۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

امان از دل زینب

امان از دل زینب

امان از دل زینب

جزئیات

گفت‌وگوی صمیمانه با آزاده و سمیه عطایی، خواهران شهید مرتضی عطایی(ابوعلی) / به مناسبت ۲۱ شهریور سالروز شهادت شهید مدافع حرم مرتضی عطایی

21 شهریور 1399
اشاره:آقامرتضی سه خواهر دارد و دو برادر. در روند تکمیل پرونده ایشان، آقامهدی و آقامحمد را به‌خاطر سفرهای مکررشان به سوریه نتوانستیم پیدا کنیم. خواهرهای آقامرتضی اما در دو مصاحبه مجزا و تلفنی دعوت ما را پذیرفتند. گفت‌وگو با هر دو بزرگوار اشتراکات فراوانی داشت که باعث شد، هر دو مصاحبه در یک متن تنظیم و تقدیم شود.
 
از بچگی اهل بگو بخند و شیطنت بود. بودنش با نبودنش خیلی توفیر داشت. وقتی نبود، خانه ساکت بود، اما امان از بودنش! آن‌قدر با آدم حرف می‌زد و می‌خندید که حتی اگر غم عالم را هم در دلت داشتی، محکوم به خندیدن بودی.
عاشق حیوان بود، از هر نوعش. در خانه مرغ و خروس نگه‌داری می‌کرد. خیلی کثیف‌کاری داشتند، اما مرتضی یکسره به‌شان می‌رسید. در حیاط، برای‌شان لانه درست کرده بود. پرهای‌شان را کوتاه می‌کرد که نپرند و حیاط را کثیف نکنند. آن‌قدر حرفه‌ای شده بود که خودش به آن‌ها واکسن می‌زد. نمی‌گذاشت ته غذاها را دور بریزیم. همه را جمع می‌کرد برای مرغ و خروس‌هایش. حتی استخوان‌ها را می‌کوبید و پودر می‌کرد و می‌داد به آن‌ها بخورند تا تخم‌مرغ‌های‌شان مقوی‌تر شود. یک‌بار که جوجه‌ها تازه از تخم بیرون آمده بودند، از طبقه بالا دید گربه در حیاط است. نگران از این‌ که الان گربه جوجه‌هایش را می‌خورد، پله‌ها را دو تا یکی پایین دوید. ‌پایش گیر کرد و باقی پله‌ها را قل خورد تا پایین. صدای ناله‌اش بلند شد. از بچگی خیلی خوددار بود. دردش که می‌آمد، تحمل می‌کرد. اهل جیغ و داد کردن نبود. آمدیم بالا سرش. مادرمان خیلی هول کرده بود. صورت مرتضی از درد و ترس قرمز شده بود. دستش را بغل کرده بود و به خودش می‌پیچید. مادر چادر سر کرد و مرتضی را برد بیمارستان. دستش ناجور شکسته بود. بردندش اتاق عمل و بعد هم گچ گرفتند. یک‌بار هم با پسر همسایه دعوایش شده بود. سرش شکست و ۱۲ بخیه خورد. جای بخیه‌ها هیچ وقت از پیشانی‌اش نرفت.
مادرم بعد از شهادت مرتضی یک‌بار با خنده گفت:‌ «خوب شد مرتضی شهید شد وگرنه آن‌قدر از بچگی بلا سرش آمده که مدام نگران بودم خودش را به کشتن بدهد!»
***
بزرگ‌تر که شد، هر کاری از دستش برمی‌آمد برای تک‌تک‌مان انجام می‌داد. مثل پدرم شغلش تاسیساتی بود. همیشه دست به آچار بود و از پس کارهای فنی خوب برمی‌آمد. در بسیج هم برو بیایی داشت. همه وقتش یا با کار کردن پر می‌شد یا مسجد و بسیج.
همسایه‌ای داشتیم به اسم حاج‌قاسم قمی. سالیان سال بود که شب‌های دوشنبه در خانه‌شان سفره داشتند. مرتضی شده بود همه‌کاره‌شان. از شله درست کردن بگیر تا باقی کارها را انجام می‌داد. اگر هفته‌ای می‌شد که مرتضی سفر بود یا کاری داشت، نبودنش حس می‌شد. از ریز و درشت‌شان می‌آمدند سراغ مرتضی را از ما می‌گرفتند.
***
شهید مرتضی عطاییشهید دانا قاسمی اولین شهید مدافع حرمی بود که در محله ما شهید شد. تا قبل از آن، اصلا نمی‌دانستیم در سوریه از نیروهای ما کسی هست. آن زمان، نه در تلویزیون از شهدای مدافع حرم حرفی بود و نه در شبکه‌های اجتماعی. کم‌کم با این فضا آشنا شدیم. چند ماه بعد، وقتی مرتضی برای اولین‌بار و بی‌خبر رفت سوریه خیلی تعجب کردیم. هزار سوال ریز و درشت در فکرمان می‌چرخید. از طرفی، همسرش خیلی بی‌قراری می‌کرد. هر روز با مادر و پدر تماس می‌گرفت و گریه می‌کرد. از آن‌ها می‌خواست کاری کنند. مادرم با رفتن مرتضی مخالف نبود، اما از طرفی تحمل ناراحتی همسرش را هم نداشت. نمی‌توانست از مرتضی بخواهد که بماند مشهد و زندگی عادی‌اش را ادامه دهد. می‌گفت: «شرمنده حضرت زهرا می‌شوم.» یک‌بار در برابر ما که مدام به جانش غر می‌زدیم که «تو مادری، تو می‌توانی جلوی مرتضی را بگیری.» گفت: «قرآن را باز کرده‌ام. آیه‌ای آمد که زن و فرزند وسیله آزمایش شما هستند. نکند که این‌ها جلوی راه شما را سد کنند. دیگر دلیل از این واضح‌تر برای رفتن مرتضی؟!» دهان‌‌مان بسته شد.
کم‌کم که با این مسائل بیش‌تر آشنا شدیم و فهمیدیم در سوریه و عراق چه خبر است، با مرتضی هم‌عقیده شدیم. فهمیدیم مرتضی به‌خاطر تک‌تک ما رفته سوریه و دارد جور همه ما را می‌کشد.
***
مرتضی یک کانال تلگرامی داشت به اسم «دمِ‌عشق، دمشق». خودش هم کلیپ از سوریه و شهدای مدافع حرم زیاد می‌ساخت. چند نفر از آشنایان و فامیل با دیدن این کارهایش به ما می‌گفتند: «مرتضی دنبال اسم و رسمه. به‌خاطر همین هم رفته سوریه.» خیلی ناراحت می‌شدیم از این حرف‌ها ولی سکوت می‌کردیم. مرتضی برعکس، بی‌خیال این حرف‌ها بود. کارهای زیادی مخفیانه کرده بود که بعدها و بعد از شهادتش معلوم شد.
این اواخر که فقط کارش شده بود رسیدگی به خانواده‌های شهدای فاطمیون. هر پولی دستش می‌‌آمد، فقط خرج این‌ها می‌کرد. حتی در سوریه برای گرفتن اسیر، مقداری دلار به‌اش جایزه داده بودند. همه را گوسفند خرید و گوشتش را بین آن‌ها تقسیم کرد. به ما سپرده بود هر وسیله‌ای که لازم نداریم بدهیم تا ببرد برای آن‌ها. حتی از تهران بانی پیدا کرده بود و برای نیروهای فاطمیون پول‌ و وسیله جمع می‌کرد. حرف‌های خواهر و برادریِ ما این اواخر فقط شده بود وضع زندگی اسف‌بار خانواده‌های فاطمیون. یا سوریه بود و نمی‌دیدیمش یا وقتی مشهد بود، وقتش با این کارها پر می‌شد.
***
دیر به دیر می‌آمد خانه پدر. همه به او اعتراض داشتیم. امکان نداشت شهیدی تشییع کنند و مرتضی مراسم او را از دست بدهد. وقت‌هایی هم که می‌دیدمش یا سرش توی گوشی بود، یا با برادرها و دامادها سرشان را در هم می‌کردند و پچ‌پچ از سوریه حرف می‌زدند. پنج روز قبل از آخرین‌باری که برود سوریه، به‌اش زنگ زدیم و گفتیم: «تنها بیا خانۀ سمیه.» هر دو آن‌جا بودیم بدون بچه‌ها. مرتضی هم آمد. کلی با او حرف زدیم. از مامان و بابا گفتیم و این ‌که چرا دیر به دیر به‌شان سر می‌زند و چرا خانه ما نمی‌آید و چرا به زن و بچه‌اش کم می‌رسد. مثل همیشه با لبخند و سر به زیر، همه را گوش داد. گفت: «حرف‌های‌تان درست است. چشم. سعی می‌کنم همه را اجرا کنم.» گفت: «به خدا چیزی در دلم نیست، فرصت نمی‌کنم.» گفت: «بعدِ مجروحیتِ سرم، بعضی چیزها را فراموش می‌کنم. شماها به دل نگیرید.» حرف‌هایش را که زد، گفت: «چند روز دیگر می‌رود سوریه.» شش ماهی بود که سوریه نرفته بود. شنیده بودیم به‌خاطر مجروحیت‌هایش دیگر نمی‌برندش. حرفش را باور نکردیم. گفت: «پاسپورتم گم شده بود. کلی پیگیری کردم تا پاسپورت جدید گرفتم.» ما فقط گوش می‌کردیم. دل‌مان خوش بود که اجازه نمی‌دهند برود. اگر می‌دانستیم دیدار آخر است، یک دل سیر نگاهش می‌کردیم. آن روز گذشت و هفته بعد، از مادر شنیدیم رفته سوریه. آخر هم کار خودش را کرد.
در آن مدت که سوریه بود چندبار با هم تلفنی حرف زدیم. هربار مثل همیشه، صدای خنده‌هایش لبخند را به لب‌های‌مان می‌آورد.
***
شب عید قربان، خبرهای بدی به گوش‌مان رسید. هرکدام‌مان یک طرف بودیم. کم‌کم جمع شدیم خانه پدرمان. جلوی پدر و مادرمان که یکی‌شان فشار خون دارد و آن یکی قندش بالاست، خودمان را نگه داشتیم تا گریه نکنیم. هرچند اطرافیان مدام می‌گفتند مرتضی فقط زخمی شده، اما می‌دانستیم داستان فراتر از یک جراحت ساده است. این همه مرتضی در این چند وقت مجروح شده بود، از این برو و بیاها نبود!
دست هرکدام‌مان تسبیح بود و صلوات می‌فرستادیم. رنگ به روی هیچ‌کدام‌مان نبود. قرار بود جلوی پدر و مادر گریه نکنیم، اما بغضی که توی گلو می‌شکست اختیار اشک را از دست‌مان می‌گرفت. آن شب، پدر و مادر با قرص آرام‌بخش خوابیدند. آقامهدی برادر بزرگ‌مان سوریه بود. ما خواهرها با محمد دور هم نشستیم در آشپزخانه. محمد را قسم دادیم که بگو چه شده. جواب‌مان را نمی‌داد و طفره می‌رفت. فقط می‌گفت گریه نکنید، مامان و بابا بیدار می‌شوند. آخر کلافه شد از دست ما. گفت: «این‌قدر گریه نکنید، وقت برای گریه زیاد است!» با شنیدن این جمله، صدای‌مان بالا گرفت.
مرتضی شهید شده بود و پیش روی‌مان راهی نبود جز باور این واقعیت و پوشیدن جامه صبری که از پیش، حضرت زینب(س) برای‌مان فرستاده بود.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط