۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

آخرین نفر

آخرین نفر

آخرین نفر

جزئیات

گفت‌وگو با رحمان قلاوند همرزم شهید مدافع حرم مهدی نظری/ به مناسبت ۲۰ خرداد، سالروز شهادت شهید نظری در سال ۱۳۹۵

20 خرداد 1402
اولین‌بار آقامهدی را توی یگان آموزشی سپاه دیدم. بعدها در خانه‌های سازمانی همسایه شدیم و از آن‌جا با هم ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و صمیمی شدیم.
اواخر سال ۸۹ در مرز آبادان، مامور به خدمت بودیم. اصلا آرام و قرار نداشت. همیشه بین پایگاه‌ها در حال گشت بود و اوضاع را بررسی می‌کرد تا جلوی ورود اشرار و دشمنان و قاچاقچیان را سد کند. بچه‌ها می‌گفتند آقامهدی همه‌اش سرپاست، اصلا نمی‌خوابد.
***
هر دویمان دانشجوی تربیت ‌بدنی دانشگاه دزفول بودیم. بعضی از اساتید سخت‌گیر بودند و ما مجبور می‌شدیم برای دو کلاس، از آبادان بکوبیم برویم دزفول و برگردیم. سر کلاس، همه‌ توجه‌اش به درس بود. خیلی باهوش بود. هر درسی را که استاد می‌داد، همان لحظه به حافظه می‌سپرد. همیشه هم نمرات خوبی می‌گرفت.
***
رزمنده مدافع حرم رحمان قلاوندمهدی علاقه زیادی به حرف‌های آقا داشت. تصویر مقام معظم رهبری همیشه دم دستش بود، به‌خصوص توی محل کارش. عکس قاب کرده ایشان را به دیوار آویزان کرده بود. اعتقاد داشت که لر بختیاری باید حب ولایت داشته باشد، باید حب وطن داشته باشد و علاوه‌ بر این‌ها باید آداب و رسوم و فرهنگ قومی را حفظ کند. یک حزب‌اللهی کامل بود. همیشه نمازش را اول ‌وقت می‌خواند. دروغ نمی‌گفت. غیبت نمی‌کرد. دل کسی را نمی‌شکست. عقیده داشت دنیا فانی است. دیر یا زود می‌رویم و شهادت بهترین مرگ است. می‌گفت اگر زحمت می‌کشد برای خانواده‌اش، برای این است که لقمه‌ حلال به‌شان بدهد.
***
مهدی، هم ظاهر زیبایی داشت، هم باطن زیبایی. خیلی خودمانی و دوست‌داشتنی بود. اهل تملق‌گویی نبود. هر کس مهدی را می‌دید، به ‌نظرش آدمی معمولی می‌آمد، اما بسیار زیرک و مدبر بود. بین آدم‌هایی که می‌شناختم، نمونه‌ درستی از انسانیت بود.
موقع کار جدی بود. گاهی بچه‌ها به‌ شوخی به‌اش می‌گفتند «تو، جو گرفتت.» می‌گفت «من دارم وظیفمو انجام می‌دم و براش حقوق می‌گیرم. بزرگ‌تر از اون، ما توی جبهه اسلامیم. هر کاری کنیم کمه.»
***
از دوران نوجوانی می‌خواستم بدانم حضرت امام برای چه فرمودند جنگ کارخانه‌ انسان‌سازی است. درک این قضیه برایم سخت بود تا این ‌که قصه‌ سوریه پیش آمد. مهدی همیشه می‌گفت «نسبت به محور مقاومت و بی‌بی زینب‌ کبری تکلیفی به گردن ماست. اگر نرویم و دفاع نکنیم، به حرم حضرت زینب تعرض می‌شود و یک‌بار دیگر قصه‌ تخریب کربلا این‌بار در دمشق تکرار ‌می‌شود. می‌گفت وظیفه‌ ماست تا در حد توان‌مان هر کاری از دست‌مان برمی‌آید انجام بدهیم.
***
من و مهدی با هم اعزام شدیم سوریه. بار اول سال ۹۴ و بار دوم سال ۹۵. در الحاضر نیروها را تقسیم کردند. مقر ما هشت ‌نه کیلومتر جلوتر از الحاضر بود. آقامهدی افتاد توی یگان احتیاط و در الحاضر مستقر شد. وظیفه‌اش آماده‌ کردن نیروهای زیر دستش برای تزریق به خط بود. کمی بعد هم مسئول اطلاعات عملیات شد و اِشراف کاملی به اوضاع و منطقه پیدا کرد.
با این‌ که مسئول اطلاعات عملیات بود، اما چون توی تاکتیک و صف‌جمع یا همان آرایش گروهان توانمند بود، مرتب در حال آموزش به بچه‌های عراقی و کتائب حزب‌الله می‌دیدمش. هم تاکتیک رزم عملیات پدافندی و آفندی را آموزش می‌داد، هم تکنیک سلاح را، مثل باز و بسته کردن، مشخصات و مختصات دوربین‌های اپتیک و...
نیروهای تحت امرش حسابی ازش حرف‌شنوی داشتند. طوری آموزش می‌داد که نیروهای صفر را به صد می‌رساند. علاوه‌ بر آموزش تاکتیک، صف‌جمع را هم به‌شان یاد می‌داد. معتقد بود ظاهر کار هم خیلی مهم است. موقع آموزش با هیچ‌ کس تعارف نداشت. مقید به اصول نظامی بود. حتی اگر یک پیاده‌روی ساده بود، ۲۲ قلم تجهیزات نظامی را کامل با خودش می‌برد.
***
در عین جدیت در آموزش، حسن ‌خلق داشت. بعد از آموزش می‌شد همان آدم همیشگی؛ مهربان و شوخ‌طبع و باظرفیت. همه‌جور شوخی‌ باهاش می‌کردیم، اما ناراحت نمی‌شد. خودش هم ما را راحت گذاشته بود و می‌گفت «هر کاری می‌خواید بکنید. من اذیت نمی‌شم.» ما هم از همین خصلتش استفاده می‌کردیم و شدیدترین شوخی‌های فیزیکی را باهاش می‌کردیم ولی فقط با لبخند جواب‌مان را می‌داد.
سرمنشا محبت بود. یک عادت داشت؛ همیشه دست به جیب می‌شد و از پول شخصی‌اش برای دوستان هزینه می‌کرد. به‌اش می‌گفتیم «مردانگی پیاپی داری.»
***
توی خط بودیم و خیلی فشار روی‌مان بود. هوا گرم بود و یخ هم نداشتیم. آقامهدی جزو عقبه‌ نیروها بود. آمد خط. حال نزارمان را که دید به شوخی گفت «ما پشت خط نوشابه می‌خوریم.» پرسیدم «مگه هست؟!» گفت: «آره. میارم براتون.» روز بعد، یک بسته نوشابه‌ یخ‌زده آورد.
هربار مهدی و سعید زارع توی خط به‌مان سر می‌زدند، تمام فشار روانی‌ را که رویمان بود فراموش می‌کردیم. آن‌قدر سرحال بودند و با بچه‌ها شوخی می‌کردند که حال و هوایمان به کلی عوض می‌شد. موقعیت‌مان خطرناک بود و نمی‌توانستیم تکان بخوریم ولی موضع می‌گرفتیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.
***
شهید مدافع حرم مهدی نظریحمله‌ سراسری جبهه‌ النصره شروع شد. تکفیری‌ها می‌خواستند جنوب حلب را قطع کنند و نماز عید فطر را در الحاضر بخوانند. بچه‌های مازندران توی خان‌طومان بودند و در حمله‌ تکفیری‌ها سیزده ‌چهارده نفرشان با هم شهید شده بودند.
بعد از مقاومت زیاد، خان‌طومان و چند روستای دیگر سقوط کردند. ما مجبور شدیم دو سه منطقه را خالی کنیم و برگردیم تا نیروهای مازندران دوباره آماده شوند. نیاز بود یک یگان پاتک بزند. نقطه‌ قوت دشمن، همان منطقه بود. خط شکسته شده بود. یک نفربر بی‌ام‌پی تکفیری‌ها پر از تی‌ان‌تی وارد نیروهای خودی شد و خودش را کنار درِ مقرِ احتیاط منفجر کرد. رضا رستمی‌مقدم و سی ‌چهل نفر از نیروهای فاطمیون آن‌جا شهید شدند.
***
من در منطقه عمومی جنوب حلب بودم و آقامهدی در یگان احتیاط در منطقه‌ الحمرا یعنی بعد از الحاضر و قبل از خان‌طومان بود. وقتی الحمرا سقوط کرد، بیش از ۲۴ ساعت غذا به‌مان نرسید. تا نیروها را سازماندهی کردیم، طول کشید.
با این‌ که تحت‌ فشار بودیم، مهدی نیروهای پشتیبان را به منطقه‌ای که دست یگان خوزستان بود فرستاد تا خط از دست نرود. اگر خط سقوط می‌کرد، عقبه‌ ما با حدود چهار پنج هزار نیرو کاملا محاصره می‌شد. اقدام مهدی باعث شد منطقه‌ ما سقوط نکند. منطقه با تزریق نیرو حفظ شد.
آقامهدی در آن موقعیت وظیفه‌ای نداشت، اما با تعدادی از رزمندگان به دشمن پاتک زد. اِشراف زیادی روی منطقه داشت و عکس هوایی را به راحتی تحلیل می‌کرد. با استفاده از استتار پوشش، عوارض طبیعی و مصنوعی، خودشان را به دشمن رساندند و با تکفیری‌ها درگیر شدند. هدف مهدی آزادی آن منطقه بود. پاتکی که مهدی و گروهش به دشمن زدند، به حفظ موقعیت‌مان کمک زیادی کرد.
وقتی متوجه شد موقعیت‌شان لو رفته، نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقب‌نشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده، ممکن است اسیر شده باشد. دو سه‌بار پهپاد هلی‌شات را به منطقه فرستادیم. پیکر شهید نظری را دیدیم. قصد داشتیم پیکر را عقب بیاوریم، اما موقعیتش خطرناک بود و در تیررس دشمن بود. هر کس به آن منطقه می‌رفت، یا شهید می‌شد، یا اسیر. چهار جنازه از تکفیری‌ها در الحاضر افتاده بود دست‌مان. می‌خواستیم با پیکر مهدی معاوضه کنیم، اما قبول نکردند.
***
مهدی خیلی خانواده‌دوست بود و در هر حالی درباره‌ محبتش به آن‌ها حرف می‌زد. آن ‌زمان که آبادان بودیم، عکس ابوالفضل را چسبانده بود به فرمان ماشینش تا همیشه جلوی چشمش باشد. توی سوریه هم همه از عشقش به بچه‌هایش خبر داشتند، از بس که درباره‌شان با محبت حرف می‌زد و هربار خاطره‌ای ازشان برایمان تعریف می‌کرد. ۱۵ روز قبل از شهادتش به‌ام گفت «باید برای دخترم عروسک بخرم.» وقتی می‌خواستم برگردم ایران، رفتم برای دخترش عروسکی خریدم. مهدی عمل به تکلیف را بالاتر از خانواده می‌دانست.

نویسنده: نسرین تتر

مقاله ها مرتبط