۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

از نسل اباعبدالله

 از نسل اباعبدالله

از نسل اباعبدالله

جزئیات

گفت‌وگو با برادر شهید مدافع حرم جواد الله‌کرم/ به مناسبت ۱۹ اردیبهشت، سالروز شهادت شهید الله‌کرم در تدمر سوریه، سال ۱۳۹۵

19 اردیبهشت 1403
اشاره: همان‌قدر که برادر داشتن شیرین است، برادر شهید بودن سخت است. اینکه برادرانه‌هایت را که تا به حال هزار بار مرورشان کرد‌ه‌ای، تعریف کنی و به سوالات ریز و درشت جواب بدهی بدون اینکه بغضت ترک بردارد کار آسانی نیست. اینکه برادرت را که با او قد کشیده‌ای، گفته‌ای، خندیده‌ای، گریسته‌ای، پشتوانه‌ات بوده و پشتیبانش بوده‌ای، با هم هم‌رزم بوده‌اید و شانه به شانه هم جنگیده‌اید و حالا نداری‌اش تلخ است. ایمان داری به شهادتش و حقانیت راهی که فدای آن شده اما حتی شهد شهادت چیزی از دلتنگی‌های برادرانه کم نمی‌کند. صفحاتی که تقدیم شما می‌شود تورق کوتاه خاطرات برادر شهید مدافع حرم، فرمانده دلاور گردان فاتحین، شهید جواد‌ الله‌کرم است. با ما همراه باشید.
***
به نظرم محوری‌ترین عامل موفقیت جواد، چه در عرصه میدانی و فرماندهی و چه در امور اجتماعی و خانوادگی، اخلاقش بود. حسن‌خلقش باعث شده بود تقریبا همه فامیل، اقوام، بچه‌های محل، دوستان و همکارانش دوستش داشته باشند. در یک جمله بخواهم بگویم جواد قلب‌ها را فتح کرده بود. این خصلتش باعث شده بود رزمنده‌های شیعه و حتی سنی سوری شیفته‌اش باشند و برایش سر و دست بشکنند. این ویژگی جواد فقط طیف خاصی از آدم‌ها را جذب خودش نکرده بود. یادم هست در دوران دانشجویی‌اش در دانشکده هنر با آن فضای خاصی که داشت با کسانی که از لحاظ عقیده و ظاهر با او هیچ سنخیتی نداشتند رفاقت می‌کرد و عقایدش را با صبر و ذکاوت خاص خودش تبلیغ می‌کرد. شب عروسی‌اش دیدم یک عده جوان کراوات‌زده نشستند توی سالن. ما بین دوستان و اقوام مهمان این تیپی نداشتیم. گفتم «جواد اینها کی هستند؟» گفت «هم‌دانشگاهی‌هامن»
حقوق افراد را خیلی خوب می‌شناخت، خیلی خوب هم رعایتش می‌کرد. از دست دادن و روبوسی کردن، بوسیدن دست پدر و مادر، پا دراز نکردن جلوی آنها تا رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی؛ همه را موبه‌مو انجام می‌داد. معتقد بود کسی که قوانین را رعایت نمی‌کند در حقیقت شرع را زیر پا می‌گذارد.
وقتی اعزام می‌شد همیشه دم رفتن و موقعی با من خداحافظی می‌کرد که می‌خواست توی فرودگاه سوار هواپیما شود. مخصوصا بعد از مجروحیتش که می‌دانست نسبت به سوریه رفتنش حساسیت بیشتری نشان می‌دهم. یک بار با هم برای آموزش نیروهای فاتحین رفتیم پادگان. جواد آمد از ماشین پیاده شود که بخاطر شرایط جسمیش تعادلش را از دست داد و زمین خورد. روی مین رفته بود و پاشنه پایش از بین رفته بود و تعادل مناسب نداشت. دیدن جواد توی آن شرایط انگار قلبم را از جا کند، بی‌هوا داد زدم سرش و گفتم «پاشو! تو که با این وضع نمی‌تونی خودت رو جمع کنی برای چی می‌خوای بری سوریه؟ اونجا بخوری زمین، میان بالا سرت. از چشمات که خون میاد، گوش‌هاتم که بر اثر موج گرفتگی نمی‌شنوه، حداقل وایسا پات رو به راه بشه بعد برو.» به سختی از جایش بلند شد. دستم را بوسید و با لحن مهربانش گفت «حاجی باید برم. می‌گن اوضاع منطقه خیلی خرابه» با شرمندگی گفتم «پس منم باهات میام. چون خیلی نگرانتم.» گفت «چشم حاجی من می‌رم شما دو هفته دیگه بیا. رسیدی خودم میام دنبالت میارمت جایی که خودم هستم خیالت راحت.»
زنده ماندن جواد بعد از آن مجروحیت سخت برای همه تعجب‌آور بود. همه می‌گفتند با این شدت مجروحیت باید حتما شهید می‌شد، زنده ماندنش معجزه است. اینجور وقت‌ها نگاه جواد معنی‌دار می‌شد. می‌دانستم اتفاقی افتاده و نمی‌گوید. یک بار که خیلی اصرار کردم گفت «حاجی اون لحظه که روی مین رفتم، یاد نگاه‌های دخترم زهرا افتادم که هر بار میومدم منطقه از پشت نرده‌های بالکن منو نگاه می‌کرد. همون لحظه از خدا خواستم که یه بار دیگه برگردم پیش خانواده‌ام.»
اخلاقیات خاص خودش را داشت. اهل زرق‌و‌برق ‌و بریزوبپاش نبود. در هر چیزی به ساده‌ترینش اکتفا می‌کرد. تا وقتی شهید شد وسایل زندگی‌شان همان بود که خانمش جهیزیه آورده بود. چند بار گفتم جواد این تلویزیون خیلی قدیمی شده، یه ال‌سی‌دی بخر‌. می‌خندید و می‌گفت «اخوی! همین کارم رو راه می‌ندازه.»
معتقد بود تا روحیه بسیجی نباشد کار جلو نمی‌رود. بعد از مجروحیت راه رفتن خیلی برایش سخت شده بود. گاهی پایش به گوشه فرش می‌گرفت و زمین می‌خورد. با دمپایی کمی بهتر راه می‌رفت. توی اعزام آخر به زور پایش را داخل پوتین می‌کرد. گفتم «تو که با این پوتین نمی‌تونی راه بری» گفت «من بسیجی‌ام و بسیجی کاری نیست که نتونه انجام بده.» اگر می‌شنید کسی پشت سرش حرفی زده ناراحت نمی‌شد، فقط می‌گفت «خدا از سر تقصیرات من و آن بنده خدا بگذرد.»
در هر شرایطی به اعتقادی که داشت پایبند بود. در یکی از ماموریت‌ها تکفیری‌ها توی محاصره افتاده بودند و راه رسیدن آب و غذا به آنها بسته بود. داشتند از تشنگی تلف می‌شدند که یک ماشین حمل‌آب به دادشان رسید. قبل از اینکه ماشین به دشمن برسد آن را هدف گرفتیم تا منبع آب را بزنیم. جواد سر سلاح‌مان را گرفت پایین و گفت «برادرا با آب کاری نداشته باشید. ما از نسل اباعبدالله هستیم نه از نسل شمر و یزید»
خیلی‌ها سربه‌سر جواد می‌گذاشتند و می‌گفتند «توی وقت اضافه‌ای» اما مفهومش برایم واضح نبود تا وقتی که با نیروهای فاتحین برای عملیات وارد سوریه شدیم. بچه‌های بسیج از نظر تجهیزاتی مثل کلاه و جلیقه‌ضد‌گلوله مجهز بودند و یکی از مواردی که در تاریکی شب می‌توانستیم نیروهای دشمن را از خودی تشخیص بدهیم همین تجهیزات بود. در منطقه که مستقر شدیم نیروی تک‌تیراندازمان رفت و موضع گرفت که متوجه حرکت افراد ناشناس به سمت خط خودی شد. چون هیچ‌کدام کلاه و جلیقه به تن نداشتند مطمئن شدیم که تکفیری‌اند. با دوربین ‌دیددرشب به سمت‌شان نشانه رفت و پس از تایید من شلیک کرد. با اینکه تک تیراندازمان ماهر بود و مطمئن بودم که با سه شلیک اول، هر سه کشته می‌شوند. تقریبا یک خشاب ده تیری به سمت‌شان شلیک کرد، اما هیچ کدام به هدف نخورد. هم من و هم تک‌تیرانداز حسابی از این صحنه شوکه شده بودیم. فاصله‌مان که با آن سه نفر کمتر شد صدای جواد را شناختم. می‌گفت «نزن اخوی خودی هستیم.»
وقتی می‌رفتیم خانه‌ جواد موقع پخش اخبار صدای تلویزیون را خیلی زیاد می‌کرد. طوری که صدا اذیت‌مان می‌کرد. واقعا برایم سوال شده بود که چرا این کار را می‌کند و رعایت حال مهمان‌هایش را نمی‌کند. وقتی شهید شد فهمیدم که گوش‌هایش به علت مجروحیت فقط سی درصد شنوایی داشته اما جواد انگار فراموش کرده بود که جانباز است و فکر می‌کرد که به همان اندازه که او می‌شنود ما هم می‌شنویم.
***
آمد جلو هم‌دیگر را بغل کردیم. گفتم «جوادجان کجا بودی، همه را جان به لب کردی» خندید و گفت «حاجی! بذار خیالت رو راحت کنم؛ حزب ترکستانی من رو برده. خیلی هم اذیتم کردند.» گفتم «حزب ترکستانی؟» تا آن موقع فقط اسم این حزب را شنیده بودم. پرسیدم «مگه کجا بودی؟» گفت «خان‌طومان» یک‌آن حس کردم ریش‌هایم سفید شده، عین پنبه. درب خانه باز شد و بچه‌های محل ردیفی وارد خانه شدند. آمده بودند برای تسلیت. بیدار که شدم دم اذان صبح بود. حس می‌کردم تمام قلبم می‌لرزد. پریشان و آشفته از همسرم خواستم به خانه جواد زنگ بزند و سراغش را بگیرد. گفت «الان؟» گفتم «بله، همین الان، دارم از دلشوره خفه می‌شم.» هر چه اصرار کردم تماس نگرفت. می‌گفت «زمان خوبی نیست. صبر کن دو سه ساعت دیگه زنگ می‌زنم»
ساعت هشت و نیم صبح بود که موبایلم زنگ خورد. صدای آن طرف خط خبر از چیزی داد که از آن می‌ترسیدم؛ «سلام حاجی، جواد پرید.»

نویسنده: ​مصطفی عیدی

مقاله ها مرتبط