت «نگران نباش. از پس هر دوش برمیام.»
هر وقت کلاس قرآن می‌رفت، سرحال می‌آمد خانه. سه دفعه جایزه گرفت. یک‌بار صابون و یک‌بار حوله، بار سوم به‌اش قرآن دادند. هنوز آن قرآن را داریم.
یک روز ملامزعل آمده بود خانه‌مان. گفت «بلدی برام قرآن بخونی؟» گفت «بله، بلدم.» بعد هم بلند شد رفت بیرون و وضو گرفت و دست و صورتش را با حوله خشک کرد و قرآنش را آورد و شروع کرد به خواندن. قرائتش که تمام شد، ملا اسکناس دو تومانی به‌اش داد. گفت «این جایزۀ قرآن خوندنت با آدابه.» همیشه همین‌طور بود. به خواهرهایش که می‌خواستند قرآن بخوانند می‌گفت «اول روسریتون رو سر کنید، بعد قرآن بخونید.»
***
هنوز دبستان می‌رفت که دوست داشت برای کمک به خانواده کاری انجام دهد. بساطش را توی کوچه پهن می‌کرد و یخ ‌در بهشت و جعبه شانسی و اسباب‌بازی می‌فروخت. یخ‌ در بهشت را در خانه درست می‌کرد. زهرا و زینب هم کمکش می‌کردند. فروش شانسی برایش خیلی هیجان‌ داشت. بیشترش را خواهرهایش ازش می‌خریدند. جعبه را که باز می‌کردند انگشتر و آویزهای بدلی و آدامس و بادکنک و سکه پنج‌ ریالی یا دو ریالی تویش بود.
***
شهید علی محمد قربانی در دفاع مقدسهر روز دست خواهرش زهرا را می‌گرفت، با هم می‌رفتند مدرسه. مدرسه‌شان توی بنوارناظر بود، اما فاصله زیادی با خانه داشت. یک روز رفته بودم سر جوی و داشتم ظرف می‌شستم. یک‌دفعه دیدم دست خواهرش را گرفته و بدو دارد می‌آید خانه. بلند شدم. با صدای بلند گفتم «چی شده زهرا؟» گفت «دارن روسری دخترها رو از سرشون درمیارن. علی هم دست منو گرفت و گفت بیا ببرمت خونه، روسریتو درنیارن.»
تا چند روز نه خودش رفت مدرسه و نه گذاشت زهرا برود. یکی از معلم‌هایش که خانم مقیدی بود آمد سراغ‌شان. قضیه را برایش تعریف کردم. فردای آن روز، خودش بچه‌ها را برد مدرسه و نگذاشت روسری زهرا را بردارند.
***
خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید. اوایل نوجوانی‌اش بود که ‌گفت «ننه، نمی‌خواد زیاد برید عروسی.» ‌پرسیدم «چرا ننه؟!» ‌گفت «این عروسی‌ها بزن و برقص دارن، دوست ندارم خواهرهام اینجور جاها برن.» از آن به بعد، وقتی می‌رفتیم عروسی، زود هدیه را می‌دادیم و شام می‌خوردیم و برمی‌گشتیم خانه.
***
بعد از انقلاب، بسیج راه افتاد. آمد خانه و گفت «می‌خوام برم بسیج ثبت‌نام کنم. راضی هستی؟» گفتم «عزیزم، پنج انگشتم رو می‌زنم پای رضایت‌نامه‌ات.» فقط ۱۳ سالش بود.
بیشتر وقت‌ها بسیج بود. دوست داشت برود جبهه، اما سنش کم بود. به هر دری می‌زد، نمی‌شد. بالاخره کار خودش را کرد. یک روز قبل از این که از خانه بزند بیرون گفت «دارم می‌رم شناسنامه‌ا‌م رو بزرگ کنم که برم جبهه.»
***
از جبهه آمده بود مرخصی. همین که رسید دم در، پارچه سیاه را دید روی دیوار. خیلی به هم ریخت. دیر رسیده بود و پدرش فوت کرده بود.
بعد از دو سه روز وسایلش را جمع کرد که برگردد جبهه. بزرگان فامیل و اطرافیان به‌اش می‌گفتند «علی! دیگه نرو جبهه. بعدِ بابات تو باید هوای مادر و خواهرهات رو داشته باشی.» گوش نکرد.
کبرا کلاس اول بود که پدرشان به رحمت خدا رفت. از آن به بعد، علی‌محمد را بابا صدا می‌کرد. علاقه زیادی به هم داشتند. علی‌محمد از جبهه که می‌آمد، مستقیم می‌رفت بازار. هدیه‌ای برای کبرا می‌خرید، بعد می‌آمد خانه. از در که می‌آمد تو، کبرا می‌دوید سمتش. می‌رفت بغلش و هدیه‌اش را می‌گرفت. الحق که بابای خوبی بود.
***
عید سال ۶۵ بمباران‌ها بیشتر شده بود. مثل همیشه توی خانه احساس ناامنی می‌کردیم. چندتا از همسایه‌ها که در راه‌آهن کار می‌کردند، رفته بودند توی واگن‌های قطاری که بی‌استفاده کنار بیمارستان شهید کلانتری رها شده بودند. به‌مان گفتند آن‌جا امن است. ما هم باهاشان رفتیم. پنج خانواده بودیم. هر خانواده یک واگن داشتیم. مقداری وسیله با خودمان بردیم و شب‌ها را آن‌جا می‌ماندیم. یک روز توی واگن نشسته بودیم که علی‌محمد آمد. از جبهه برگشته بود. برای زینب و کبرا دو جفت کفش خریده بود. می‌خواست خوشحال‌شان کند تا جنگ‌زدگی و آوارگی روحیه‌شان را خراب نکند.
***
رفته بود سوریه ولی به خانم و بچه‌هایش سپرده بود به من نگویند. چندبار سراغش را گرفتم، جواب درست ‌و حسابی به‌ام ندادند. آن‌قدر پاپیچشان شدم تا بالاخره گفتند. چند روز بعد، خودش زنگ زد. حرم حضرت زینب(س) بود. گفت «ننه، حلال کن به‌ات نگفتم. اینجا دعاتون کردم. یه پرچم هم توی حرم براتون تبرک کردم. حالا راضی هستی؟» گفتم «عزیزم، من تو رو از همون بچگیت فرستادم جبهه. بخشیدمت به امام حسین(ع). معلومه که راضی‌ام ننه.»
یادم هست جیب‌هایش همیشه پر از شکلات بود. سر راهش بچه‌ که می‌دید، شکلاتی می‌داد به‌اش. به ما هم می‌داد. می‌گفت «نذر امام حسینه، بخورید.» حالا هربار که سر مزارش می‌روم، نایلون شکلات هم دستم است.  

نویسنده: نسرین تتر

مقاله ها مرتبط